شهید عبدالحسین کیانی معروف به «مش عبدالحسین» ۳۲ سال پیش، زن و بچههایش را، مغازه و دامداریاش را، خانه و کاشانهاش را رها میکند و دل میزند به دریای فتح المبین و سهماش از فتح المبین میشود ۱۲ گلوله و شناسنامهای که در چهل و سومین بهار عمرش ممهور میشود به مهر: «به فیض شهادت نائل آمد»
مطالبی را که در پیش رو دارید، فقط بخش کوچکی از خصوصیات کسب و کار «مش عبدالحسین» است. سایر خصوصیتهای دیگر زندگی مش عبدالحسین و سبک زندگی اسلامیاش را باید منتظر باشید تا بچههای مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول در کتاب «جوانمرد قصاب» چاپ کنند.
او از ما راضی باشد...
همیشه با وضو میرود مغازه. هرگاه از او میپرسند: «مش عبدالحسین! چه خبر از وضع بازار؟ کسب و کار چطوره؟» او فقط و فقط یک جواب مشترک برای همه دارد: «الحمدلله... ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد...»
سنگینتر از وزنه
همیشه بیشتر از وزنهای که توی کفه ترازو گذاشته است، گوشت میدهد دست مشتری. همیشه کفه گوشت به کفه آن طرفی میچربد. هیچکس کفههای ترازوی مش عبدالحسین را مساوی ندیده است. همیشه سمت گوشت سنگینتر است.
عادت
هیچوقت کسی نمیبیند مش عبدالحسین پولی را که از مشتریهایش میگیرد، بشمارد. پول را که میگیرد، بدون اینکه حتی نگاهش کند، میاندازد توی دخل. این عادت همیشگیاش است.
سنگ ترازو
اگر مشتری مبلغ ناچیزی گوشت بخواهد، مش عبدالحسین دریغ نمیکند. میگوید: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازویی هست» و البته همه میدانند که او همیشه بیشتر از حق مشتری گوشت میگذارد توی ترازو. اصلاً گاهی اوقات که مشتری را میشناسد، نمیگذارد مشتری مبلغی را که گوشت میخواهد به زبان بیاورد. مقداری گوشت میپیچد توی کاغذ و میدهد دستش.
وَأَمَّا السَّائِلَ...
مشتریهایش را میشناسد. آنهایی که وضع مادی خوبی ندارند یا حدس میزند که نیازمند باشند یا اینکه عائله سنگینی دارند را دو برابر پولشان گوشت میدهد. اصلاً گوشت را نمیگذارد توی ترازو که طرف متوجه بشود داستان چیست.
گاهی اوقات برای اینکه بقیه مشتریها متوجه نشوند، وانمود میکند که پول گرفته است. گاهی هم پول را میگیرد و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره برمیگرداند به مشتری. گاهی هم پول را میگیرد و دستش را میبرد سمت دخل و دوباره همان پول را میدهد دست مشتری و میگوید: «بفرما. مابقی پولت را بگیر». میخواهد عزت نفس مشتریهای نیازمندش را نشکند. مش عبدالحسین سالهای سال اینگونه رفتار کرده است.
آن یک نفر
همیشه به دوستانش میگوید « یه نفر بهم پول میده تا گوسفند بکشم و بین فقرا تقسیم کنم. اگه کسی میشناختین که نیازمند باشه، بفرستین در مغازه م». افراد زیادی به این ترتیب میروند درب مغازه و مشعبدالحسین به شیوههایی که دیگر مشتریها متوجه نشوند، گوشت میدهد بهشان.
این داستان ادامه دارد تا اینکه یکی از دوستانش گیر میدهد که مش عبدالحسین! این بنده خدا که میگویی، کیست؟ مش عبدالحسین، مدام طفره میرود. دوباره میپرسد: «خداییش خودت نیستی؟» مش عبدالحسین آرام جواب میدهد: «اگر بگم نه، دروغ گفتم. اگه بگم آره، ریا میشه. اما این موضوع تا زمانی که زندهام پیشت امانت بمونه» و تا زمانی که مش عبدالحسین زنده بود، هیچ کس نفهمید آن شخص خیر، خود مش عبدالحسین است. دیگر بماند آن جهیزیههایی را که شبانه و ناشناس میبرد درب خانه دختران دم بخت.
نسیه
یکی دوبار از رو به روی مغازه رد میشود که مش عبدالحسین صدایش میزند و میگوید: «تو گوشت میخوای اما پول نداری و خدا به دلت انداخته که این مغازه نسیه هم گوشت میده... مرد انگار که کسی حرف دلش را زده باشد، گرههای پیشانیاش باز میشود و میگوید: «خدا خیرت بده. یه ماهه گوشت نخوردیم. میشه نیم کیلو گوشت بدی و این انگشتر عقیق رو هم بزاری گرو بمونه تا پولشو بدم؟» مش عبدالحسین بدون اینکه او را بشناسد، تکهٔ بزرگی گوشت میپیچد توی کاغذ و انگشتر را هم میگذارد توی دست مرد. «اینو بزار دستت، برا نماز ثواب داره. هر وقت داشتی، پولشو بده»
مرد لبخند زنان گوشت را میگیرد و میرود. مش عبدالحسین زیر لب میگوید: «خدایا! امیدوارم که هیچ وقت برا دادن پول گوشت نیاد، اینطوری گفتم فکر نکنه بهش صدقه دادم و خجالت بکشه» .
گوشت خوب
پیرزن میآید درب مغازه و صدا میزند: «مش عبدالحسین! مادر! این گوشت رو از فلانی خریدم، گوشت خوبی بهم داده؟» مش عبدالحسین گوشت را ورانداز میکند. یک تکه گوشت از لاشه آویزان در مغازه جدا میکند و میگذارد روی گوشت پیرزن و میگوید: «آره مادر! حالا دیگه گوشت خوبی شد». عادت همیشگی مش عبدالحسین همین است. هم دل مشتری را نمیشکند و هم دروغ نمیگوید. تازه این بماند که عصبانی شود و بگوید چرا از من خرید نکردی؟
همیشه، حقیقت
همیشه راستش را میگوید. مشتریهایش همه به او اعتماد دارند. اگر گوشت عیب و نقصی دارد، حتماً عیبش را به مشتریهایش میگوید. هیچگاه گوشت بز و میش را به جای بره نمیفروشد. هرگز کسی به گوشتی که مش عبدالحسین میدهد دستش، معترض نیست. همیشه گوشت یک گوسفند را عادلانه بین تمام مشتریها توزیع میکند.
قسم
برادرش مش غلامحسین را صدا میکند و همزمان دستش را میگذارد روی قرآن. میگوید: «مش غلامحسین! به همین قرآن، گوشتی را دست مردم میدم که خودم هم از اون بخورم». مش غلامحسین میگوید: «خودم میدونم! خودم دیدم که عمریه همینطوری رفتار کردی» و مش عبدالحسین با همان لبخند همیشگیاش به برادر میگوید: «خواستم تأکید کرده باشم رو این موضوع. خواستم بدونی چقدر برام مهمه... »
مشتری
«مش عبدالحسین! دو کیلو گوشت بده. اما لطفاً گوشت میش نباشهها...» صدای یکی از مشتریهاست. مش عبدالحسین با لبخند جواب میدهد: «اتفاقاً الان فقط گوشت میش دارم. اما یه میش جوون با گوشت عالی». مشتری میگوید: «خب! حالا که میگی گوشت خوبیه، دوکیلو بده» اما مش عبدالحسین میگوید: «نه! تو گوشت میش نمیخواستی. الان آدرس یکی از قصابا رو که امروز گوشت خوبی داره بهت میدم، برو ازش بگیر.» اصرارهای مشتری هم فایدهای ندارد. مشتری را میفرستد به یک قصابی دیگر. مش عبدالحسین همیشه به فکر رضایت مشتری و بهتر بگویم رضایت خداست.
یک لقمه نان
اکثر اوقات وقتی میرود بازار گوسفند، صبر میکند تا همه خرید کنند. آنگاه میرود سمت واسطهها و دلالها و از آنها گوسفند میخرد. میگوید: «این بندههای خدا هم باید یه لقمه نون گیرشون بیاد».
رضایت خدا
وقتی فروشنده گوسفند، قیمت را نمیداند و گوسفندهایش را دارد زیر قیمت بازار میفروشد، مش عبدالحسین قیمت واقعی گوسفندهایش را میگوید و به قیمت از او میخرد. دلش هیچگاه به زیان دیگران راضی نمیشود و البته به نارضایتی خدا.
دستمزد
اگر کسی از او گوسفند خریده باشد و به هر نحو ضرر کرده باشد، مش عبدالحسین ضرر و زیانش را که جبران میکند، هیچ، دستمزدی هم به او میدهد. برایش مهم است که دیگران ضرر نکنند.
نهی از منکر
قسمت هایی از گوسفند را که حرام هستند، جدا میکند و میاندازد یک گوشه مغازه که در معرض دید نباشد. میخواهد کسی خدای نکرده استفاده یا سوء استفاده نکند. نه تنها آن قسمتها را نمیفروشد، بلکه اجازه نمیدهد کسی آنها را بردارد و مدام به حرام بودنشان تذکر میدهد.
مهربان
معمولاً با گفتن نام قصاب، تصویر یک آدم خشن توی ذهنها نقش میبندد. اما مش عبدالحسین تنها جایی خشمگین میشود که برای خدا باشد. هم خشم و هم لطف او برای خداست. او حتی برای حرکت دادن گوسفندان از ترکه و چوب استفاده نمیکند. با اینکه اندکی دیگر قرار است ذبحشان کند، اما یک لُنگ میگیرد دستش و با همان لُنگ میزند پشت گوسفندان.
رزق دست خداست
قصابها، توی صنف جلسه گرفتهاند. چندتا از شاگرد قصابها میخواهند مغازه بزنند. بقیه قصابها مخالف هستند. اجازه نمیدهند در نزدیکی مغازههاشان مغازه قصابی جدیدی باز شود. مش عبدالحسین میگوید: «چرا مخالفین؟ رزق دست خداس. تا کی اینا باید شاگردی کنن؟ تا کی باید کارگری کنند؟» بقیه قصابها را راضی میکند و کارگرها و پادوها میشوند صاحب کسب و کار.
رزق و روزی
یک نفر با چند رأس گوسفند آمده است درب مغازه. مش عبدالحسین گوسفندهایش را به قیمت روز از او میخرد. میگویند: «مشتی! تو که هم وقتش رو داری و هم وسیله ش رو! چرا نمیری از گله دارهای خارج شهر بخری؟ هم ارزون تره، هم گوسفندا رو خودت انتخاب میکنی.» با همان لبخند همیشگیاش میگوید: «این بنده ی خدا هم باید نون بخوره...» و دوباره مشغول کار میشود.
گاوهای مرده
دو گاو را نشان میکند و به صاحب گاوها میگوید: «این دوتا گاو رو بزار برام. فردا میام پولشونو میدم و میبرم.» فردا میرود برای خرید گاوها که میبیند آن محل موشک خورده است و گاوها تلف شدهاند.
مش عبدالحسین میرود پیش صاحب گاوها و یک بسته اسکناس میگیرد سمتش. «این هم پول گاوها...». صاحب گاوها متعجب میگوید: «مش عبدالحسین! گاوها که از بین رفتهاند» و مش -عبدالحسین میگوید: «گاوها از همون دیروز که بهت گفتم بزارشون برام، دیگه مال من بودن. حالا اگه تو این فاصله این گاوها، گوساله به دنیا می آوردن، خب گوساله مال من بود دیگه. حالام که مردن، مال من بودن» پول گاوها را تمام و کمال میدهد و صاحب گاوها هرچه اصرار میکند که حداقل نصف پول را بگیرد، فایدهای ندارد و نگاه او که هنوز نتوانسته است آنچه را میبیند باورکند، مش عبدالحسین را بدرقه میکند.
عید قربان
عید قربان است. اما بر خلاف سایر قصابها درب مغازه ی مش عبدالحسین حتی یک پوست و روده هم نیست. قصابها معمولاٌ به جای دستمزد، پوست و روده ی گوسفند را برمیدارند. میگویند: «مش عبدالحسین! انگار امسال قربونی نکردی؟» و جواب میدهد: «چرا! اتفاقاً بیشتر از همه من گوسفند قربونی کردم.» دوباره میپرسند: «پس پوست و روده هاشون کو؟» از جواب مش عبدالحسین، همه انگشت به دهان میمانند. میگوید «این روزا پوست و روده گرون شده. تقریباً! دو برابر دستمزد من میشه. برا هرکی قربونی کردم، دستمزدمو گرفتم و آدرس دادم که برن و پوست و رودهها رو به قیمت مناسب بفروشن».
گوشت یخی
در یک مقطعی از زمان گوشت یخی (منجمد) بین قصابها توزیع میکنند برای فروش. قیمتش از گوشتهای کشتار روز ارزانتر است. مش عبدالحسین در محل توزیع گوشتها فریاد میزند: «آی اونایی که دستتون به دهنتون میرسه. آی اونایی که وضعتون خوبه. این گوشتا رو بزارین برا قصابایی که وضعشون زیاد خوب نیست. برا اونایی که نمیتونن گوسفند کشتار روز ببرن مغازههاشون. بزارین یه لقمه نون گیر اونا بیاد. آی مردم! دست ضعیفترها رو بگیرید» و خودش هم کمتر گوشت یخی میبرد مغازه.
صف
گاهی اوقات گوشت یخی (منجمد) میدهند تا توزیع کند. مردم برای خرید صف میکشند. همسرش میگوید» یه کمی از گوشت یخیها کنار بزار واسه خودمون و بیار خونه». مش عبدالحسین میگوید: «یکی از بچهها رو بفرست بیاد تو صف، مثل بقیه مردم بهش گوشت بدم»
شجاعت
گاهی اوقات از ساواک زنگ میزنند مغازهاش: «چند کیلو فیله برای فلانی بذار کنار؛ الان میاد میبره». گوشتها را میاندازد توی گونی و قایم میکند. طرف که میآید، مش عبدالحسین میگوید: «ندارم». چندین بار این اتفاق تکرار میشود و مش عبدالحسین هم همان کارقبلی را تکرار میکند. ترسی ندارد از ساواکیها. با اینکه برایش راحت است که یکجا کل گوشتها را بفروشد، اما نمیخواهد بیعدالتی شود. میگوید: «فیلهها رو بدم به اینا که صبح تا شب پشت میز و زیر کولر نشستن؛ اونوقت اون کارگر بدبخت که چهارده ساعت زیر آفتاب کار کرده، بیاد و دندههای گوسفند رو بتراشم و بدم دستش؟»
تلفن مغازه را هم برای اینکه از ساواک و شهربانی زنگ نزنند، منتقل میکند به خانه.
لطفاً یک کیلو گوشت بده
در دوران ستمشاهی، یک پاسبان میآید درب مغازهاش و با تفاخری خاص میگوید: «گوشت بده». مش عبدالحسین خیلی محکم جواب میدهد: «نداریم» پاسبان میگوید: «پس این لاشه آویزون چیه؟» و مش عبدالحسین محکمتر ازقبل جواب میدهد: «این برا تو نیست. صاحب داره». پاسبان با همان تفاخر قبلی میگوید: «به من گوشت نمیدی؟» و مش عبدالحسین میگوید: «آره! به تو گوشت نمیدم».
آن روز مش عبدالحسین آنقدر با شجاعت و هیبت با پاسبان حرف میزند تا اینکه پاسبان میگوید: «لطفاً یک کیلو گوشت بده» و آنگاه است که مش عبدالحسین مثل سایر مشتریها برایش گوشت وزن میکند.
قانون
همسر رئیس شهربانی آمده است داخل مغازهاش و میگوید: «از این گوشت به من بده». مش عبدالحسین میگوید: «برو بیرون! مثل بقیه، سرنوبت... میگوید: «من زن رئیس شهربانیام» و مش عبدالحسین که به معنای واقعی بجز خدا از هیچ کس نمیترسد، پاسخ میدهد: «زن رئیس شهربانی باش. تو هم مثل بقیه.»
چند لحظه بعد دو مأمور شهربانی برای بردن مش عبدالحسین میآیند درب مغازه. او با مأمورها نمیرود ومیگوید: برید. کارم تموم شد، خودم میام.» کارش تمام میشود و میرود پیش رئیس شهربانی و میگوید: تو پشت میزت نشستی، برا قانون. منم تو مغازم برا قانون. اگه قرار به بی قانونیه، من از تو بهتر بلدم.» این را میگوید و از شهربانی میزند بیرون. منبع: پیاده سازی و بازنویسی خاطرات کلیپهای تصویری لوح فشرده یادواره شهیدعبدالحسین کیانی.
* افکار نیوز