-
چند دقیقه با کتاب «قابهای روی دیوار» / ۱۶۹
ناامیدی پزشکان از پرونده پزشکی آقامسعود!
پرونده پزشکی مسعود را به هر دکتری که نشان میدهیم ناامیدمان میکند. در کورهای از دلهره میسوزم و هیچ کاری از دستم برنمیآید. نه اشک آرامم میکند و نه دلداریها. برعکس مسعود بریده بریده نفس میکشد.
-
چند دقیقه با کتاب «سردار سربدارها» / ۱۶۸
شرطبندی برای عکس سردار پشت میز!
خیلی راحت بود یافتن عکس سردار در مناطق عملیاتی با لباس رزم یا چفیهای بر سر، یا بیسیمی به دست؛ ولی خیلی سخت بود پیدا کردن عکس حاج قاسم که تکیه زده به صندلی و نشسته است پشت میز.
-
چند دقیقه با کتاب «به قلم سوگند» / ۱۶۷
سهمیه خدا از بین بچههای گروهان روحالله
نمیدانم خدا چه حکمتی را مقدر کرده بود که من چند ساعت قبل از شهادت حبیب موقعی که او زیر آتش خمپارهها، با تیمم آخرین نمازش را میخواند دلم گواهی دهد که دیگر حبیب باز نمیگردد.
-
فرمانده اختلاسگر حاج حمید!
در را که شکستند، دیدند فرمانده، درحالی که داروهای نصفه نیمه کنار دستش بود، تمام کرده و اونقدر مانده که سیاه شده و بو گرفته!
-
چند دقیقه با کتاب «یک قاسم دو کربلا» / ۱۶۶
تزریق آمپول شلکننده برای برگشت به تهران!
آنجا همه پرستاران از زن و مرد، جوان و خوش برخورد بودند. اینجا همه سبیل کلفت بودند. چند تا خانم هم بودند که صدرحمت به پرستاران آقا. یه جوری قیافه مردانه و صدای کلفت داشتند که اگر...
-
چند دقیقه با کتاب «راز بیبی جان» / ۱۶۵
شگرد بیبیجان برای تحمل روزهداری در گرمای اهواز / خونشویی بیبیجان با سنگ پا!
لباسهایی که خون شهدا در تار و پودشان تنیده شده بود. بعد چادرش را روی سکویی گذاشت مثل همیشه مانتوی گشاد و بلندی پوشیده بود. چفیه بلندی را که تا کمرش میرسید با سنجاق زیر گردنش محکم کرد و...
-
چند دقیقه با کتاب «خانمجلسهای» / ۱۶۴
تهدید خانم شاملو؛ سرت را روی سینهات میگذاریم! / خانمهای اعدامی ضجه میزدند و غش میکردند!
به زندانها که میرفتم بیشتر در مورد توبه صحبت میکردم بعد هم دعای کمیل برایشان برگزار میکردم که خیلی رویشان تأثیر میگذاشت. بعضی از این خانمها که حکم اعدامشان آمده بود. ضجه میزدند و غش می کردند.
-
چند دقیقه با کتاب «حاج مالک» / ۱۶۳
مسئولان با کله خوردند زمین!
دو تا از کُردهایی که آن طرف تله کابین بودند. با همدیگر دعوایشان شد و یکیشان با اسلحه زد دیگری را کشت! جنازه را روی این گهواره گذاشتند و گفتند بکشید. به زحمت با استفاده از تلهکابین جنازه را آوردیم.
-
چند دقیقه با کتاب «شکارچی» / ۱۶۲
ذوق «رشیدپور» برای دیدن بعثیها!
اوایل از دیدن بعثیها در حالی که خودم دیده نمیشدم ذوق میکردم و دوست داشتم دست به اسلحه ببرم و شلیک کنم ولی آرام آرام به خودم مسلط شدم. یاد گرفته بودم قبل از هر شلیکی روی خاکهای مقابلم را خیس کنم.
-
چند دقیقه با کتاب «سیاح» / ۱۶۱
راهکار برای کسی که تا بیست روز نمیتواند حمام کند!
عمار به بچهها سفارش کرده بود هر سؤالی دارند از من بپرسند. کاظم سؤالهای جزئی را خیلی خودمانی میپرسید و به خاطر شرایطی که داریم شاید بچهها چند شب نتونند بروند حمام. گاهی تا بیست روز هم نمیتوانند.
-
چند دقیقه با کتاب «ستین ایلم» / ۱۶۰
تصمیم پسر ۱۰ ساله برای ترور ترامپ!
خبر شهادت را صبح زود از تلویزیون شنیدم. دعا می کردم دروغ باشد. حتی پسر کوچکم شروع به جیغ زدن کرد. ۱۰ سالش بود و از قبل سردار را میشناخت. عکسش را زده بود روی دیوار اتاقش. ماتمزده لباس عزا پوشیدیم.
-
چند دقیقه با کتاب «بیست و هفت روز و یک لبخند» / ۱۵۸
بابای شهید رفته بود استخر!
گردن کج میکنم. پدر کمی آنطرفتر از ما تکیه داده به ستون. زانوها را بغل گرفته و به جایی نا معلوم خیره شده است. مادر رد نگاهم را میگیرد. روزی که خبر شهادت بابکم رو آوردن، باباش رفته بود استخر... ر.
-
معصومه رامهرمزی در نشست نقد و بررسی کتاب «خانواده ابدی»:
علاقه ندارم درباره سرداران بنویسم!
وقتی کار نویسندگی در حوزه جنگ را شروع کردم، آرزویم این بود درباره گمنامترینها بنویسم. دوست داشتم درباره آدمهای معمولی جنگ بنویسم و علاقهای نداشتم درباره فرماندهان، سرداران و آدمهای شاخص بنویسم.
-
چند دقیقه با کتاب «روایت رستاخیز» / ۱۵۶
سردار سلامی: نگران نباشید؛ ما میزنیم!
رفتم جلوتر تا ببینم چه اتفاقی افتاده است. جلوی ماشینی جمعیت زیادی حلقه زده بودند و با خشم و حرارت درخواست انتقام میکردند. رفتم جلوتر و دیدم ماشین سردار سلامی است. مردم از سردار چیزی میخواستند.
-
چند دقیقه با کتاب «شاهرگی برای حریم» / ۱۵۴
خرید داروی بینسخه برای سوریه!
حالا سوریه قسمتش شده بود و از شهادت حرف میزد. یک آن به دلم افتاد اگر راهی شود، شهید میشود. دستش را گرفتم و گفت: «حمید جان! امشب به همه بگو داری میری. بدون دیدن و اجازه گرفتن از پدرت نمیذارم بری!»
-
چند دقیقه با کتاب «دخترها باباییاند» / ۱۵۳
نفربر داعشی از روی پیکر جواد رد شد؟!
نمیدانم چه میشود که سر قرار نمیآیند. همان جا جنازهها را خاک میکنند تا سر فرصت بتوانند تبادل کنند. بچههای قرارگاه هم سر فرصت عملیات میکنند و آنجا را طی پنج شش روز آزاد میکنند. یک اسیر میگیرند.
-
چند دقیقه با کتاب «جنگ بدون صلح» / ۱۵۲
فلسطینیها را مثل ملخ له کنید!
شالوم فراموش نکرده بود وقتی شامیر در اول آوریل ماه گذشته برای دومین بار نخستوزیر شد، با چه پیام وحشتناکی راه را برای کشتار مخالفان یهود باز کرد: «فلسطینیها را باید مثل ملخ له کرد...»
-
به یاد مرد همیشه مربی، شهید محمد عبدی؛
دعا کن مثل حضرت زهرا(س) شهید بشوم
خیلی از هیأتیهای آن سالها، او را با گریهها و ضجههایش میشناختند. نالههای او برای اهل بیت(ع) در مجالس عزا فراموش نمیشود. از آن گریه کنهای قهار هیئتی بود که هق هق او موج به گریهها میانداخت.
-
چند دقیقه با کتاب «قرار بیقرار» / ۱۵۱
شب عقدکنان صدرزاده آب قطع شد!
سال ۱۳۹۲ همه بچههای گردان مصطفی در یک عملیات شهید شدند به جز تعداد اندکی که مصطفی جزو آنها بود. اما تاسوعای ۱۳۹۴ همه گردان زنده بودند و فقط مصطفی بود که شهید شد.
-
چند دقیقه با کتاب «زندگی زیر پرچم داعش» / ۱۵۰
حرفهای رییس داعش چطور به دل «لوکاس گلاس» نشست؟! + عکس
جولای ۲۰۱۴ (حوالی تیر ۱۳۹۳) بود که رهبر داعش ابوبکر البغدادی با اعلان فراخوانی از مسلمانان سراسر جهان خواست به سوریه و عراق بیایند تا در آنجا دولتی اسلامی برپا کنند.
-
صادق الوعد؛
حاج صادق اصلا اهل مصاحبه نبود! + عکس
توی این ۱۰ سال هر وقت یاد صادق میافتادم، اسمش را گوگل میکردم. هیچ ردی ازش نبود، هیچ، غیر از یک خبر! آن هم از سایت سازمان مجاهدینخلق یا همان سازمان منافقین. خبر مربوط بود به آبان سال ۱۳۹۱.
-
چند دقیقه با کتاب «آرام بیسر» / ۱۴۹
جای خالی عکس محسن حججی روی دیوار پادگان!
در نمازخانه پادگان، عکس شهدا را نصب کرده بودند. در بین عکسهای شهدا محلی خالی و بدون عکس بوده است. محسن چندین بار به سربازی که مسئول نصب عکسها بوده است میگوید این قسمت که خالی است عکسی نصب کن!
-
در نشست نقد و بررسی کتاب «چه کسی لباس من را پوشید» مطرح شد؛
۵ بار محکوم به اعدام شدم / گریه حاج قاسم سلیمانی بر مزاری که نام من را داشت! / ماجرای جوانی که زنده بود اما به خاک سپرده شد
«چه کسی لباس من را پوشید» روایت رزمندهای است که در فروردین سال ۱۳۶۱ در جریان عملیات فتح المبین به اسارت نیروهای بعثی درمیآید و لباسهایش در محل اسارت جا میماند.
-
چند دقیقه با کتاب «عمار حلب» / ۱۴۸
باز هم ادای شهدا را درمیآوری؟! + عکس
بهت زده بودیم که قرار است با پیکر شهدا مواجه شویم. تابوت محمدحسین را گذاشتند جلوی در و بقیه را به ترتیب از بالا به پایین چیدند. روی پلاک تابوت محمدحسین نوشته بود: «ایرانی».
-
چند دقیقه با کتاب «چشمهایم در اورشلیم» / ۱۴۶
حساسیت شالوی اسرائیلی به پیراهن یقه شکاری!
ارزش پرسهزدن در میدان وندوم پاریس و دیدار از ساختمانهای سبک ویکتوریای آن را داشت. به هر حال در حرفه ما نیاز بود برای نزدیک شدن به هر سوژهای از علایق و نقطه ضعفهای او با خبر باشیم.
-
چند دقیقه با کتاب «همسایه ماهیها» / ۱۴۵
خدایا؛ صدای منو داری...؟
بدنم خونی و نجس بود؛ اما باز هم باید تلاش میکردم کمتر نجس شود. نمیدانستم با این بدن و لباس نجس این نمازها به چه درد میخورد؛ اما با این حال باز هم...
-
در نشست بررسی کتاب «چشمهایم در اورشلیم» مطرح شد؛
چرا نویسندگان درباره فلسطین نمینویسند؟
منتقد کتاب «چشمهایم در اورشلیم» گفت: اسرائیل بد و به قول امام موسی صدر، شر مطلق است. بد بودن باید دراماتیک باشد. ما روی کدام بدیهایش سرمایه گذاری میکنیم و چه بدیهایی را برای مخاطب پررنگ میکنیم.
-
چند دقیقه با کتاب «برایم حافظ بگیر» / ۱۴۴
چرا شبعروسی پیراهن مشکی پوشید؟!
اثر پیش رو، حاصل تلاش جهادی گروهی از دوستداران شهید حاج شعبان نصیری است که پس از صدها ساعت مصاحبه و گفتگو با دوستان همرزمان همکاران و خانواده شهید به رشته تحریر درآمده است.