گروه جهاد و مقاومت مشرق - دوره آموزشي را در پادگان «حر» باغشاه سابق زير نظر تيپ نوهد(کلاه سبزها) به خوبي گذرانديم و قرار شد پس از آموزش سريعاً به منطقه جنگي رفته و به ستاد جنگهاي نامنظم ملحق شويم.
در حين آموزش عدهاي توسط گروه گزينش يا عقيدتي سياسي جلوي اسمشان تيک خورده بود از جمله يکي از بچهها به نام مالک...
مالک جواني بود تقریباً 20 ساله با قد بلند، چهارشانه، خوشرو و فرز و چابک که بدني بسيار قوي و آماده داشت و هميشه جلوي صف گروه میایستاد. در امتحان از همه مراحل با نمره ممتاز عبور کرده بود. مالک از خانواده بسيار مرفه و پولدار بود و هر روز از ساعت پنج عصر به بعد عدهاي ميآمدند جلوي درب پادگان تا با او ملاقات کنند. او هر وقت که از آنجا برمیگشت عصبي و ناراحت بود و چهرهاش برافروخته و ناراحت به نظرمی رسید.
نگاهي به جمع ميکرد و ميگفت: «خوش به حالتان!»
ماهم سردر نميآورديم چرا؟
به مالک ميگفتيم: «تو ميتواني هميشه بعدازظهر به خانه بروي و صبح زود به پادگان بيايي.»
مالک ميگفت: «اين طوري بهتره! چون...»
بلافاصله سکوت ميکرد و ديگر ادامه نمیداد واگر هم ما ميخواستيم ادامه بدهيم او موضوع صحبت را عوض ميکرد.
دور و بر مالک هم کلي آدم جمع شده بودند. بچهها به هم ميگفتند بابا مالک را ببين چقدر فاميل دارد، همه تحويلش ميگيرند. اما خیلی زود متوجه شديم که همه براي منصرفکردن مالک از رفتن به جبهه جلو پادگان آمدهاند! مثلاً آقايي با حالت خیلی جدی ميگفت: «مملکت سرباز داره، ارتش داره، آخه من نميدانم شما چرا کاسه داغتر از آش شدهايد؟»
مالک با آن قد رعنا و چهره دوست داشتنی و مظلوم سرش را پايين انداخت و با آراميگفت: «شما درست ميگوييد.»
خانمي آنجا بود که بستهاي در دست داشت و مدام گريه ميکرد و سر و روي مالک را نوازش ميکرد. او کمتر صحبت ميکرد و بيشتر اشک میریخت و معلوم بود که مادر مالک است.
ساعت حرکت فرا رسيد و همه سوار اتوبوس شديم. مالک هم باوقار سوار اتوبوس شد.
آن آقايي که محکم و آمرانه صحبت ميکرد پشت پنجره اتوبوس آمد و مشغول صحبت با مالک شد.
«مالک اگر از این اتوبوس پیاده شدي که هيچ وگرنه ديگر فرزند من نيستي و تو را از ارث محروم ميکنم.» اطرافیان آن مرد دورش را گرفته بودند و سعی می کردند که آتش عصبانیت او را فرو بنشانند.
اتوبوسها به سمت جنوب به حرکت درآمدند. مالک هم مثل بقیه بچهها با خانوادهاش خداحافظي کرد و برای بدرقهکنندهها دست تکان داد.
با دورشدن اتوبوس از شهر، چهره مالک کمکم باز شد و چهرهاش از شادي و خوشحالي گل انداخت. انگار مالک داشت پرواز ميکرد و هرچه به منطقه نزديکتر ميشديم شادابتر و خوشحالتر ميشد.
بچههای گروه را به مدت يک هفته به منطقه ميبردند ولي مالک را در هيچ گروه و دستهاي نميديدم.
« مالک تو مگر جزو دسته و گروهي نيستي؟»
هربار با خونسردی جواب می داد: «گفتند حالا موقعاش نيست؟!»
يک روز ديدم که همراه با يک گروه آماده رفتن میشوند. با خوشحالی رفتم جلو و بهش گفتم که الحمدلله عازمي. با خوشحالي گفت: «بله.»
گروه ما براي استراحت به پايگاه برگشته بود و من هم براي ديدن بچهها داخل محوطه پرسه ميزدم.
مسئول انبار گفت: «شما آقاي؟!»
«مالک...»
مسئول انبار به چهره او خیره شد و سرتاپايش را برانداز کرد و گفت: «اسم شما توي ليست نيست!»
مالک کُپ کرده بود!
مسئول انبار گفت: «شما از کجا اعزام شدهاید؟»
مالک سرش را پايين انداخت و آرام گفت: «مثل همه بچههاي اين پايگاه از تهران.»
مسئول انبار گفت: «احتمالاً اسم شما تيکدار است.»
مالک گفت: «يعني چه؟»
گفت: «اگر از عهدهاش بربيام با جان و دل ميپذيرم و انجام ميدهم» مسئول انبار ليست يا آمار را روي ميز گذاشت و از انبار بيرون آمد در آنجا را بست و از پشت قفل زد.
بعد رو به مالک کرد و او را کناري کشيد و گفت: «برو تهران، مجدداً اسمنويسي کن و با برگه اعزام خوب بيا!»
گفت: «مگه این برگه چه شکلیه؟»
گفت: «بدون اسم تيکدار!»
بالاخره مالک مجهز شد به يک قمقمه آب و يک دوبنده، دو عدد نارنجک دستي هم داشت که آنها را با کش به فانسقه و کمرش بسته بود و ديگر هيچ.
بعضي از وقتها يک برانکارد هم همراه داشت و خیلی جدی ميگفت: «اين برانکارد اسلحه من است.»
مالک راضي شده بود که هروقت بچههاي منطقه جيره جنگي لازم داشتند به عنوان تدارکاتچي و بعضي از وقتها به عنوان امدادگر به منطقه جنگي برود و تجهيزاتش هم همان دو نارنجک به کمر بستهاش و يک برانکارد بود.
هوا داشت کمکم روشن ميشد. هرکس چيزي ميگفت. يکي ميگفت: «مالک برگشت چون اسلحه نداشت که بجنگد.»
هوا روشن و روشنتر ميشد و آتش توپ و خمپاره کم و کمتر. خط داشت آرام ميگرفت که از دور روي جاده آسفالته يک جيپ عراقي به خط نزديک شد. يکي از فرماندهها دستور آمادهباش داد و گفت: «بچهها تو سنگر.» جيپ نزديکتر آمد و آنقدر به ما نزديک شد که دونفر عراقي جلوي جيپ را به راحتي ميشد ديد. بچهها شروع به تيراندازي به سمت جيپ کردند که از دور صدايي همه را سرجايشان ميخکوب کرد.
مالک فرياد ميزد؛ نزنيد.
جيپ آهسته جلو آمد و از شيار خط داخل خاکريزمان شد.
بچهها باور نميکردند. اما این مالک بود با دو سرهنگ نظامي عراقي. به محض اينکه به داخل خاکريز آمدند، ديديم که يک درجهدار عراقي با دستهاي بسته در جاي شاگرد کنار راننده نشسته است و نظامي ديگر پشت فرمان رانندگي ميکند و مالک هم با اسلحه پشت آن دو فرمانده نشسته و آنها را تا اينجا هدايت کرده.
پس از تحويل دو درجهدار عراقي به بچهها، مالک دو کلت و دو تفنگ آنها را برداشت و گفت اينها را فقط به دکتر تحويل ميدهم، کسی هم چيزي نگفت.
همه خوشحال و شاد دو درجهدار را براي گرفتن اطلاعات به عقب جبهه بردند و مالک با جيپ نزد دکتر چمران رفت و تمام سلاحها را تحويل دکتر داد. دکتر سر و روي مالک را بوسيد و گفت: «الحق که تو مالکي.»
يک ماه از کار مالک گذشت. همه او را به صورت يک الگو يا نيروي خوب و ورزيده به هم نشان ميدادند و از شجاعت و ادبش تعريف ميکردند که يک روز خبر آوردند دکتر ديگر مالک ندارد. مالک هدف گلوله قرار گرفته و به شهادت رسيده بود.
خبر شهادت مالک اردوگاه را غمناک کرد. همه در غم از دست دادن او به گريه افتاديم و همديگر را درآغوش گرفتيم و فرياد زديم؛ مالک، مالک، مالک.