برای مقابله با اشرار می‌رود، آنها که در مجموع ۱۶ نفر بودند در منطقه کورین رودماهی در کمین اشرار می‌افتند و همگی در تاریخ ۲۱ آبان سال ۶۴ به شهادت می‌رسند.

به گزارش مشرق، ساده و مهربان و کاری بود؛ کسی نبود که کمک بخواهد و او دریغ کند. با رفتار و اخلاق خوبش همه را جذب خود می‌کرد و دل پدر و مادر را راضی... هر چه بود و هر آنچه درباره اش می‌گویند خوبی است. در اوج جوانی وارد خدمت مقدس سربازی شد و در یکی از حساس‌ترین مناطق ایران مشغول به خدمت شد، چیزی به انتهای خدمتش باقی نمانده، اذن مرخصی را از فرمانده دریافت می‌کند، آماده برگشت به خانه می‌شود که خبر درگیری با اشرار او را از رفتن منصرف می‌کند، وظیفه‌ای برای ماندن ندارد؛ اما ندای یاری شنیده و کار فراتر از وظیفه است! باید می‌رفت، باید می‌رفت تا دست اشرار را از آب و خاک خود کوتاه کند و چه زیبا در این مسیر سرخ به شهادت رسید.

این هفته مهمان خانواده شهید غلام رسول حدادی در روستای کچیان از توابع بخش مرکزی شهرستان نیمروز بودیم؛ شهیدی که به راستی خود را فدای راه پیامبرش(ص) کرد و با خون خود راه درستی و راستی و ایمان را آبیاری کرد تا این مسیر تا ظهور حضرتش (عج) ادامه یابد. گفت‌وگوی ما را با خانواده شهید در ادامه می‌خوانید...

به همه مردم کمک می‌کرد
در ابتدا محمد حدادی برادر بزرگتر شهید باب صحبت را آغاز کرد و از برادرش گفت: ما ۶ برادر بودیم و غلام رسول فرزند دوم خانواده و متولد سال ۴۳ بود، او خیلی مردم دار و با ایمان بود، به خانواده، همسایه‌ها، اقوام و در واقع به همه مردم کمک می‌کرد، با جان و دل هم کمک می‌کرد، تقاضای هیچ کس را برای کمک رد نمی‌کرد، اگر کسی را در راه می‌دید که وسایل سنگینی همراه دارد، کار خودش را رها می‌کرد و می‌رفت به آن شخص کمک می‌کرد و تا رسیدن به مقصدش او را همراهی می‌کرد. به یاد دارم که یک بار پیرزنی یک سطل آب داشت و نمی‌توانست آن را تا منزل برساند او سطل را گرفت و به منزلش رساند، پیرزن هم برایش دعای خیر کرد و من فکر می‌کنم همین دعاهای خیر باعث شد که او به شهادت برسد.

تاثیر نان حلال
پدر من کشاورز و باغدار بود و همه ما هم به او کمک می‌کردیم، همه با هم همکاری می‌کردیم و نان حلال می‌خوردیم و همین هم باعث شد که خوب تربیت شود، او خدا را دوست داشت و خدا هم او را دوست داشت، برادرم آنقدر خوب بود که من نمی‌توانستم به خوبی او باشم، من هم دوست دارم که شهید شوم، ولی خوب لیاقت آن را ندارم، خدا هر کسی را لایق شهادت نمی‌داند.

به مسجد خیلی علاقمند بود، انسان خاصی بود، از کودکی تا زمان شهادتش حتی یک بار هم از او بدی ندیدم، بچه‌های این محل شاهد همه خوبی‌های او بودند، در زمان انقلاب هم فعالیت می‌کرد، دید وسیعی داشت، با اینکه تا پنجم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود خیلی با شعور و معرفت بود، نامه‌ای در ساکش بود که در آن نوشته بود ما هر چه داریم از اولیاء و انبیاست و هر چه آنها از این دنیا ببرند ما هم همان را می‌بریم.

ماموریت اختیاری و شهادت...
 غلام رسول در ۱۸ سالگی رفت خدمت سربازی، ما هر دو همزمان به سربازی رفتیم. او وارد نیروی انتظامی‌شد و من به سپاه پیوستم، در همان دوران سربازی بود که غلام رسول به شهادت رسید، او در پاسگاه نیروی انتظامی‌ منطقه رودماهی زاهدان مشغول به خدمت بود، یک بار مدتی قبل از شهادتش با مادرم برای دیدنش به پاسگاه رفتیم، او آمد پیش ما و پذیرایی کرد و یکی دوساعتی بودیم و صحبت کردیم و بعد برگشتیم.

دفعه بعد که تنها یک ماه مانده بود که خدمتش تمام شود، من به تنهایی رفتم پاسگاه، قصد داشتم با رئیس‌پاسگاه، آقای میربلوچزهی صحبت کنم و او را به خانه بیاورم، وقتی رسیدم رئیس‌پاسگاه داشت به تعدادی از سربازها که به تازگی درجه گرفته بودند آموزش می‌داد، مدتی صبر کردم تا کلاسش تمام شد، بعد به او گفتم آمده‌ام که اگر اجازه بدهید برادرم را با خودم به زابل ببرم. گفت مشکلی نیست، اما او الان برای گشت‌زنی رفته است، شما بروید، وقتی برگشت من خودم او را می‌فرستم. من هم برگشتم.

آقای میربلوچ زهی به برادرم اجازه داده بود و او هم وسایلش را جمع کرده بود و ساکش را بسته بود، اسلحه اش را هم تحویل داده بود که به زابل بیاید ؛ اما همون موقع تماس می‌گیرند و خبر از حمله اشرار می‌دهند، غلام رسول ساکش را زمین می‌گذارد و به فرمانده‌اش اعلام می‌کند که می‌خواهم با شما بیایم، فرمانده می‌گوید نه من به تو مرخصی داده ام، به خانه برو، الان خانواده‌ات منتظر تو هستند. برادرم قبول نمی‌کند و می‌گوید یک نفر هم که بیشتر باشد بهتر است و من با شما می‌آیم. در نهایت همراه همان سربازانی که داشتند آموزش می‌دیدند، برای مقابله با اشرار می‌رود، آنها که در مجموع ۱۶ نفر بودند در منطقه کورین رودماهی در کمین اشرار می‌افتند و همگی در تاریخ ۲۱ آبان سال ۶۴ به شهادت می‌رسند. بعد از اینکه دیدم خبری از برادرم نشد رفتم پاسگاه پیگیر شدم، گفتم برادرم قرار بوده بیاید؛ اما خبری از او نشده، چه اتفاقی افتاده؟ در ابتدا به من گفتند برادرت تصادف کرده و دستش شکسته، بعد کم کم گفتند که در جریان درگیری با اشرار به شهادت رسیده است.

فراق فرزندی دوست داشتنی...
پدر شهید که در بستر بیماری به سر می‌برد و تازه از بیمارستان رسیده است با صدایی ضعیف ولی با تمام وجود از خوبی پسرش می‌گوید، می‌گوید که او خیلی دوست داشتنی بود، خوب بود و مردم دار، اصلا همه بچه‌هایم یک طرف، غلام رسول یک طرف. من کشاورز بودم و او هم در کارها همیشه به من کمک می‌کرد. او به سختی ادامه می‌دهد: زمانی که شهید شد از نیروی انتظامی‌آمدند و به ما گفتند که پسرت به شهادت رسیده است، آنها خیلی زحمت کشیدند و همه کارها را خودشان انجام دادند، برای پسرم تشییع آبرومندانه‌ای برگزار کردند و او را با احترام به خاک سپردند.

جوانان را جذب مسجد می‌کرد
ناصر برادر دیگر شهید که از او کوچکتر است در ادامه گفت: برادرم خیلی مومن بود، اهل نماز و روزه و مسجد بود و دوستانش را هم به مسجد رفتن تشویق می‌کرد، آنها را جمع می‌کرد و برایشان احکام می‌گفت.

آن زمان بیشتر فوتبال و والیبال بازی می‌کردیم و او هم برای بازی بچه‌ها را جمع می‌کرد و برای تهیه و تدارک وسایل و ورزشی هم کمک می‌کرد و در کل خیلی فعال بود.

مردم او را خیلی دوست داشتند، شاید حتی خیلی بیشتر از من که برادرش بودم، برای همین هم وقتی به شهادت رسید مردم خیلی ناراحت شدند.

منبع: کیهان