کد خبر 1036008
تاریخ انتشار: ۹ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۵:۰۰

سخن از وجود نورانی کوثر آل‌محمد برای همه شاعران فرصت مغتنمی بوده است تا از ایشان بگویند و شعرشان را متبرک کنند.

به گزارش مشرق، اقبال لاهوری در شعری میگوید:

«گریه‌های او ز بالین بی‌نیاز * گوهر افشاندی بدامان نماز
اشک او برچید جبرئیل از زمین * همچو شبنم ریخت بر عرش برین»


سخن از وجود نورانی کوثر آل‌محمد برای همه شاعران فرصت مغتنمی بوده است تا از ایشان بگویند و شعرشان را متبرک کنند، از شعرای قدیمی می‌توان به دقیقی، فردوسی، غضائری‌رازی، ناصرخسرو، سنایی، قوامی‌رازی، عطار نیشابوری، سعدی، خواجوی کرمانی، حسین واعظ‌کاشفی، بابا فغانی شیرازی، هلالی جغتائی و اهلی شیرازی اشاره کرد. همچنین وحشی بافقی، محتشم کاشانی، عاشق اصفهانی، قاآنی شیرازی، جیحون یزدی، صفای اصفهانی، ادیب‌الممالک فراهانی، محمدتقی بهار، محمدحسین غروی‌اصفهانی، صغیر اصفهانی، مهدی الهی‌قمشه‌ای، شهریار هم در وصف حضرت فاطمه‌(س) شعر سروده‌اند. در این گزارش به بهانه شهادت حضرت زهرا(س) به این اشعار پرداختیم، اشعاری که هرکدام در زمانه خودش نمونه یک شعر عظیم فاطمی است.

از شیخ یوسف شامی در کتاب «درّ ‌العظیم» نقل است که حضرت زهرا(ع) این اشعار را در مرثیه پدرشان سروده‌اند:
قُلْ لِلْمُغَیَّبِ تَحْتَ أَطْبَاقِ الثَّرَی  ان کُنْتَ تَسْمَعُ صَرْخَتِی وَ نِدَائِیَا
به آنکه در زیر توده‌های خاک پنهان شده بگو اگر فریاد و صدای مرا می‌شنیدی

صُبَّتْ عَلَیَّ مَصَائِبُ لَوْ أَنَّها   صُبَّتْ عَلَی الْأَیَّامِ صِرْنَ لَیَالِیَا
بر من مصائبی فرو ریخت که اگر آنها بر روزها فرو ریخته بود، شب می‌شدند

قَدْ کُنْتُ ذَاتَ حِمًی بِظِلِّ مُحَمَّدٍ  لاأَخْشَ مِنْ ضَیْمٍ وَ کَانَ حِمَیً لِیَا
همانا من در سایه محمد حمایتی داشتم که از ستم نمی‌ترسیدم و او جورکش من بود

فَالْیَوْمَ أَخْضَعُ لِلذَّلِیلِ وَ أَتَّقِی  ضَیْمِی وَ أَدْفَعُ ظَالِمِی بِرِدَائِیَا
اما امروز برای شخص پست تواضع کنم و از ستم بر خود می‌پرهیزم و ستمگرم را با جامه‌ام دفع کنم

فَإِذَا بَکَتْ قُمْرِیَّةٌ فِی‌لَیْلِها    شَجَنا عَلَی غُصْنٍ بَکَیْتُ صَبَاحِیَا
اگر قمری به شبانگاهش گریه کند من در روز از غصه بر شاخساری بگریم

فَلَأَجْعَلَنَّ الْحُزْنَ بَعْدَکَ مُونِسِی  وَ لَأَجْعَلَنَّ الدَّمْعَ فِیکَ وِشَاحِیَا
اندوه را پس از تو مونسم قرار می‌دهم و دانه‌های اشک را در هجر تو گردنبندم

اقبال لاهوری:

مریم از یک نسبت عیسی عزیز
از سه نسبت حضرت زهرا(س) عزیز
نور چشم رحمه‌للعالمین
آن امام اولین و آخرین
آنکه جان در پیکر گیتی دمید
روزگار تازه آیین آفرید
بانوی آن تاجدار اهل أتی
مرتضی مشکل گشا، شیرخدا
پادشاه و کلبه‌ای ایوان او
یک حسام و یک زره سامان او
مادر آن مرکز پرگار عشق
مادر آن کاروان سالار عشق
آن یکی شمع شبستان حرم
حافظ جمعیت خیر الامم
تا نشیند آتش پیکار و کین
پشت پا زد بر سر تاج نگین
در نوای زندگی سوز از حسین(ع)
اهل حق حرّیت ‌آموز از حسین(ع)
سیرت فرزندها از امّهات
جوهر صدق و صفا از امّهات
مزرع تسلیم را حاصل بتول
مادران را اسوه کامل بتول
بهر محتاجی دلش آن‌گونه سوخت
با یهودی چادر خود را فروخت
نوری و هم آتشی فرمانبرش
که رضایش در رضای شوهرش
آن ادب پرورده‌ی صبر و رضا
آسیاگردان و لب قرآن سرا
گریه‌های او ز بالین بی‌نیاز
گوهر افشاندی بدامان نماز
اشک او برچید جبرئیل از زمین
همچو شبنم ریخت بر عرش برین
رشته‌ی آیین حق زنجیر پاست
پاس فرمان جناب مصطفی است
ورنه گرد تربتش گردیدمی
سجده‌ها بر خاک او پاشیدمی

ناصرخسرو:

رضوان به هشت خلد نیارد سر
صدیقه گر بود به حشر یارش
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا(س) چو هست یار و مددکارش
آن روز بیایند همه خلق و مکافات
هم ظالم و هم عادل بی‌هیچ محابا
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا(س)
چون به حب آل زهرا(س) روی شستی روز حشر
نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا
پس پی آن پسران رو، پس از آن که تو را
پسران علی(ع) و فاطمه ز آتش سپرند
* **
 ذوالفقار ایزدی سوی که فرستادم بعد
زن و فرزند که را برد جز زهرا(س) و شبیر
***
 قال اول جز پیمبر کس نگفت
وانگهی زی آل او آمد مقال
جز که زهرا(س) و علی(ع) و اولادشان
مر رسول مصطفی(ص) را کیست آل؟
***
من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم
تو همی نازش به سند و هند بدگوهر کنی
لعنت کنم بر آن بت کز امت محمد
او بود جاهلان را ز اول بت نخستین
لعنت کنم بر آن بت کز فاطمه فدک را
بستد به قهر تا شد رنجور و خوار و غمگین
لعنت کنم بر آن بت کاو کرد و شیعت او
حلق حسین تشنه در خون خضاب و رنگین

سنایی غزنوی:

وز یدالله فوق ایدیهم
نشوی غافل از بنیهاشم
جز فطامش نداد فاطمه را
داد حق شیر این جهان همه را
ولی شیری چو حیدر باسخا
کاو سراسر جمله عالم پر ز شیرست
زنی چون فاطمه خیرالنساء کو
سراسر جمله عالم پُر شهیدست
شهیدی چون حسین کربلا کو
سراسر جمله عالم پر شهیدست

قوامی رازی:

زهرا و مصطفی و علی سوخته ز درد
ماتم سرای ساخته بر سدره منتها
در پیش مصطفی شده زهرای تنگدل
گریان که چیست درد حسین مراد او
‌حب یاران پیمبر فرض باشد بی‌خلا ف
لیکن از بهر قرابت هست حیدر مقتدا
بود با زهرا و حیدر حجت پیغمبری
لاجرم بنشاند پیغمبر سزایی باسزا

محمود بن یمین‌الدین فریومدی:

شنیدم ز گفتار کارآگهان
بزرگان گیتی کهان و مهان
که پیغمبر پاک والا نسب
محمد سر سروران عرب
چنین گفت روزی به اصحاب خود
به خاصان درگاه و احباب خود
که چون روز محشر درآید همی
خلایق سوی محشرآید همی
منادی برآید به هفت آسمان
که‌ ای اهل محشر کران تا کران
زن و مرد چشمان به هم بر نهید
دل از رنج گیتی به هم برنهید
که خاتون محشر گذر میکند
ز آب مژه خاک ‌تر می‌کند
یکی گفت کای پاک بی‌کین و خشم
زنان از که پوشند باری دو چشم
جوابش چنین داد دارای دین
که بر جان پاکش هزار آفرین
ندارد کسی طاقت دیدنش
ز بس گریه و سوز و نالیدنش
به یک دوش او بر، یکی پیرهن
به زهرآب آلوده بهر حسن
ز خون حسینش به دوش دگر
فروهشته آغشته دستار سر
بدین سان رود خسته تا پای عرش
بنالد به درگاه دارای عرش
بگوید که خون دو والا گهر
ازین ظالمان هم تو خواهی مگر
ستم کس ندیدست از این بیشتر
بده داد من چون تویی دادگر
کند یاد سوگند یزدان چنان
به دوزخ کنم بندشان جاودان

شیخ عطار نیشابوری:

همه یاران در آن اندوه و محنت
شدند آخر بر خاتون جنت

مولانا جلال الدین رومی بلخی:

مرد را گویی بود زخم سنان
فاطمه مدح ست در حقِّ زنان
در حق پاکیِّ حقّ آلایش است
دست و پا در حقِّ ما استایش است
والد و مولود را او خلق است
لم یلد لم یولد او را لایق است
هر چه مولود است او زین سوی جوست
هر چه جسم آمد ولادت وصف اوست

سعدی شیرازی:

یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
یارب به خون پاک شهیدان کربلا
یارب به صدق سینه پیران راستگوی
یا رب به آب دیده مردان آشنا
دل‌های خسته را به کرم مرهمی فرست
ای نام اعظمت در گنجینه شفا
که بر قول ایمان کنم خاتمه
خدایا به حقِّ بنی‌فاطمه
من و دست و دامان آل رسول
اگر دعوتم رد کنی ور قبول

خواجوی کرمانی:

به نور چشم پیمبر که نور ایمان بود
عقیق صفوت یاقوت شرع را کان بود
نبود هیچ به عذر احتیاجش از پی آن
که شمع جمع طهارت از او فروزان بود
از آن به وصلت او زهر شده لآلی
که از شرف قمرش در سراچه دربان بود
نگشت عمر وحی از «حی» فزون ز روی حساب
چراکه زندگی او به حی حنان بود
***
 منظومه محبت دهر و آل او
بر خاطر کواکب ازهر نوشته‌اند
دوشیزگان پرده‌نشین حریم قدس
نام بتول بر سر معجر نوشته‌اند


محمد بن حسام‌الدین خوسفی:

چنین گفت آدم علیه‌السلام
که شد باغ رضوان مقیمش مُقام
که با روی صافی و با رأی صاف
ز هر جانبی می‌نمودم طواف
یکی خانه در چشمم آمد ز دور
برونش منور ز خوبی و نور
ز تابش گرفته رخ مه نقاب
ز نورش منور رخ آفتاب
کسی خواستم تا بپرسیم بسی
بسی بنگریدم ندیدم کسی
سوی آسمان کردم آنگه نگاه
که ‌ای آفریننده مهر و ماه
ضمیر صفی از تو دارد صفا
صفا بخشم از صفوت مصطفی
دلم صافی از صفوت ماه کن
ز اسرار این خانه آگاه کن
ز بالا صدایی رسیدم به گوش
که یا ‌ای صفی آنچه بتوان به گوش
دعایی ز دانش بیاموزمت
چراغی ز صفوت برافروزمت
بگو ‌ای صفی با صفای تمام
به حق محمد علیه‌السلام
به حق علی صاحب ذوالفقار
سپهدار دین شاه دلدل سوار
به حق حسین و به حق حسن
که هستند شایسته ذوالمنن
به خاتون صحرای روز قیام
سلام علیهم علیهم سلام
کز اسرار این نکته دلگشای
صفی را ز صفوت صفایی نمای
صفی چون بکرد این دعا از صفا
درودی فرستاد بر مصطفی
در خانه هم در زمان باز شد
صفی از صفایش سرانداز شد
یکی تخت در چشمش آمد ز دور
سراپای آن تخت روشن ز نور
نشسته برآن تخت مر دختری
چو خورشید تابان بلند اختری
یکی تاج بر سر منور ز نور
ز انوار او حوریان را سرور
یکی طوق دیگر به گردن درش
بخوبی چنان چون بود در خورش
دو گوهر به گوش اندر آویخته
ز هر گوهری نوری انگیخته
صفی گفت یا رب نمی‌دانمش
عنایت به خطی که بر خوانمش
خطاب آمد او را که از وی سوال
بکن تا بدانی تو بر حسب و حال
بدو گفت من دخت پیغمبرم
به این فر فرخندگی درخورم
همان تاج بر فرق من باب من
دو دانه جواهر حسین و حسن
همان طوق در گردن من علی است
ولی خدا و خدایش ولی است
چنین گفت آدم که ‌ای کردگار
درین بارگه بنده راهست بار
مرا هیچ از این‌ها نصیبی دهند
ازین خستگی‌ها طبیبی دهند
خطابی بگوش آمدش کای صفی
دلت در وفاهای عالم وفی
که اینها به پاکی چو ظاهر شوند
به عالم به پشت تو ظاهر شوند
صفی گفت با حرمت این احترام
مرا تا قیام قیامت تمام

وحشی بافقی:

گر یزیدی سیرتی این را نداند گو بدان
ماتم فرزند پیغمبر بود بر جمله فرض
کامده آل‌علی از فرقت او در فغان
رفته زهرا عصمتی در خلوت آل‌رسول
سر به زانو، دست بر سر، خسته‌دل، آزرده‌جان
مانده چون شبیر و شبر دو بزرگ نامدار

محتشم کاشانی:

آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
چون روی در بقیع، به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را، کباب کرد
کای مونس شکسته‌دلان حال ما ببین
ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطه عقوبت اهل‌جفا ببین
در خلد، بر حجاب دو کون آستین فشان
وندر جهان مصیبت ما برملا ببین
نی، نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تن‌های کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی(ص) مدام
یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه کربلا ببین
یا بضعه‌الرسول ز ابن زیاد، داد
کاو خاک اهلبیت رسالت، به باد داد

هاتف اصفهانی:

که خم از باد اجل شد ناگاه
حیف از فاطمه آن نخل جوان
در جهان خیل نکویان را شاه
حیف از آن گوهر ارزنده که بود
پرتو آن طرب‌افزا غم گاه
حیف از آن شمع فروزنده که بود
عفتش همدم و عصمت همراه
بود از پاکی طینت تا بود
پاک‌دامان وی از لوث گناه
بود ذیل وی از آلایش دور
روشن از عارضش این نه خرگاه
خرم از چهره‌اش این هفت اقلیم
از سموم اجلش حال تباه
چون شد آن سرو قد لاله‌عذار
لاله زین غم ز سر افکنده کلاه
سرو ازین غصه به بر جامه درید
کرد در ماتمش این جامه سیاه
ریخت در فرقتش آن خاک به سر
جانش از شوق ملاقات الله
چون شد از دار فنا سوی بهشت
بار بگشاد در آن عشرتگاه
رخت بربست از این غمخانه
 
امام خمینی(ره):

ای‏‏‏‏ ازلیّت، به تربت تو مُخمر
وی‏‏‏‏ ابدیت، به طلعت تو مُقرر
آیت رحمت ز جلوه‏‏ تو هویدا
رایَتِ قدرت در آستینِ تو مُضْمَر
جودت، هم‌بسترا به فیض مقدّس
لطفت هم‌بالشا به صدرِ مُصَدّر
عِصمتِ تو تا کشید پرده به اجسام
عالَم اجسام گردد عالَم دیگر
جلوه‏‏ تو، نور ایزدی‏‏ را مَجْلی‏‏
عِصمت تو، سِرّ مُختفی‏‏ را مَظهر
گویم واجب تو را، نه آنَت رُتبت
خوانم ممکن تو را، ز مُمکِن برتر
مُمکن اندر لباس واجب پیدا
واجبی‏‏ اندر ردای‏‏ امکان مُظْهر
ممکن، امّا چه ممکن، علّت امکان
واجب، اما شعاعِ خالقِ اکبر
ممکن، اما یگانه واسطه فیض
فیض به مِهتر رسد، وزان پس کهتر
ممکن، اما نمودِ هستی‏‏‏‏ از وی‏‏
ممکن، امّا ز مُمکِناتْ فزونتر
وین نه عجب، زانکه نور اوست ز زهرا
نور وی‏‏ از حیدر است و او ز پیمبر
نور خدا در رسول اکرم پیدا
کرد تجلّی‏‏ ز وی‏‏ به حیدر صفدر

محمدعلی صاعد شاعر:

کیست وجودش ز بعد خالق اکبر
فوق وجود و ز حد وصف فراتر؟
کیست که باشد وجود، ذیل وجودش
هست عَرَض، هرچه هست و اوست چو جوهر

سنجر کاشانی:

هم خضر آب داشت، هم اسکندر آینه
مثل تویی که دید در آب و در آینه؟
از بیم چشم زخم فلک ز آفتاب و ماه
حاضر کند به بزم تو با مجمر آینه
عکس تو را که شعله صف سرکش آمده است
در بر اگر کشد نکند باور آینه
 
استاد شهریار:

ماه آن شب خموش و سرگردان
روی صحرا و دشت میتابید
نور غم‌رنگ و حزن‌پرور ماه
همه جا را نموده بود سپید
دانه‌دانه ستاره بر رخ چرخ
همچو اشک یتیم میلرزید
خوب گسترده بود خاموشی
بر جهان پرده فراموشی
مرغ شب آرمیده بود آرام
چشم ایام رفته بود به خواب
سایه نخلها به چهره نور
از سیاهی کشیده بود حجاب
باد در جست‌وجوی گمشده‌ای
چرخ می‌زد چو عاشقی بی‌تاب
غرق شهر مدینه سرتاسر
در سکوتی عمیق و رعب‌آور
میکشید انتظار خاک آن شب
مقدم تازه میهمانی را
می‌ربود از کف گران‌مردی
آسمان همسر جوانی را
آتش مرگ مادری میسوخت
دل اطفال خسته‌جانی را
مردم آرام لیک آهسته
نوحه‌گر چند طفل دل‌خسته
بر سر دوش جسم بی‌جانی
حمل می‌شد به نقطه‌ای مرموز
همه خواهان به دل درازی شب
گرچه شب تلخ بود و طاقت‌سوز
تا مگر راز شب نگردد فاش
نَبَرد پی به راز شب دل روز
راز شب بود پیکر زهرا
که شب آغوش خاک گشتش جا
راز شب بود بانویی معصوم
که چو مردی از زمانه نزاد
هجده‌ساله بانویی پُرشور
که سیه کرده چهره بیداد
بانویی کز سخن به محضر آن
ریخت آتش به جان استبداد
بانویی شیردل، دلیر و شجاع
که نمود از حقوق خویش دفاع
گرچه زن بود لیک مردانه
از قیام آتشی عظیم افروخت
شعله‌ای برکشید از دل خویش
که سیه خرمنِ ستم را سوخت
درس احقاق حق و دفع ستم
به جهان و جهانیان آموخت
مردم خفته را ز خواب انگیخت
آبروی ستمگران را ریخت

غضائری رازی:

مرا شفاعت این پنج تن بسنده بود
که روز حشر به این پنج تن رهانم تن
بهین خلق و برادرش و دختر و دو پسر:
محمد و علی و فاطمه، حسین و حسن

مرحوم سیدحسن حسینی:

مادرم
به سکه ایمان نداشت
و سنگ‌های بی‌تعادل
کفه دریای لبش را
به هم نمی‌زد
دیگران
در قحطی زمین
بت می‌خوردند
و مادرم
برای صنم‌های بزرگ
-حتی از سر تفنن-
تره‌ای خرد نمی‌کرد!

 بخشی از شعر «بانوی ما»
اثر طاهره صفارزاده:
کس نمی‌داند
صاحب عزا
بانوی ما
در بین ماست
بانوی زخم‌دیده
زخم دل رسول
زخم دل امام
زخم شهادت فرزندان
زخم زمانه حق‌ناشناس...
بانو به صدر مصطبه عشق آمده
در بین ماست
آن عطر را دوباره می‌شنوم
 سرم به عاطفه رویا برمی‌گردد
  سرم به دامن بانو برمی‌گردد...

قصیده ملک‌الشعرای بهار:

 ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار!
جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟
زلف نگونسار کرده‌ای و ندانی
کو دل خلقی ز خویش کرده نگونسار
روی تو تابنده ماه بر زبر سرو
موی تو تابیده مشک از بر گلنار
چشم تو ترکی و کشوریش مسخر
زلف تو دامی و عالمیش گرفتار
ریحان داری، دمیده بر گل نسرین
مرجان داری، نهاده بر در شهوار
آفت جانی از آن دو غمزه دلدوز
فتنه شهری از آن دو طره طرار
فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک
چهر تو باغی است لاله‌زار و سمن‌زار
ز آن لب شیرین تو بدیع نماید
این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار
ختم بود بر تو دلربایی، چونانک
نیکی و پاکی به دخت احمد مختار
زهرا، آن اختر سپهر رسالت
کو را فرمانبرند ثابت و سیار
فاطمه، فرخنده‌مام یازده سرور
آن به دو گیتی پدرش، سید و سالار
پرده‌نشین حریم احمد مرسل
صدر گزین بساط ایزد دادار
عرفان، عقد است و اوست واسطه عقد
ایمان، پرگار و اوست نقطه پرگار
از پی تعظیم نام نامی زهراست
اینکه خمیده است پشت گنبد دوار
بر فلک ایزدی است نجمی روشن
در چمن احمدی است نخلی پربار
بار ولایش به دوش گیر و میندیش
ای شده دوش تو از گناه گرانبار!
عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن
عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار
کوس کمالش گذشته از همه گیتی
صیت جلالش رسیده در همه اقطار
فر و شکوه و جلال و حشمت او را
گر بندانی، ببین به نامه و اخبار

مثنوی «حضرت زهرا دلش از یاس بود»

از مرحوم احمد عزیزی:

عشق من پاییز آمد مثل پار
باز هم ما بازماندیم از بهار
احتراق لاله را دیدیم ما
گل دمید و خون نجوشیدیم ما
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشکی‌پوش بود
یاس بوی مهربانی می‌دهد
عطر دوران جوانی می‌دهد
یاس‌ها یادآور پروانه‌اند
یاس‌ها پیغمبران خانه‌اند
یاس در هر جا نوید آشتی‌ست
یاس دامان سپید آشتی‌ست
در شبان ما که شد خورشید؟ یاس
بر لبان ما که می‌خندید؟ یاس
یاس یک شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر میهمان ماست
بعد روی صبح پرپر می‌شود
راهی شب‌های دیگر می‌شود
یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است
یاس را آیینه‌ها رو کرده‌اند
یاس را پیغمبران بو کرده‌اند
یاس بوی حوض کوثر می‌دهد
عطر اخلاق پیمبر می‌دهد
حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانه‌های اشکش از الماس بود
داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
می‌چکانید اشک حیدر را به راه
عشق معصوم علی یاس است و بس
چشم او یک چشمه الماس است و بس
اشک می‌ریزد علی مانند رود
بر تن زهرا گل یاس کبود
گریه آری گریه چون ابر چمن
بر کبود یاس و سرخ نسترن
گریه کن حیدر که مقصد مشکل است
این جدایی از محمد مشکل است
گریه کن زیرا که دخت آفتاب
بی‌خبر باید بخوابد در تراب
این دل یاس است و روح یاسمین
این امانت را امین باش ‌ای زمین
نیمه‌شب دزدانه باید در مغاک
ریخت روی گل خورشید خاک
یاس خوشبوی محمد داغ دید
صد فدک زخم از گل این باغ دید
مدفن این ناله غیر از چاه نیست
جز دو کس از قبر او آگاه نیست
گریه بر فرق عدالت کن که فاق
می‌شود از زهر شمشیر نفاق
گریه بر طشت حسن کن تا سحر
که پر است از لخته خون جگر
گریه کن چون ابر بارانی به چاه
بر حسین تشنه‌لب در قتلگاه
خاندانت را به غارت می‌برند
دخترانت را اسارت می‌برند
گریه بر بی‌دستی احساس کن
گریه بر طفلان بی‌عباس کن
باز کن حیدر تو شط اشک را
تا نگیرد با خجالت مشک را
گریه کن بر آن یتیمانی که شام
با تو می‌خوردند در اشک مدام
گریه کن چون گریه ابر بهار
گریه کن بر روی گل‌های مزار
مثل نوزادان که مادرمرده‌اند
مثل طفلانی که آتش خورده‌اند
گریه کن در زیر تابوت روان
گریه کن بر نسترن‌های جوان
گریه کن زیرا که گل‌ها دیده‌اند
یاس‌های مهربان کوچیده‌اند
گریه کن زیرا که شبنم فانی است
هر گلی در معرض ویرانی است
ما سر خود را اسیری می‌بریم
ما جوانی را به پیری می‌بریم
زیر گورستانی از برگ رزان
من بهاری مرده دارم ‌ای خزان
زخم آن گل در تن من چاک شد
آن بهار مرده در من خاک شد
ای بهار گریه‌ بار ناامید
ای گل مایوس من یاس سپید

شعری از علی موسوی گرمارودی:

دیدم کنار راهگذاران شاد شهر
یک خردسال کودک افسرده نژند
 یک پا میان لای و لجن‌های جوی آب‌
دور از خروش کاذب شهر، ایستاده بود
 چون: برکرانه‌های افق تک ستاره‌ای
با حالتی که سخت غم‌انگیز و ساده بود.
 چون بره‌های خرد جدا مانده از گله
از گرمگاه سینه به بانگی خروشناک
با گریه‌های تلخ، صدا می‌کرد:
 مادر!
اینک منم:

آن طفل دورمانده گمگشته
ان خردسال کودک سرگشته
ای مادر عزیز همه عالم!
کو مهربار دامن پاکت، کو؟

مرحوم آیت‌الله محمدحسین غروی‌اصفهانی
مشهور به «کمپانی»:

ناطقه مرا مگر، روح قُدُس کند مدد
تا که ثنای حضرت، سیده‌ی نسا کند
مطلع نور ایزدی، مبدا فیض سرمدی
جلوه او حکایت از، خاتم انبیا کند
بسمله‌ی صحیفه‌ی، فضل و کمال و معرفت
بلکه گَهی تجلّی از، نقطه‌ی تحت «با» کند
دائره شهود را، نقطه‌ی مُلتقی بُوَد
بلکه سِزَد که دعویِ، لَو کُشِفَ الغِطا کند
حامل سرّ مستمرّ، حافظ غیب مستترّ
دانش او احاطه بر، دانش ما سوا کند
بضعه‌ی سید بشر، ‌ام ائمّه غُرَر
کیست جز او که همسری، با شَه لا فتی کند؟
وحی نبوتش نَسَب، جود و فتوتش حَسَب
قصه‌ای از مروتش، سوره «هل أتی» کند
در جبروت، حُکمران؛ در ملکوت، قهرمان
در نَشَئاتِ کُن فکان، حُکم «بِما تَشاء» کند
قبله خلق، روی او؛ کعبه عشق، کوی او
چشم امید، سوی او؛ تا به که اعتنا کند
مُفتقرا! متاب رو؛ از درِ او به هیچ سو
زانکه مس وجود را، فضّه‌ی او طلا کند.

 عطار نیشابوری:

 بدو گفتم ز درویشی زهرا(س)
مرا جان و جگر شد خون و خارا
کسی کاو خواجه هر دو جهان است
جهاز دخترش اینک عیان است
عطار در الهی‌نامه برای حضرت فاطمه زهرا لقب «خاتون جنت» را به کار می‌برد و می‌گوید:
همه یاران در آن اندوه و محنت
شدند آخر بر خاتون جنت

سنایی غزنوی:

 سراسر جمله عالم پر زنانند
زنی چون فاطمه خیرالنساء کو؟
 
هلالی جغتایی:

کیست آن چهار مه به مذهب من
علی(ع) و فاطمه(س)، حسین(ع) و حسن(ع)

شیخ بهایی:

الهی الهی به صدق خدیجه
الهی الهی به زهرای اطهر
که بر حال زار بهایی نظر کن
به حق امامان معصوم یکسر

محیط قمی:

چشم امید نیست به هیچ آستان مرا
الا به آستانه فرخنده بتول
ام‌الائمه النقبا بانوی جزا
نور الهدی حبیبه حق بضعه رسول
آن بانویی که دور حریمش گذر نکرد
از دور باش عصمت او وهم بوالفضول

علامه اقبال لاهوری:

نور چشم رحمه للعالمین
آن امام اولین و آخرین
بانوی آن تاجدار هل اتی
مرتضی مشکل‌گشا شیر خدا
پادشاه و کلبه ایوان او
یک حسام و یک زره سامان او
مادر آن مرکز پرگار عشق
مادر آن کاروان سالار عشق
مریم از یک نسبت عیسی عزیز
از سه نسبت، حضرت زهرا عزیز
مزرع تسلیم را حاصل، بتول
مادران را اسوه کامل، بتول
بهر محتاجی دلش آن‌گونه سوخت
با یهودی چادر خود را فروخت
آن ادب پرورده صبر و رضا
آسیا گردان و لب قرآن سرا

منبع: روزنامه فرهیختگان