گروه جهاد و مقاومت مشرق - خط شکشته شد و رزمندگان در خط تازه تسخیر شده دشمن در نوک ارتفاع پخش شدند. هوا سرد بود و گاهی قطره بارانی بر سر و صورت من می خورد. گروهی از نیروهای پیاده گردان برای پاکسازی به طرف سنگرها رفتند و در هر سنگر یک نارنجک می انداختند.
من برای پیدا کردن یک دیدگاه مناسب مشغول سرکشی در موقعیت جدید بودم. کشته های عراقی ها همه جا ریخته بودند. وقتی یک از بچه ها سراغ قبله را از همه می پرسید یاد نماز افتادم. جایی پیدا کردم و نماز صبح را خواندم.
خطی که تا ساعتی پیش مثل جهنم شده بود و از زمین و آسمان هر نوع گلوله و آتشی می بارید آن وقت سحر در آرامش کامل بود. گاهی صدای ناله مجروحی ایرانی یا عراقی به گوش می رسید.
وقتی به خرابی سنگرها نگاه کردم فکر کردم چقدر از آن از آتش گلوله هایی که خودم از سر شب بر آن منطقه گرفته بودم ناشی شده است.
یک ساعت قبل همه توان خود را برای از بین این منطقه بکار بسته بودیم و حالا به محض رسیدن به آن فکر ساختن و حفظ آن بودیم. کوه و سنگ و صخره ها هم چه سرنوشت عجیبی دارند.
همه وسایلم را چک کردم تا کامل باشد و آسیب ندیده باشند. اول دوربین دوچشمی که بر گردنم بود و به بند حمایل محکم بسته شده بود. دوم قطب نما که در جای خود روی فانسقه فرار داشت. سوم نقشه منطقه بود که در کوله پشتی بود. کرنومتر که در جیب شلوارم بود و مداد و خودکار و دفترچه ثبتی دیده بانی. راه افتادم تا خط جدید را خوب بشناسم.
چندین اسیر را با دست بسته در سنگر مخروبه ای جمع کرده بودند و در حال هماهنگی برای انتقال آنها به خط دوم بودند. جنجال بر پا شده بود. یکی می گفت باید اول شهدا را تخلیه کنیم یکی می گفت اسرا واجب تر هستند. فرمانده ای که لهجه آذری داشت اما به زبان فارسی حرف می زد همه سعیش بر آن بود تا قبل از پاتک دشمن، اسرا را تخلیه کند. این هم از عجایب این جاست. تا ساعتی قبل همه تلاش خود را به کار بسته بودیم به هرترتیب این قله را پس بگیریم حتی با کشته شدن نظامیان روی آن، حال تلاش برای حفظ جان آن نظامیان ساعتی پیش و این اسرای کنونی بود؛ حتی به قیمت خطر جا ماندن پیکر شهدایی که همین چند ساعت پیش در کنار ما بودند!