به گزارش مشرق، در مزرعه پدری بود و نبود اما وقتی در غبار ایستاد، شد تازهترین بازیگر کشفشده سینمای کشور. بعد از آن و در همین چند سال فیلمهای زیادی بازی کرد و به قول خودش هر روز مشغول است اما چند نقش درخشان، او را بهمراتب بالای بازیگری در سینما هل داده است. هادی حجازیفر مثل کمال «ماجرای نیمروز» عملگراست و مثل موسای «لاتاری» پر از دغدغه. به بهانه آغاز اکران ماجرای نیمروز 2- «ردخون»- قرار گفتوگو با ما را بهجا آورد و همان ابتدا که جلوی دوربین عکاس، خودش را مرتب کرد گفت: «مادرم همیشه میگوید نمیشود فیلمی بازی کنی که در آن روی مبل بنشینی و اینقدر در خاک و خون نباشی؟»دغدغه مادر عصاره شاهنقشهای هادی حجازیفر است که با ما از تست بازیگریندادن برای فیلمها گفت و رسید به اینکه پولهایی که از سینما درمیآورد را خرج رویاهایش در تئاتر و کارگردانی کرده و میکند.
«ایستاده در غبار» فیلمی است که با آن به سینمای ایران معرفی شدید. چطور سر از این فیلم در آوردید؟
من در یک جشنواره تابستانی در کیش که از طرف خانه عروسک برگزار میشد مشغول بودم. فراخوان نقش احمد متوسلیان را در گروههای تلگرامی دیده بودم. ابراهیم امینی بازیگردان کارهای حسین به من زنگ زد. او قبلا اجراهایی از من دیده بود و صدالبته یک ذهنیت هم درباره خلق و خوی من که گاهی دعوایم میشود داشت. تلفنی گفت بیا برای نقش احمد متوسلیان گفتم ما اصلا شبیه هم نیستیم. گفت خب بیا برای نقشهای دیگر. گفتم من نیستم. گوشی را قطع کردم و یادم میآید هم اتاقیهایم باورشان نمیشد که من پیشنهاد بازی را به همین راحتی رد میکنم. ابراهیم امینی 2 بار دیگر به من لطف کرد و تماس گرفت و در نهایت با او قرار گذاشتم. یادم هست که خیلی خسته و بیخواب از کیش رسیدم تهران و مستقیم رفتم دفتر. یک چک 5میلیونی بابت دستمزد جشنواره در جیبم بود و من احساس میکردم پادشاه جهانم و برای همین اصلا نتیجه تست و این دعوت برایم مهم نبود.
وارد اتاق گریم که شدم شهرام خلج یک نگاه به من کرد و چهرهاش در هم رفت. به او گفتم که خودم هم گفتهام شبیه نقش نیستم و اینها اصرار دارند. شروع کرد روی صورتم کارکردن بعد از ۱۰ دقیقه قلممو را انداخت و گفت ما را مسخره کردند، ما تمام تهران را تست زدیم. فهمیدم که ۴۰ نفر را تست زدهاند و از سرناچاری آمدهاند سراغ من. آن موقع خیلی به من برخورد. بهخودم لعنت میفرستادم که چرا آمدم. یاد دوران مزرعه پدری افتادم. غرور و عزت نفس خط قرمز من است. امیرحسین هاشمی دستیار حسین رفت پایین و بیرون اتاق با شهرام صحبت کرد. انگار گفته بودند زشت است و چون از راه دور آمده لااقل تست را تمام کن.
بالاخره تست تمام شد و مهدویان داخل اتاق آمد. سلام داد و من حتی نگاهش هم نکردم چون هم ناراحت بودم و هم 5میلیون در جیبم بود و میگفتم ۲ماه با آن سر میکنم و برایم مهم نبود که کار جور بشود یا نشود. تا جواب سلامش را به آرامی دادم گفت شما خود متوسلیان هستید. تست گریم اولیه هم خوب نبود اما حسین بهخاطر کاراکتر من و جنس رفتارم احساس کرد که میتوانم متوسلیان باشم. بعد از انتخابم در ۱۰ روز فیلمبرداری شروع شد و حالا داستان فرق میکرد. دیگر برایم مهم بود که انتخاب شدهام و نمیتوانستم این را مخفی کنم و تمام تلاشم را کردم که بهترین باشم. در تولید و زمان فیلمبرداری واقعا سختی کشیدیم. هنوز نمیتوانم نسبت به این فیلم متواضع باشم؛ چرا که خیلی برایش زحمت کشیدیم.
فیلم نسبت به زحمتی که برایش کشیده شده قدر دید؟
بهنظرم این فیلم جای خودش را به مرور زمان پیدا میکند اما معتقدم که در زمان اکران و بعد از آن خیلی تأثیر داشت. برایم جالب بود که در اکران مردمی همه درباره فیلم حرف میزدند و هنوز هم کامنت و پیام میگیریم. انتظار نداشتیم فیلم ما حتی به بخش فیلمهای اول راه پیدا کند و وقتی فهرست فیلمها اعلام شد روی ابرها بودیم. چند روز بعد گفتند برای بخش سودای سیمرغ هم انتخاب شده و حس ما مثل بردن اسکار بود. بعد از ایستاده در غبار پیشنهادهای خوب عجیب و غریب داشتم. عجیب از بابت اینکه نقشهای پیشنهادی هیچ ربطی به جنگ و کاراکتری که بازی کرده بودم نداشت. البته سینما با من خیلی مهربانتر از چیزی بود که تصور میکردم.
یکی از این فیلمها که دوست داشتید بروید اما نرفتید نام میبرید؟
اجازه بدهید نگویم اما واقعا تصمیم گرفته بودم دیگر بازی نکنم و ایستاده در غبار را هم یک یادگاری خوب و کامل میدانستم که از خودم به جا گذاشته بودم.
پس چطور شد ماجرای نیمروز را پذیرفتید؟
فقط بهخاطر محمدحسین مهدویان. البته محمدحسین آن روزها من را کشید کنار و گفت سیدمحمودرضوی برای نقش کمال تو را نمیخواهد، پس لطفا مبلغ قراردادت هر چه بود بهخاطر من امضا کن.
چرا شما را نمیخواست؟
او یک بازیگر شناختهشدهتر میخواست چون جواد عزتی، احمد مهرانفر و مهرداد صدیقیان را هم آورده بود اما مهدویان من و مهدی زمینپرداز را هم میخواست. با یک قرارداد خندهدار بهخاطر حسین وارد پروژه شدم. از سیدمحمود دلخور بودم ،حتی وقتی به سمت ما میآمد معمولا پشتم را به او میکردم ولی خاطرم هست در صحنههای پایانی فیلم آمد و جلوی بچهها گفت: من باید از شما خسارت بگیرم. من هم گفتم خیر باشد. رضوی گفت این همه به بازیگران پول دادیم تو همه آنها را خوردی. این جملهاش خیلی به من چسبید و دلبریاش را کرد و شدیم رفیق.
در ماجرای نیمروز 1 با آن همه خشونت، کمال، دوستداشتنی است؟
چرا اینطور فکر میکنید.به خاطر آن ظرافتها و نوع اخلاق و رفتارش بود. بهخاطر رفتارهای ظریفی مثل تخمهخریدن و در ماه رمضان نخوردن. بهخاطر کشف عشق همکارش به یکی از اعضای سازمان و...
اینهایی که میگویید نشانههایی برای دوستداشتن این آدم است و یکسری جزئیات فیلمنامهای در آن وجود داشت. کمال هر اندازه خشن است یک نقطه ضعف دارد، مثلا در برابر بچهها و این در همان اول فیلم ردخون گارد را میشکند. خیلیها به ما گفتند:« ما یک عمر گفتیم کمالها مشکل جامعه ما هستند اما حالا ما عاشق این شخصیت شدهایم». داستان این بود که دیدم اگر نقش را آنطور که هست بازی کنم غیرقابل تحمل میشود. نمیخواستم یک شخصیت خشن صرف به تصویر درآید. یادم هست زمان اکران جشنواره در سالن سینما با حسین نشسته بودیم و با استرس فیلم را میدیدیم. تماشاگر که میخندید حسین شاکی میشد که فیلم را کمدی کردهای با کارهایت، اما من میگفتم اگر این خنده نباشد تماشاگر نمیتواند تحمل کند. اگر کمال دوستداشتنی نمیشد فیلم از دست میرفت. کمال، کاراکتری خشن برای آرمانش بود و نباید این را فراموش کرد. ولی حالا کمال در ماجرای نیمروز ۲ چگونه جذاب میشود؟ جایی که دستش بلرزد وگرنه تکرار مکررات بود به اضافه کمی تندی و تلخی بیشتر.
ولی حالا انگار کمال ردخون شده چند سال قبل از استیصال حاجکاظم آژانس شیشهای.
اصلا موافق نیستم و صدالبته یادتان باشد کارکردن درباره همچون موضوعاتی هزاران مصیبت دارد. ممکن است صدها ساعت سر پایان فیلم بحث کنیم ولی واقعیت این است که پایان مورد علاقه من همین بود. ابراهیم امینی چندین نوع پایان نوشته بود که در نهایت شد این. هنوز هم از آن دفاع میکنم.
یعنی پایانبندی با قصه کشتن خواهر هم برای کمال وجودداشت؟
بله بود اما نه در موقعیت و لوکیشنی که الان پایان فیلم در آن اتفاق میافتد. بهنظرم چه بخواهیم بپذیریم و چه نپذیریم بخش بزرگی از اعضای این گروهها قربانی بودند، هیولا نبودند. این واقعیت است که چند روز قبل از عملیات یک مشت جوان بدون اطلاع از چیزی از کشورهای مختلف آمدند اردوگاه اشرف که میخواهیم ایران را آزاد کنیم. اینها فریبخوردهاند. آن ردهبالاییهایی هم که میدانستند هدف واقعیشان چیست هم در فیلم نشان داده شدهاند. اگر اینها را از هم جدا نکنیم که کلاه سر خودمان گذاشتهایم. بهنظرم اگر ماجرای نیمروز 2 ایرانیها را از جنگ داخلی نترساند ما به نتیجه نرسیدهایم. حتی دوستانی که مدام میگفتند این باید باشد آن نباشد هم هدفشان در نهایت این بود که بگویند جنگ داخلی ترسناک است. همه ما باید از این بترسیم و نگذاریم اختلافهای کوچک باعث شود به جایی برسیم که چنگ و دندان به هم نشان دهیم.
باز هم نگاه اجتماعی هادی حجازیفر است که میگوید دوست نداشته پایان فیلم خون باشد.
نه اتفاقا، بهعنوان فردی که میروم سینما پول میدهم تا فیلم ببینم پایانش را دوست دارم. در شهرستانها هم از ماجرای نیمروز ۲ استقبال خواهند کرد. ماجرای نیمروز1 هم مخاطب کمی نداشت و آن زمان ۴ میلیارد فروخت. اگر ماجرای نیمروز ۲ نفروشد، معیوب است. هر چند شاید هم من، هم حسین و اکثر بچهها دوست داشتیم سراغ ماجرای نیمروز 2نرویم اما حالا خوشحالم که با وجود همه سختیها ساخته شد.
مهدویان نمیخواست ماجرای نیمروز2 را بسازد؟
فکر نمیکنم. نمیدانم گفتن اینها درست است یا نه اما کمالوار میگویم (میخندد) این همه سر لاتاری از خیلیها فحش خوردیم که اینها دارند خشونت را از طرف حکومت نهادینه میکنند و این حرفها اما واقعیت چیز دیگری است.پروانه ساخت لاتاری را هم کهندادند کلا آب پاکی را ریختند روی دستمان. بعد ما خودمان را به در و دیوار زدیم. پست اینستاگرامی گذاشتیم. اعتراض کردیم. خودمان را لوس کردیم و خلاصه جواب داد. دوستان گفتند باید تهیهکننده قدری بیاید پای کار و تهیهکننده مدنظر ما کلا فید شد. حالا چهکسی؟ هیچکس قبول نمیکرد. سیدمحمودرضوی حال نابود و افسرده ما را که دید قبول کرد حمایتمان کند. یادم میآید او صریحا گفت فیلمنامه را دوست ندارد و جزو اولویتهایش نیست اما بهخاطر ما آمد پای کار و با هزار مصیبت پای فیلم ماند و خدا را شکر نتیجهاش را هم در گیشه دید. البته یک زرنگی هم کرد و ساخت فیلم را مشروط به ساختن ماجرای نیمروز 2 کرد و من و حسین و جواد قرارداد بستیم. من که ته دلم گفتم حالا یک چیزی امضا کردیم و ساخت ماجرای نیمروز 2نشدنی است. اما بدی یا خوبی سید این است که کاری را بخواهد انجام بدهد تا تهش را میرود. رضوی کلهشقتر از کمال است (میخندد).
داستان ساختهشدن فیلم «لاتاری» و شأن نزول ایدهاش هم که خیلیها تفسیرهای فضایی از آن کردند هم جالب است. اول ساخت یک کلیپ برای قطعهای از محسن چاووشی به مهدویان داده شد به نام «دوبی» که در نهایت نشد. محمدحسین همان روزها ایدهای به ذهنش رسید و هیجانزده میگفت میخواهم یک فیلم خوندار بسازم. حالا بعضیها میگویند فیلم نژادپرستانه و در راستای اهداف فلان گروه است ولی ما که خودمان میدانیم چه خبر است. گاهی پیامهای با مزهای میگیرم. مثلا یکی نوشته بود حکومت تو را به بهترین شکل پرورش داده تا در برهه حساس کنونی فلان کنی و اینها... آدم یاد این فیلمهایی میافتد که مثلا نوزادها را پرورش میدهند برای جاسوسی و اینها.
این پیامها شاید بعد از پایان اکران نیمروز ۲ بیشتر شود.
اصلا مهم نیست. گذشته و زحمت و داشتههای من معلوم است. کسی برایش مهم باشد بهراحتی متوجه میشود. اصلا خوبی نیمروز ۲ این است که ما از هر دوطرف فحش میخوریم؛ یعنی بالاخره یک کاری کردیم.
بهنظرم یک جاهایی از فیلم کاریکاتوری و یکطرفه است؟
به زعم من نیست یا جوری که شما میگویید نیست. در تلویزیون هم گفته میشود اینها سمپات مجاهدین هستند که فیلم را ساختند. بالاخره میدانستیم که در معرض قضاوت هستیم. چشممان کور دندهمان نرم.
هادی حجازیفر یک برچسب هم خورده، موسای لاتاری و کمال ماجرای نیمروز و به وقت شام و با آدمهای خاص کار کرده است؟ از این نوع نگاه نمیترسید؟ بهخاطر همینها «ممنوعه» را پذیرفتید؟
نه اینطور نیست. خیلی راحت بگویم سریال ممنوعه را بهخاطر پولش پذیرفتم. من یک بخش نویسندگی و کارگردانی در وجودم دارم و اینها هم در انتخابم دخیل میشود و نخستین حرفی که میزنم این است که آیا اجازه میدهید کار کنیم روی نقش یا نه؟ خدا را شکر با هر کسی کار کردم افراد دمکراتی بودند؛ از مهدویان تا آخرین کارم «آتابای» با نیکی کریمی. تنها کسی که من یک کلمه نتوانستم بر فیلمش تأثیر بگذارم ابراهیم حاتمیکیا بود. من دوستش داشته و دارم. او شخصیتی است که آنچه به قلبش میآید به زبان میآورد و برای حرفهایش هدف از پیش مشخصشدهای ندارد. راستش من این افراد را ترجیح میدهم به آدمهایی که در لفافه حرف میزنند و تو اصلا نمیفهمی کدام وری هستند. درست است که کارکردن با حاتمیکیا خیلی سخت بود اما نمیتوانم درباره شخصیتش دروغ بگویم (میخندد). داشتیم درباره چه صحبت میکردیم؟
درباره اینکه به شما برچسب بزنند.
خلاصه داستان سر این است که بازیگری برایم اصلا جدی نیست و با اینکه خیلی بازی کردم همه اینها برای تجربهکردن بوده است. انگار ورکشاپ کارگردانی میروم؛ دیده هم میشوم و پول هم میگیرم. من در بازیگری رؤیا ندارم هر چند برایم جذاب است. نسبت به بازیگری ناامید هستم و معتقدم بسیاری از غلطها در جامعه بازیگری جا افتاده و تشویق و تکثیر هم میشود. من نمیتوانم با همه آنها بجنگم.
یک مثال بزنید.
مثلا جنس بازیهایی که در بورس است. کسی که تاریخچه بازیگری را بشناسد، از تئاتر مسکو گرفته تا تئاتر لهستان و... میداند چیزهایی که در بازیگری ما مد شده برای ۳۰سال پیش است. در بازیگری نسبت به کارگردانی، طراحی صحنه، فیلمبرداری و نویسندگی عقب هستیم. منتقدین و حتی اساتید هم دیگر زورشان نمیرسد که این غلطهای جا افتاده را اصلاح و حتی یادآوری کنند به همین دلیل است که دنبال یک سالن کوچک تئاتر رفتم و هر چه از سینما درمیآورم خرج آن میکنم تا بشود با کمک همه کسانی که صاحبنظر هستند نسل جدیدی را تربیت کنیم و بهعنوان الگو پیشنهاد دهیم.
جالب است سالها در سینما شنیدیم که پاشنهآشیل سینمای ایران، فیلمنامه است حالا شما میگویید بازیگری؟
نه من نمیگویم پاشنهآشیل یک فیلم بازیگری است. بازیگری در سینمای ما پیش میرود اما اشتباه و غلط کار میکند و سلیقه غلط میسازد.
مثلا در جنس بازیها مدشدن رگ گردن را میگویید؟
نمیگویم غلط است اما همه همان را ادامه میدهند. بعد جرأت نداری حتی بهعنوان منتقد بنویسی اشتباه است.
الان تعریفهای بیجهت در فضای مجازی هم به نوعی کار را کانالیزه میکند.
من چیزهایی در این صفحات میبینم که متعجب میشوم. در اکران مردمی اگر میخواهی از در که وارد شدی همه جیغ بزنند هزینهای دارد و اگر بخواهی کامنت مثبت بگذارند هزینه دیگری میطلبد. بازیگران با ادارهکنندگان فن پیجهایشان جلسه میگذارند. من اینها را درک نمیکنم حتی وقتی میبینم کسی برایم فن پیچ میزند میگویم کار و زندگی نداری این کار را میکنی. من متوجه نمیشوم اما واقعیت در بازیگری، اینهاست. خدا را شکر که مثل آدمی هستم که فهمیده یکماه دیگر قرار است بمیرد و رفته میدان جنگ و حالا قهرمان هم شده است. نهایت امر اینکه قرار است خراب کنم. دوست دارم کاری که میکنم نقد بشود؛ نقدی بدون حب و بغض. پارسال بحث بازیگران پرفروش بود و من سومین نفر فهرست بودم اما از روی من پریدند. وقتی چیزی تیتر شود که نباید، به آن مشکوک میشوم. من دنبال نقد منصفانه هستم و معتقدم برخی از آدمها سرمایه هستند و باید قدر ببینند اما نمیبینند. کسی هم جرأت نمیکند حرفی بزند.
«درخت گردو» بین شما و محمدحسین مهدویان فاصله انداخت. چرا؟
بخش بزرگی از لذت هر ساله من در سینما پروسه کارگروهی و زندگی چند ماهه با گروهی است که در عرض چند سال با هم رفیقتر و همسوتر شدهایم؛ از مراحل فیلمنامه و سختیهای گرفتن پروانه ساخت و فیلمبرداری گرفته و در نهایت تدوین و جشنواره و اکران. اما هر بار میدانیم که بهزودی و به دلایل منطقی و حرفهای ممکن است هر کداممان سراغ تجربههای دیگری برویم که بالاخره امسال اتفاق افتاد. دلایل این عدمهمکاری بخشی به من و بخشی به حسین مربوط میشود. مثلا هر سال بهخاطر کار محمدحسین و طولانیبودن پروسه تولیدش، پیشنهادهای مهمی را از دست میدادم. قرار بود ماجرای نیمروز ۲ را تیرماه سال گذشته کلید بزنیم اما ناگهان کار به دلایل فرامتنی خوابید؛ فیلم تا شهریورماه درگیر موضوعاتی بود و همین طولانیشدن باعث شد که من بازی در فیلم «قصرشیرین» را از دست بدهم و یا به خاطر لاتاری و آن وقفه یکماهه عجیب در وسط فیلمبرداری بازی در «روزهای نارنجی» را از دست دادم. نه اینکه این فیلمها را لزوما بر کار محمدحسین ترجیح بدهم اما دلم میخواست نقشهای متفاوتی را تجربه کنم که نمیشد. از سوی دیگر محمدحسین باید تجربههای دیگری هم بهعنوان کارگردان داشته باشد، بتواند با بازیگران درجه یک و تهیهکنندگان دیگر هم کار کند. دلیل هر چه که باشد در نهایت به هر دوی ما کمک میکند که بتوانیم تجربههای تازهتری داشته باشیم و رفاقت ما همچنان سرجایش هست و از حال و کار هم خبر داریم و خب صدالبته دلتنگی هم جای خود دارد.
در سینما با چهکسی قرارداد سفید امضا میکنید؟
هیچکس.
درباره سریال صحبت کردید؟ مشغول کدام کار هستید؟
سریال جدید جلیل سامان.
یک کار طنز؟
خیلی دوست دارم یک کار ۱۰۰درصد طنز بازی کنم و هر جا رفتم رگههایی از طنز را با خودم بردم. حتی بدم نمیآید یک کار طنز سطحی کار کنم. همین فیلمهایی که نقد میکنیم و میگوییم سخیف هستند همین فیلمها فروش دارند و سینما را زنده نگهداشتهاند. سینما مدیون فیلمهای طنز است.
از «مزرعه پدری» تا «ایستاده در غبار»
من سالها در شهرستان تئاتر کار کردم و بهخاطر سینما از خوی به تهران آمدم. بهخاطر رتبه خوبم در کنکور میتوانستم هم سینما را انتخاب کنم و هم تئاتر را اما خیلیها گفتند سینما رشته پرخرجی است و من به ناچار وارد دانشکده هنرهای زیبا شدم و تئاتر خواندم. در ۴ سال دوره لیسانس ۲۴ کار کلاسی، اجرای عمومی و اجرای جشنواره داشتم. آن روزها دوستانم برای تست بازیگری به دفاتر فیلمسازی میرفتند اما نمیدانم چرا برای من این پروسه تستدادن برای بازیگری خیلی برخورنده بود. من مفتخرم که هیچ وقت تست بازیگری ندادم و البته قبلا به این موضوع بیشتر افتخار میکردم. داستان رفتنم سر کار مزرعه پدری جالب بود. یادم میآید آخر هفتهها به جای خوابگاه کوی دانشگاه، به خانه عمویم میرفتم که سمت ستارخان بود. یکبار همکلاسیهایم گفتند که به دفتر مرحوم رسول ملاقلیپور میروند. آدرس را که گفتند دیدم سمت ستارخان است و من هم با آنها رفتم. ۹ نفر بودیم که برخی از آنها حالا بازیگران شناختهشدهای هستند. دوستانم یکی یکی عکس میگرفتند و به سؤالات جواب میدادند. خاطرم هست که آقای آتیلا پسیانی در دفتر بودند و علی ملاقلیپور بچهها را صدا میکرد. نفر آخر داخل رفت و بازگشت خواستیم از دفتر بیرون بیاییم که علی ملاقلیپور گفت شما هم بفرمایید داخل و من گفتم برای تستدادن نیامدم. رفت و بازبرگشت و گفت یک عکس و چند سؤال وقت زیادی نمیبرد. رفتم داخل اتاق و از من عکس گرفتند و آقای پسیانی چند سؤال پرسید.
چند روز بعد زنگ زدند که شما انتخاب شدی و البته بعدها متوجه شدم که از سر شباهت به شهید زریباف انتخاب شدم. همان بحث شباهت به شهدا انگار در سرنوشت من بوده است. سر صحنه فیلمبرداری رفتم اما مرحوم ملاقلیپور خیلی بداخلاق بود حتی یادم میآید مشکل و بحثی میان ما رخ داد. بعدا خواست از من دلجویی کند و گفت که هر کسی را که دوست دارم فحش میدهم اما راستش من تصمیمام را گرفته بودم که دیگر بازی نکنم. احساس کردم کارگردان، پادشاه صحنه است و من حتی به صدارت هم راضی نبودم. بعد از آن بازهم پیشنهاد بازی دادند یکی از آنها فیلم «خداحافظ رفیق» بهزادپور بود که حتی قرارداد هم بستم اما 3 روز قبل از فیلمبرداری عذرخواهی کردم. نمیدانم چرا این حس نخواستن در من قوی بود. بهخودم گفتم باید کارگردانی کنم و اینطور شد که در این سالها فقط خواندم و تئاتر کار کردم. راستش وقتی گذشته را مرور میکنم الان به زندگی و هر اتفاق بد یا خوبی که میافتد، اعتماد دارم. بعدها وقتی اینها را کنار هم میچیدم، متوجه شدم که قرار بوده اتفاقی بیفتد. قرار بود من ایستاده در غبار را بازی کنم و اگر قبلا بازی میکردم و شناختهشده بودم هیچ وقت آن شاهنقش به من نمیرسید.
منبع : همشهری