به گزارش مشرق، حاج قاسم سلیمانی هشت سال پیش در اسفندماه سال ۱۳۹۰ در یادواره شهدای روستای حاجی کلا سخنرانی کرد. بخشی از سخنرانی او چنین است:
برادری داشتیم به نام «زندی نیا»، مهندس مکانیک بود، مسئول ادوات ما بود. در بحبوبه عملیات والفجر ۸، من شنیدم پسرش روز قبل تصادف کرده و کشته شده. این بچه را نگه داشتند تا پدر بیاید، هم برای راننده ای که به او زده تعیین تکلیف کند، هم بچه را دفن کنند. من فکر کردم چطوری آن برادرمان را قانع کنم، بدون این که متوجه بشود، برگردد. خبر مصبیت فرزند بود.
او آمد. من فکر کردم چطور او را قانع کنم. آمد پیش من. گفتم:«آقا مهدی!» گفت:«بله.» وقتی آمد پیش من، دیدم خیلی خندان است، شاداب است. جنگ خیلی مشکلات داشت، تنگناها داشت، سختی ها داشت. من دیدم او خیلی سرحال است، حیفم آمد نگرانش کنم. گفتم:«آقا مهدی، این جنگ طولانی است، پاتک های دشمن متوالی است، تو بیا برو عقب، برو منزل تان را یاد کن، جانشینت باشد، بعد او بر می گردد، تو برو جای او. تو برگردد، او برود مرخصی.» یک نگاه کرد به من، خندید و گفت:«می دانی چه می گویی وسط پاتک دشمن بروم مرخصی؟! من می دانم تو برای چه این را به من می گویی. به خاطر بچه ام می گویی؟ او یک امانت بود، خدا به من داده بود. من پیغام دادم بچه را دفن کنید، راننده را هم آزاد کنید.»
روز پاسدار من جمع کردم پاسداران لشکر ثارالله را. توی ذهنم بود از این برادر - که در عملیات کربلای ۵ شهید شد- پاسدار«مهدی زندی» تجلیل کنم، و چند پاسدار دیگر. روز پاسدار هم بود. خیلی کار عبثی بود، بدی بود، تا حالا خجالت آن کار را دارم. نگاه کردم آخر مجلس، دیدم مهدی همان آخر، دم در نشسته، یک چفیه سفیدی دور سرش پیچیده بود، این دستش زیر چانه اش بود و حرف های من را گوش می داد.
وقتی گفتیم می خواهیم پاسدار نمونه را معرفی کنیم، همه بغض کردند که چه کسی پاسدار نمونه است. او هم گوش می داد. نمی دانست چه خبر است. وقتی که آن بالا [نامش را به عنوان پاسدار نمونه بردم] گفتم، من احساس کردم او دارد در زمین ذوب می شود؛ ذوب می شود! مثل ابر گریه می کرد. زیر شانه هایش را گرفتم، آمد بالا روی سکو به سمت من. وقتی می خواست آن سکه [ی تجلیل از خودش] را بگیرد، نگاه کرد به صورت من، در حالی که اشک می ریخت، گفت:«به من ظلم کردی.» من این نگاه را هرگز فراموش نمی کنم در عمرم. شرمم هیچ وقت و در هیچ گناهی به این اندازه نبود.