گروه بینالملل مشرق - چنانکه پیشتر در «مقدمه» وعده داده بودیم [اینجا] از امروز به بعد میتوانید ترجمهی سفرنامه سال 1998 [1377 شمسی] فهمی هویدی به افغانستان را در مشرق بخوانید. در آن دوران، دو سال بود که طالبان توانسته بود در افغانستان به قدرت برسد و سه سال بعد از آن بود که با حملهی غربیها، این حکومت سرنگون شد.
این سفرنامه، علاوه بر مشاهدات جالب هویدی (که با قلم خاص و بعضا طنزآمیز او روایت شده)، جا به جا حاوی اطلاعات مفیدی دربارهی تاریخ و سرزمین و فرهنگ افغانستان [خصوصا در سالهای اخیر است] که میتواند «مفید بودن» را هم به «خوشخوان» بودن آن اضافه کند. ضمن اشاره به این نکته که مطالب درج شده در این سفرنامه لزوم مورد تأیید مشرق نیست و تنها به جهت حفظ امانت به صورت کامل ترجمه شده، قسمت اول را تقدیم میکنیم:
راستش خودم میدانم که این یک «اتهام» محسوب میشود و کسانی به این سبب محاکمه شده اند، برای همین خودم اعتراف می کنم: «من از افغانستان برگشته ام!» اما گمان میکنم که این «برگشتن» با آن «برگشتن» فرق دارد. برای اینکه این موضوع را ثابت کنم، خودم پیش از اینکه از من خواسته شود، «اعترافاتم» را پیرامون کل چیزهایی که دیدم و شنیدم و انجام دادم می گویم، اگرچه هنوز شک دارم حتی این کار هم بتواند آن «اتهام» را از من برگرداند! الان از من نپرس چرا، صبر کن تا صحبت تمام شود!
اولین کسی که از اعضای طالبان با او برخورد داشتم جوانی بود 22 ساله به اسم ملا شیرعلی حنیفی، به عنوان مدیر سازمان خدمات بهداشتی استان جلال آباد کار میکرد. این مسئله باعث شده بود او رئیس دستگاهی باشد که در آن 1200 نفر و از جمله 450 پزشک کار میکردند. در بین صحبت هایم با او فهمیدم که او حتی تحصیلات دینی اش را هم تمام نکرد است و از 15 ماه پیش این منصب را به امر «امیرالمؤمنین» ملا محمد عمر به عهده گرفته بود. قبل از این هم ملا محمد عمر او را به عنوان جانشین شهردار هرات منصوب کرده بود.
آخرین کسی هم که در این سفر ده روزه ام به افغانستان از اعضای طالبان دیدم جوان دیگری بود 25 ساله به اسم ملا عبدالحی مطمئن. او یکی از دو سخنگوی رسمی «امیرالمؤمنین» ملا محمد عمر بود. او هم آموزش های دینی اش را به اتمام نرسانده بود ولی به دستور ملا عمر در این منصب مشغول به کار شده بود. به نظرم میرسید که این نسخه ی دوم همان ملا شیرعلی حنیفی است، تنها فرقشان این بود که برخلاف حنیفی، ملا عبدالحی یک موبایل داشت که از طریق آن در تمام طول روز با «امیر المؤمنین» در ارتباط بود.
شانس ملا شیرعلی این بود که سمتی در بخش بهداشت و درمان پیدا کند درحالیکه ملا عبدالحی سخنگوی رئیس دولت و از همین رو غرق در شئون سیاست شده بود. البته هیچ بعید نیست همین فردا جایشان عوض شود چرا که مشروعیت هر دوشان بسته به اطمینانی است که از جانب «امیرالمؤمنین» کسب میکنند، یعنی همان کسی که شدیدا از او حرف شنوی و اطاعت دارند، خصوصا که این دو یاد گرفته بودند که این اطاعت بی چون و چرا جزو واجبات دینی آنهاست و نشانی از التزام آنها به دستورات قرآنی محسوب میشود.
در ملاقات هایم با این دو نفر (یکی در ابتدای سفر و دیگری در انتهای سفر) دیدم که هر دویشان لباس واحدی به تن داشتند، و عمامه ی یک شکلی به سر (دستاری سیاه رنگ)، و یک طور موی پرپشت سیاه که از زیر عمامهشان بیرون آمده بود، و عینا یک جور ریش و یک جور چشم مشکی و نگاه های تیز، چشم هایی که جز دشت و جبهه های جنگ هیچ جا را ندیده بودند، و هرگز به هیچ آبادانی ای نگاهش نیفتاده بود، چه برسد به باغ و بوستان!
از خلال بحث هایم با آنها این را هم فهمیدم که اطلاعاتشان و تخصص هایشان درباره زندگی هم خیلی شبیه هم است. هیچ کدامشان [تا پیش از پیوستن به طالبان] از روستایشان بیرون نیامده بودند و هیچ چیز از دنیا نمی دانستند. البته آن یکی که سخنگوی «امیرالمؤمنین» بود به دلیل موقعیتش یه چیزهایی فهمیده بود و اسم برخی رادیوها و تلویزیون ها را بلد بود. جز این مورد، باید گفت هر دویشان هنوز درباب مدنیت، دوائر حکومتی و حکومت، بسیار تازهپا بودند. هیچ کدامشان تا قبل از این مناصبشان هیچ وقت روی صندلی ننشسته بودند و هیچ «میز»ی ندیده بودند و هنوز هم تعامل با این دو «اختراع»، سختشان بود!
البته این چیز عجیبی نیست برای کسانی که آخرِ آرزویشان این بوده که بتوانند روی فرش و زیراندازی بنشینند تا زبری و سفتی زمین اذیتشان نکند.
مابین دیدار با نفر اول و صحبتم با نفر آخر، صدها نفر از این جوانها با همین «چارچوب» را دیدم، حتی یک لحظه به ذهنم خطور کرد که نکند اینها حاصل یک عملیات «شبیهسازی» هستند که موفق بوده و نتایجش را در کل افغانستان گسترش داده! اوایل برخورد با آنها در یکدست کردن احساساتم در قبال آنها دچار گیجی بودم. پنهان نمی کنم که من در حالی به افغانستان سفر کردم که در دلم یه چیزی از اینها بود، نمی توانستم موضعگیریها و رفتارهایشان را بپذیرم.
از بس که پیشتر از سفرم راجع به رفتار های خام آنها و روابط منفی آنها با جامعه خوانده بودم. و این مسئله باعث شده بود که موقع رسیدن به افغانستان، خودم را در موضع منتقد ببینم، در عمق دلم یک پیش داوری راجع به آنها داشتم: محکومشان میکردم و همه رفتارهایشان را با دید منفی مینگریستم.
این سفرنامه، علاوه بر مشاهدات جالب هویدی (که با قلم خاص و بعضا طنزآمیز او روایت شده)، جا به جا حاوی اطلاعات مفیدی دربارهی تاریخ و سرزمین و فرهنگ افغانستان [خصوصا در سالهای اخیر است] که میتواند «مفید بودن» را هم به «خوشخوان» بودن آن اضافه کند. ضمن اشاره به این نکته که مطالب درج شده در این سفرنامه لزوم مورد تأیید مشرق نیست و تنها به جهت حفظ امانت به صورت کامل ترجمه شده، قسمت اول را تقدیم میکنیم:
راستش خودم میدانم که این یک «اتهام» محسوب میشود و کسانی به این سبب محاکمه شده اند، برای همین خودم اعتراف می کنم: «من از افغانستان برگشته ام!» اما گمان میکنم که این «برگشتن» با آن «برگشتن» فرق دارد. برای اینکه این موضوع را ثابت کنم، خودم پیش از اینکه از من خواسته شود، «اعترافاتم» را پیرامون کل چیزهایی که دیدم و شنیدم و انجام دادم می گویم، اگرچه هنوز شک دارم حتی این کار هم بتواند آن «اتهام» را از من برگرداند! الان از من نپرس چرا، صبر کن تا صحبت تمام شود!
اولین کسی که از اعضای طالبان با او برخورد داشتم جوانی بود 22 ساله به اسم ملا شیرعلی حنیفی، به عنوان مدیر سازمان خدمات بهداشتی استان جلال آباد کار میکرد. این مسئله باعث شده بود او رئیس دستگاهی باشد که در آن 1200 نفر و از جمله 450 پزشک کار میکردند. در بین صحبت هایم با او فهمیدم که او حتی تحصیلات دینی اش را هم تمام نکرد است و از 15 ماه پیش این منصب را به امر «امیرالمؤمنین» ملا محمد عمر به عهده گرفته بود. قبل از این هم ملا محمد عمر او را به عنوان جانشین شهردار هرات منصوب کرده بود.
آخرین کسی هم که در این سفر ده روزه ام به افغانستان از اعضای طالبان دیدم جوان دیگری بود 25 ساله به اسم ملا عبدالحی مطمئن. او یکی از دو سخنگوی رسمی «امیرالمؤمنین» ملا محمد عمر بود. او هم آموزش های دینی اش را به اتمام نرسانده بود ولی به دستور ملا عمر در این منصب مشغول به کار شده بود. به نظرم میرسید که این نسخه ی دوم همان ملا شیرعلی حنیفی است، تنها فرقشان این بود که برخلاف حنیفی، ملا عبدالحی یک موبایل داشت که از طریق آن در تمام طول روز با «امیر المؤمنین» در ارتباط بود.
شانس ملا شیرعلی این بود که سمتی در بخش بهداشت و درمان پیدا کند درحالیکه ملا عبدالحی سخنگوی رئیس دولت و از همین رو غرق در شئون سیاست شده بود. البته هیچ بعید نیست همین فردا جایشان عوض شود چرا که مشروعیت هر دوشان بسته به اطمینانی است که از جانب «امیرالمؤمنین» کسب میکنند، یعنی همان کسی که شدیدا از او حرف شنوی و اطاعت دارند، خصوصا که این دو یاد گرفته بودند که این اطاعت بی چون و چرا جزو واجبات دینی آنهاست و نشانی از التزام آنها به دستورات قرآنی محسوب میشود.
از خلال بحث هایم با آنها این را هم فهمیدم که اطلاعاتشان و تخصص هایشان درباره زندگی هم خیلی شبیه هم است. هیچ کدامشان [تا پیش از پیوستن به طالبان] از روستایشان بیرون نیامده بودند و هیچ چیز از دنیا نمی دانستند. البته آن یکی که سخنگوی «امیرالمؤمنین» بود به دلیل موقعیتش یه چیزهایی فهمیده بود و اسم برخی رادیوها و تلویزیون ها را بلد بود. جز این مورد، باید گفت هر دویشان هنوز درباب مدنیت، دوائر حکومتی و حکومت، بسیار تازهپا بودند. هیچ کدامشان تا قبل از این مناصبشان هیچ وقت روی صندلی ننشسته بودند و هیچ «میز»ی ندیده بودند و هنوز هم تعامل با این دو «اختراع»، سختشان بود!
البته این چیز عجیبی نیست برای کسانی که آخرِ آرزویشان این بوده که بتوانند روی فرش و زیراندازی بنشینند تا زبری و سفتی زمین اذیتشان نکند.
مابین دیدار با نفر اول و صحبتم با نفر آخر، صدها نفر از این جوانها با همین «چارچوب» را دیدم، حتی یک لحظه به ذهنم خطور کرد که نکند اینها حاصل یک عملیات «شبیهسازی» هستند که موفق بوده و نتایجش را در کل افغانستان گسترش داده! اوایل برخورد با آنها در یکدست کردن احساساتم در قبال آنها دچار گیجی بودم. پنهان نمی کنم که من در حالی به افغانستان سفر کردم که در دلم یه چیزی از اینها بود، نمی توانستم موضعگیریها و رفتارهایشان را بپذیرم.
از بس که پیشتر از سفرم راجع به رفتار های خام آنها و روابط منفی آنها با جامعه خوانده بودم. و این مسئله باعث شده بود که موقع رسیدن به افغانستان، خودم را در موضع منتقد ببینم، در عمق دلم یک پیش داوری راجع به آنها داشتم: محکومشان میکردم و همه رفتارهایشان را با دید منفی مینگریستم.
***
به افغانستان رسیدم در حالیکه چیزهایی که رسانه ها در خارج از افغانستان در ذهنهای مردم میاندازند در ذهن من هم اثر گذاشته بود، به رغم اینکه تجربه ای که پیشتر در ایران داشتم مرا بر حذر میداشت از اینکه خیلی هم تحت تأثیر اینها قرار نگیرم. این تجربه ام مربوط بود به وقتی که داشتم کتابم «ایران، از داخل» را مینوشتم.در آن زمان بخشی از سال را در کویت و بخشی را در انگلستان ساکن بودم. در آن دوره سعی کردم مهم ترین چیزهایی که رسانه ها درباره ایران مینویسند (از اخبار گرفته تا تحلیل ها) جمع کنم و سپس آنها را با خودم به ایران ببرم تا در سه ماهی که قرار بود در آنجا حضور داشته باشم، بتوانم آن اخبار و تحلیل ها را بسنجم و ببینم چقدر واقعیت داشته اند. در آن سه ماه قرار بود راجع به جوانب مختلف اوضاع ایران بعد از انقلاب تحقیق کنم.
چیزی که بعد از آن سه ماه متوجه شدم و واقعا باعث وحشتم شد این بود که نصف چیزهایی که آن روزنامه ها و مجلات و خبرگزاری های غربی نوشته بودند از اصل و اساس دروغ بوده و سر سوزنی حقیقت نداشت و نصف دیگر آن اخبار و تحلیل ها هم یا درشان مبالغه و بزرگنمایی شده بود یا به گونه ای تدوین شده بود که چهره انقلاب را تخریب کند و دیگران را از آن بترساند.
یک همچین چیزی برایم وقتی به افغانستان رفتم هم رخ داد. چراکه تصویری که از طالبان در ذهنم بود این بود که اینها، جماعتی از «مغول های جدید» [التتار الجدد] هستند که به صورت غافلگیرانه به افغانستان هجوم آورده و غافلگیرانه مردم را کشته اند، در خیابان ها راه افتاده اند و با خود شلاق حمل میکنند تا مردم را تأدیب کرده و به آنچه آنرا صراط مستقیم میدانند بیاورند، و کار هرکس با آنها مخالفت کند زار است چرا که در آن صورت سرنوشت سیاهی در انتظارش خواهد بود: یا به زندان میافتد، یا تکه پاره میشود و از پاهایش به نزدیکترین تیر چراغ برق آویزان میشود. (این چیزی بود که یکی از همکاران روزنامه نگارم در یکی از نشریات چاپ لندن نوشته بود: الحیاة، 11 اکتبر 1998)
***
هیچ کدام از اطرافیانم وقتی فهمیدند میخواهم به افغانستان بروم، تشویقم نکردند، چرا که افغانستان از نظر سیاسی تصویر خوشی در ذهن ها نداشت. مردم حالا دیگر حماسه های دوره «جاد» جهاد؟ [درگیری مسلمین با کمونیست ها] و دلاوری هایی که جوانان مسلمان در آنجا به وجود آورده بودند را از یاد برده بودند.
حقیقت زلزله ای که این جهاد در بنیان امپراطوری شوروی به وجود آورده بود هم از ذهن ها پاک شده بود، زلزله ای که نقش خاص خودش را در شکاف برداشتن و نهایتا سقوط آن امپراطوری ایفا کرد. حالا افغانستان در ذهن ها به تروریسمی که اسامة بن لادن به عنوان نماد آن شناخته میشود مرتبط است، و به عقب ماندگی و سرکوبی که جنبش طالبان نماد آنها شده است.
همه سؤال هایی که پیش از سفر از من میشد بیشتر استفهام انکاری بود تا سؤال واقعی.
حتی شوخی ای که میشنیدم در لایه های درونی اش خالی از سرزنش و توبیخ نبود. یکی از رفقا درباره این ازم پرسید که چطور میخواهم به کابل بروم و کدام شرکت هواپیمایی را برای سفر انتخاب کرده ام، و قبل از اینکه جواب بدهم خودش با صدای بازیگوشانه ای گفت : «آخه من شنیده ام که فقط یک شرکت هواپیمایی خط هوایی به کابل دارد و آن هم شرکت ـایر-هاب» است» [در زبان عربی، ارهاب به معنی تروریسم است.] این کلمه را به شوخی از روی کلماتی چون ایر فرانس و ایر کندا ساخته بود. لبخندی زدم و گفتم: خدا به خیر کند!
مسئله به این سادگیها نبود. از هر راهی نمی شد به کابل رفت. من فقط دو دروازه برای رسیدن به هدفم داشتم: یکی دروازه جنوبی یعنی از طریق پاکستان؛ و دیگری دروازه شمالی یعنی از طریق ترکمنستان. بله، البته افغانستان با کشورهای دیگری هم مرز مشترک دارد، ایران، تاجیکستان، اوزبکستان، به علاوه مرز کوتاهش با چین که حدودا 71 کیلومتر امتداد دارد. اما این مرزها در اختیار دولت هایی بود که موافقتی با حکومت طالبان نداشتند.
به همین دلیل اتصال زمینی نظام کابل به جهان خارج، الان فقط اول از راه پاکستان و بعد از راه ترکمنستان است. و از طریق همین دو کانال کسانی که میخواهند از افغانستان دیدار داشته باشند، به آنجا میروند و کالاها وارد میشود. هیچ خط هوایی ای برای سفر به افغانستان وجود ندارد، الّا برخی پروازهای غیر منظمی که از جلال آباد به دوبی توسط شرکت خطوط هوایی افغانی «ایریانا» انجام میشود و این پروازها هم بیش از همه توسط افغانیها و بلوچ هایی که در امارات کار میکنند، استفاده میشود.
باید جواز ورود به افغانستان را از سفارت افغانستان در پایتخت پاکستان؛ اسلام آباد، میگرفتم. در آنجا به من گفته شد که صدور ویزا دو یا سه روز زمان میبرد، چرا که نیاز به موافقت «امیرالمؤمنین» در قندهار دارد، او موافقتش را به کابل اعلام میکند و از کابل هم نتیجه به سفارت افغانستان در اسلام آباد ابلاغ می شود.
کارمند آنجا از قبل در جریان سفرم بود. این شخص یک مولوی بود که از دو سال پیش مدیریت یک مدرسه دینی را کنار گذاشته و به دیپلمات تبدیل شده بود. او در همان روز ویزایم را درست کرد. تا آماده شدن ویزا، وقت کوتاهی را بیکار بودم. در این مدت به توضیحات داوطلبانه ی همان کارمند سفارت درباره پرچم جدیدی که طالبان برای «امارت اسلامی افغانستان» انتخاب کرده بود گوش دادم. این پرچم یک پارچه سفید بود که رویش بسم الله الرحمن الرحیم نوشته شده بود و عبارت لا اله الّا الله و محمد رسول الله.
در وسط پارچه هم تصویر قرآن بود که از آن شعاع های نور (به عنوان نماد تعالیم آن) بیرون میآمد. پایین قرآن هم یک چرخدنده قرار داشت برای اشاره به صنعت و در دو طرف آن هم خوشه های گندم به عنوان نمادی از ثروت زراعت. تمام اینها هم در بین دو شمشیر قرار داشتند که با همدیگر تقاطع پیدا کرده بودند (در اشاره به اینکه این محتوای افغانستان، با قدرت سلاح محفوظ است و خواهد بود).
نزدیک ظهر بود که کارم در آنجا تمام شد. به سرعت با ویزا به طرف پیشاور رفتم. به این امید که بتوانم از طریق عبور از مناطق قبائل باتان ؟ (که دولت پاکستان عملا بر آنجا تسلطی ندارد) به شهر «طورخان» که شهری در حد فاصل افغانستان و پاکستان است بروم. در پیشآور به ما اجازه عبور ندادند، با این دلیل که ساعت سه بعد از ظهر شده است و راه ها دیگر امن نیست. از ما خواستند که شب را در پیشاور بمانیم و صبح زود برگردیم به این نقطه.
***
وقتی برای گذراندن شب به هتل رفتم، متوجه شدم تعداد نسبتا بالایی از خارجی ها در آنجا حضور دارند. موقع پچ پچ کردن با مسئول استقبال هتل، به اینها دقت میکردم. سرش را آورد نزدیکم و آهسته در گوشم گفت: یک وقت باورت نشود که اینها گردشگر اند؛ نه، اکثر اینها جاسوس اند. آمده اند اینجا دنبال بو کشیدن اخبار. نصفشان دنبال اشخاصی از افراد معروف به «عرب افغانها» هستند، نصف دیگرشان هم مشغول بن لادناند!
***
با طلوع آفتاب، اجازه حرکت ما هم صادر شد. یک ارتشی پاکستانی هم همراه ما شد تا ما را به نقطه مرزی برساند. راهمان یک جاده ی کج و معوج بود که از بین کوه های بلند و باورقی میگذشت که در کوهپایه اش خانهها و چادرهای پراکنده ای به چشم میخورد.
در این بین، همراهمان مدام به خانهی بزرگی اشاره میکرد که مساحت بزرگی را در خود جای داده بود، دیوارهای بلندی این خانه را در برگرفته بودند که از بالای آن،میشدن درختهای داخل خانه را دید که در بین آنها، یک دیش ماهواره که در آفتاب میدرخشید پیدا بود.
این خانه ی بزرگ، سریعا کنجکاوی را بر میانگیخت. این خانه، نشانگر ثروت صاحبش بود، آن هم وسط این همه فقری که این منطقه را فراگفته بود. این کنجکاوی وقتی که آدم میفهمید که خانه برای یکی از بزرگترین قاچاقچیان هروئین است، فرو مینشست. این قاچاقچی ها اکثرشان خارج از کشور زندگی میکردند، خصوصا در اروپا و آمریکا، و از آنجا املاک بزرگشان را اداره میکردند.
ادامه دارد ...
در این بین، همراهمان مدام به خانهی بزرگی اشاره میکرد که مساحت بزرگی را در خود جای داده بود، دیوارهای بلندی این خانه را در برگرفته بودند که از بالای آن،میشدن درختهای داخل خانه را دید که در بین آنها، یک دیش ماهواره که در آفتاب میدرخشید پیدا بود.
این خانه ی بزرگ، سریعا کنجکاوی را بر میانگیخت. این خانه، نشانگر ثروت صاحبش بود، آن هم وسط این همه فقری که این منطقه را فراگفته بود. این کنجکاوی وقتی که آدم میفهمید که خانه برای یکی از بزرگترین قاچاقچیان هروئین است، فرو مینشست. این قاچاقچی ها اکثرشان خارج از کشور زندگی میکردند، خصوصا در اروپا و آمریکا، و از آنجا املاک بزرگشان را اداره میکردند.
ادامه دارد ...