گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از زندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...
روزنامههای عصبانیِ عراق، جزئیات نشست تاریخی مجلس خبرگان ایران را نوشتند. از خبر روزنامهی الثوره فهمیدیم آیتاللّه خامنه ای بهعنوان رهبر جمهوری اسلامی ایران انتخاب شده است.
از روز قبل عراقیها بهخصوص افسر شفیق عاصم مسئول بخش توجیه سیاسی، دربارهی رهبری آینده نظر اسرا را جویا میشدند. دلشان میخواست بدانند چه کسی رهبر ایران خواهد شد. افسران و نگهبانها وقتی جواب اسرای ایرانی را میشنیدند چهرهشان در هم میرفت و نمیتوانستند ناراحتیشان را پنهان کنند. دوست نداشتند آیتاللّه خامنه ای رهبر ایران شود. حتماً علتش را خودشان بهتر میدانستند.
بعضی از آنها میگفتند: رئیس القائد، شورای فرماندهی حزب بعث از جمله عزت ابراهیم الدوری و طارق عزیز دوست دارند، ایران بعد از خمینی، مسعود رجوی را به عنوان رهبر انتخاب کند. اگر رجوی نشد، آیتاللّه منتظری! به گروهبان مؤذن گفتم: من تعجب میکنم که شما چطور نمیدانید که هیچ آدم کت و شلواری نمیتواند رهبر شود. مهندس کریمی به او گفت: عزت ابراهیم و طارق عزیز دوست دارند سر به تن ملت ایران نباشد!
تنها خبری که دلهای نگران و مضطرب اسرای ایرانی را آرام کرد، انتصاب آیتاللّه خامنهای به عنوان رهبر ملت ایران بود. خبری که مرهمی شد بر دلهای داغدار و مصیبتدیده اسرا در سیاهچالهای عراق. امشب آخرین برنامه تلویزیونی سیمای مقاومت سازمان منافقین از تلویزیون عراق پخش شد؛ نمیدانم چرا مجری این برنامه زیاد به امام توهین کرد. بچهها واکنش نشان دادند و صدای مرگ بر منافق و مرگ بر رجوی گوش آدم را کر میکرد. سازمان منافقین همه چیز را تمام شده میدانستند. بچهها به خاطر توهین خبرنگار برنامهی سیمای مقاومت به سر نگهبان گفتند تلویزیونشان را ببرند بالا و اِلا آن را میشکنند!
یکی از بچهها رفت که تلویزیون را بشکند. حاج سعداللّه مانعش شد. تعجب کردم وقتی حاج سعداللّه به او گفت: میخوای تلویزیون رو بشکنی، بیتالماله! به حاج سعداللّه گفت: مگه ایرانه که ماله بیتالمال باشه. حاجی به او گفت: مگه حتماً باید مال ایران باشه تا بیتالمال محسوب بشه، این تلویزیون مال مردم عراقه، درسته که در اختیار ارتش صدامه، ولی همیشه که صدام زنده نیست، یه روزی هم عراق از شرش راحت میشه. به بچهها اعلام کرد هیچ کس تلویزیون عراق را نگاه نکند.
بعد از رحلت امام بچهها آتش زیر خاکستر بودند. مدتها قبل بچهها به خاطره توهین برنامه رادیوی مجاهد به سمت بلندگوهای اردوگاه سنگ پرت کرده بودند. رادیو مجاهد با هزینه غربیها علیه انقلاب و امام تبلیغ میکرد. برنامههای سیمای مقاومت و سخن روز سازمان منافقین از ایستگاههایی که اطراف شهر بغداد با هزینههای سازمان سیا و دیگر کشورهای اروپایی تأمین شده بود، پخش میشد. از همان اوایل جنگ یک فرستنده رادیویی به نام صدای آزاد ایران زیر نظر ارتشبد اویسی ایجاد شده بود که علیه نظام اسلامی ایران فعالیت میکرد.
نگهبانها فکر میکردند با نشاندن اجباری بچهها پای تلویزیون و تماشای برنامه سازمان منافقین، میتوانند ما را نسبت به نظام و انقلاب و امام بدبین کنند. علی جاراللّه میگفت: اصلاً بعثیها با این امید که بتوانند فکر شما را منحرف کنند براتون تلویزیون آوردن!
چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ اردوگاه ۱۶
برایم عجیب بود چرا سیدحسن نگهبان عراقی با من خوشرفتار شده. در ضرب و شتمهایی که میشدیم، با من و سیدمحمد شفاعتمنش کاری نداشت. او تنها نگهبان سید اردوگاه بود. از این که با من و سیدمحمد با ملایمت و محبت برخورد میکرد، تعجب میکردم.
سیدحسن اهل شهر کوت بود. آدم سیاهچهره و لاغراندامی بود. به قیافهاش میآمد، سی و پنج سالی داشته باشد. آدم خشک و بد اخلاقی بود. کمتر در کار بچهها ریز میشد. با وجود اینکه سید بود، کینهاش به خاطره کشته شدن پسرعمویش در جنگ ایران و عراق بود. آنطور که تعریف میکرد، گویا از بچگی با پسرعمویش همبازی بود. به سیدمحمد گفتم: سید محمد! این سیدحسن با من مهربان شده، میگه با سادات کاری ندارم، چی شده رفتارش تغییر کرده؟ ازش بپرسیم ناراحت میشه؟ سیدمحمد گفت: برخوردش با من هم خوب شده. بپرسیم، چرا ناراحت بشه، اون که باهامون خیلی خوبه!
از آن جمع هزار نفری بیش از سی، چهل نفرمان سید بودیم. با کسانی که میفهمید سید هستند، خوشرفتار بود. به همراه سیدمحمد کنار در ورودی سوله صدایش زدم و علت خوشرفتاریاش را پرسیدیم. سیدحسن گفت: کاری با سادات ندارم! شما دو تا که باید خوشحال باشید! گفتم: خوشحالی که سر جای خودشه، همین جوری دلم میخواد بدونم چی شده که با من و سیدمحمد کاری نداری! گفت: این بار که رفتم مرخصی، وقتی داشتم برمیگشتم، مادرم صِدام زد و گفت پسرم! میدونم تو اردوگاه اسیران ایرانی خدمت میکنی، شیرم را حلالت نمیکنم، اگه تو اردوگاه، فرزندان حضرت زهرا سلاماللّهعلیها را اذیت کنی! به این خاطرِ که باهاتون کاری ندارم!
خود سیدحسن اقرار میکرد اگر مادرم این حرف را نمیزد، رفتارم مثل قبل بود. برای مادرش حرمت زیادی قائل بود. میگفت: مادرم خیلی برام عزیزه، بهش قول دادم با سادات کاری نداشته باشم! در دلم گفتم، چه میشد اگر مادر دیگر نگهبانها مثل مادر سیدحسن سفارش سادات و غیره سادات را میکردند. اگر چنین اتفاقی میافتاد، اردوگاه گلستان میشد. برای مادر سید حسن از ته قلب دعا کردم. هفتهی بعد، عصر پنجشنبه مقداری حلوا و خرما برای مجروحین آورد. خیرات بود. یکسال قبل پدرش بر اثر سکته قلبی فوت کرده بود. مادرش از او خواسته بود این بار حلواها و خرماها را بین اسرای مجروح تقسیم کند و اسرای ایرانی برای پدرش فاتحه بخوانند. اولین و آخرین باری بود که در اسارت خیرات میآوردند و برای اموات یکی از نگهبانها فاتحه میخواندم. به نظر میآمد مادرش زن مؤمنه و متدینی باشد.
ادامه دارد...