کد خبر 10279
تاریخ انتشار: ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۰

وقتي به دقت به پيکر شهيد نگاه کردم، در دستش خودکاري را ديدم که نوک آن روي دفترچه قرار داشت. همان لحظه به کنجکاو شدم آخرين جمله اي را که نوشت بخوانم. خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم.

به گزارش مشرق، فارس نوشت: همه سرشان با صداي انفجار خمپاره ي 60 و سرو صداي پيک دسته از سنگر، بيرون آورده بودند. چهره وحشت زده پيک که به زحمت مي توانست حرف بزند همه را ترسانده بود.
يکي از بچه ها که از سنگر بيرون پريد و رفت به سمت سنگر فرماندهي دسته. با چهره ي رنگ پريده برگشت و گفت: « غلامي شهيد شد» محمد غلامي از بچه هاي گنبد بود که روز قبل جايگزين فرمانده شده بود. وقتي بالاي سرش رفتم به پيک دسته حق دادم که آن طور ترسيده باشد. خمپاره درست به فرق سرش اصابت کرده بود. وقتي به دقت به پيکر شهيد نگاه کردم، در دستش خودکاري را ديدم که نوک آن روي دفترچه قرار داشت. همان لحظه به کنجکاو شدم آخرين جمله اي را که نوشت بخوانم. خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم. روي کاغذ را خون، مغز و موي سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه کاغذ را پاک کردم. مو در بدنم سيخ شد. لرزش را در خودم احساس کردم. جمله پر رنگ نوشته شده بود. «خدايا مرگ مرا شهادت درراه خود قرار بده»