حاج قاسم برای من همه‌ جواب این سوال بود. وقتی او را و سکنات و حرکاتش را می‌بینم، «ادب» برایم تجسد و تجسم پیدا می‌کند و معنا می‌دهد.

به گزارش مشرق، مفاهیمی است که سال‌ها می‌خوانی‌اش یا می‌شنوی‌اش، اما نمی‌توانی خوب درکش کنی، خوب بفهمی‌اش، خوب اندازه‌اش بگیری و خوب تطبیقش دهی تا اینکه روزی در مواجهه‌ای، انگار برایت پرده‌ها کنار می‌رود و آن مفهوم را، بالعیان می‌بینی و با تمام حس و حال درکش می‌کنی... حال خوبی دارد آن لحظه...

با شهادت حاج قاسم، این گره‌گشایی‌ها بارها و بارها متحیرم ساخت. مفاهیمی که سال‌ها فقط می‌دیدم و می‌شنیدم و می‌خواندم‌شان، و ذهنم در عین قرابت و همسایگی با آنها، نمی‌توانست طول و عرض و عمق‌ و ارتفاع‌شان را درک کند، به ناگاه از پی پرده مستوری بیرون آمدند و با وسعتی تمام رخ‌نمایی کردند.

بیشتر بخوانید:

دو خاطره‌ای که حاج قاسم در حرم امام رضا (ع) بیان کرد

ناگفته‌هایی از حاج قاسم؛ از توصیه رهبری درباره داعش تا نظر سردار درباره عربستان

«ادب» یکی از این مفاهیم بود. همیشه وقتی در روضه‌ها و نوحه‌ها از استواری، صلابت، شجاعت و رشادت حضرت عباس دم می‌زدند می‌توانستیم به ساحت این مفاهیم نزدیک شویم ولی وقتی به«ادب حضرت» اشاره می‌کردند و گریز می‌زدند، می‌ماندیم که آن صلابت و شجاعت چگونه با این«ادب» عجین شده و شخصیتی ناب می‌سازد. یک جنگاور رشید و شجاع و غیور چگونه «ادب» می‌کند؟ یا بهتر بپرسم چگونه دلیری می‌ورزد درحالی‌که «ادب» می‌کند؟ این ادب چیست و چه دارد در خود و چه می‌کند با این «من» انسانی؟

حاج قاسم برای من همه‌ جواب این سوال بود. وقتی او را و سکنات و حرکاتش را می‌بینم، «ادب» برایم تجسد و تجسم پیدا می‌کند و معنا می‌دهد. وقتی او را می‌بینم انگار همه‌ گم‌شده خود درخصوص ادب را می‌یابم. با او، «ادب» دیگر مبهم نیست، تار نیست، عین روز، روشن و ظاهر و حاضر است. وقتی دقیق‌تر می‌گردیم، «ادبِ حاج قاسم» در چند نوع و جای، خود را نشان می‌دهد:

۱- ادب نفْس

حاج قاسم، مهار نفس خود را در اختیار داشت. طوری آن را اسیر خود کرده بود که نایِ طغیان و سرکشی از آن گرفته شده بود. با اینکه هرچه می‌گذشت بر اعتبار ملی و بین‌المللی‌اش افزوده و شخصیتی بی‌تا می‌شد، اما این شهرت، هیچ تغییری بر رفتار و کردار و تعاملات او ایجاد نکرد. نفسش رام رام شده بود و در مشتش  بود و اجازه سرکشی پیدا نمی‌کرد.

دوستی که از مدیران بانک مرکزی بود برایم تعریف می‌کرد: رفته بودم دفتر رئیس‌کل. دیدم حاج قاسم آنجا نشسته. وقتی بود که تازه حاج قاسم به شهرت و اعتباری رسیده بود. زود جلو رفتم و دیدم ایشان مثل یک ارباب‌رجوع معمولی منتظر مانده تا اجازه ورود بدهند. زود او را به داخل اتاق رئیس راهنمایی کردم. رئیس‌کل در جلسه بود. من از فرصت استفاده کردم و درمورد فیلمی که چند وقت پیش از ایشان بعد از شکست عملیات کربلای چهار دیده بودم صحبت کردم و گفتم: «سردار! شما را دیدم که به‌ واسطه شهادت تعداد زیادی از بچه‌های لشکر ثارالله چقدر ناراحت بودید و چقدر متضرعانه گریه می‌کردید و بی‌تاب بودید و آشفته‌حال همرزمان شهیدتان». حاج قاسم نگاهی به من کرد. فهمیدم از این تعریف و مدح، معذب و ناراحت شده. رو به من گفت: «درود بر همان قاسم سلیمانی، حیف که همه آن حال رفته و چیزی نمانده...» آری، حتی به اندازه دمی و لحظه‌ای اجازه نداد نفسش قلقلک بیاید و کمی حال کند. زود مهاربندش را گرفت و با الفاظی راه خوش آمدن (بی‌محتوا و توخالی) را بست.

۲- ادب بندگی

حاج قاسم برای خدا بنده بود؛ عبدالله به معنای اتم و دقیق کلمه. آنهایی که نمازهای حاج قاسم را دیده‌اند، آن را پر از خلوص و اخلاص نقل می‌کنند. هیچ می‌شد مقابل حق. به رعشه می‌افتاد، گریه می‌کرد، زار می‌زد. انگار خطبه همّام و وصف شب و روز متقین به‌تمامه در او حلول کرده بود:

«أَمَّا اللَّیْلُ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ، تَالِینَ لاَجْزَاءِ الْقُرْآنِ یُرَتِّلُونَهَا تَرْتِیلاً. یُحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ وَ یَسْتَثِیرُونَ بِهِ دَوَاءَ دَائِهِم...»

اما شب‌هنگام بر پای خود (به نماز) می‌ایستند و آیات قرآن را شمرده و با تدبر می‌خوانند، به وسیله آن، جان خویش را محزون می‌سازند و داروی درد خود را از آن می‌طلبند...

«وَ أَمَّا النَّهَارَ فَحُلَمَاءُ عُلَمَاءُ، أَبْرَارٌ أَتْقِیَاءُ. قَدْ بَرَاهُمُ الْخَوْفُ بَرْیَ الْقِدَاحِ یَنْظُرُ إِلَیْهِمُ النَّاظِرُ فَیَحْسَبُهُمْ مَرْضَی، وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَض...لاَ یَرْضَوْنَ مِنْ أَعْمَالِهِمُ الْقَلِیلَ، وَ لاَ یَسْتَکْثِرُونَ الْکَثِیرَ. فَهُمْ لاَِنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ، وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُونَ...»
به هنگام روز، دانشمندانی بردبار و نیکوکارانی باتقوا هستند، ترس و خوف (در برابر مسئولیت‌های الهی) بدن‌های آنها را همچون چوبه‌های تیر، تراشیده و لاغر ساخته است، آن گونه که بینندگان (ناآگاه) آنها را بیمار می‌پندارند، درحالی‌که هیچ بیماری‌ای در وجودشان نیست... از اعمال اندک، خشنود نمی‌شوند و اعمال فراوان خود را زیاد نمی‌شمارند، بلکه پیوسته خود را (به کوتاهی و قصور) متّهم می‌سازند...

حاج قاسم، بنده آب و نان و مقام و رابطه نبود، بنده تعلق نبود، وارسته بود و خودساخته. خود را مقابل خدا حاضر می‌دید و خدا را ناظر. به درک شهودی این مقام و موضع رسیده بود. بندگی را زینت همه قدرت و شوکت دنیایی‌اش می‌دانست و در سخت‌ترین موقع‌ها و موقعیت‌ها، آن را از یاد نبرد و همه عزت و جلال را از خدا دانست و از خدا خواست.

بندگی راست و درست، مردم‌داری را به ارمغان می‌آورد و حاج قاسم یک مردم‌دار بود. بندگی او را گوشه‌گیر و عزلت‌نشین نکرد بلکه مردم‌داری و مردم‌یاری را شعبه‌ای از بندگی حقیقی می‌دانست. در میان مردم بود و با مردم. هیچ مانعی او را از مردم جدا و دور نکرد.کاملا برای مردم قابل دسترس بود و برای محرومین، در دسترس‌تر.

۳ - ادب سربازی

حاج قاسم در عین اینکه برای نیروهایش یک فرمانده بزرگ و وسط میدان بود، برای فرمانده‌اش هم یک سرباز تمام‌عیار بود. مِن و مِن در کارش نبود. در مقابل اوامر فرمانده، ان‌قلت نمی‌آورد. جلو و عقب نمی‌انداخت و نمی‌افتاد. وقتی فرمانده برایش یک مأموریت را ترسیم می‌کرد، کمتر از چرایی‌اش می‌پرسید، بیشتر دنبال چگونگی اجرایش بود. این را چه در دوره جنگ و چه بعد از آن در وجود خودش تربیت کرده بود. یقین داشت به اطاعت اولی الامر و آن را ادامه اطاعت خدا و رسول می‌دانست. لذا بیشتر به ثمره تبعیت فکر می‌کرد و آن را راهگشا می‌دانست.

کاملاً گوش به فرمان بود و تمام اهتمام را به کار می‌گرفت تا امر و کار ولی، راه بیفتد. آن‌قدر این ادب در او ممتاز و راقی بود که هیچ‌وقت ذهن و فکر ولی را در موضوعات و مشغولیات خود (شخصی و سازمانی) اشغال نمی‌کرد. در یک کلام کارگزار بود و نه بارگزار...

این گونه بودن، حاج قاسم را به یک«هم‌صحبت» خوب و دلنشین تبدیل کرده بود. «هم‌صحبت» از جان‌گوش می‌دهد، با تمام وجود می‌فهمد، با تمام خلوص اطاعت می‌کند و با تمام اهتمام به نتیجه می‌رساند و تازه «فاذا فرغت فانصب» می‌کند. نیک می‌دانیم که هم‌صحبتی چه نقش بزرگ و گوهر دردانه‌ای است آن‌گاه که حضرت امیر(علیه‌السلام) در نبود آن، با چاه درددل می‌کرد. ادب سربازی حاج قاسم را تا مقام هم‌صحبتی بالابرده بود.

۴- ادب رزم

حاج قاسم فرمانده مرکزنشین و زیر کولر نشین و در یک کلام راحت‌نشین نبود. بیایی بود و برویی نبود. همیشه وسط میدان و در میان نیروهایش بود. در عین جدیت و قاطعیت و حتی عصبیت در حیطه مأموریت، قلبی مهربان داشت و پرعاطفه. نیروهایش او را فقط دوست نمی‌داشتند، بلکه عاشقش بودند.

از آن طرف، دشمن از هیبت و هیأتش سخت می‌ترسید و می‌لرزید. جبهه‌ای که در او حاج قاسم بود، سنگینی کفه‌اش خوب به جبهه مقابل می‌چربید و دشمن را زار و نزار و بیچاره کرده بود. هرچه تعاطف و ملاطفت داشت خرج همرزمانش می‌کرد و هرچه سختی و شدت داشت، بر سر دشمن فرود می‌آورد. در عین جدیت و قاطعیت، هرچه نرم‌خویی و شفقت بود برای همسنگرانش بذل می‌کرد و هر چه تندخویی و تلخی بود خرج دشمن زبون می‌کرد. اشداء علی الکفار بود و رحماء بینهم.

در پشت جبهه هم، غالب ظرف مودتش را نثار خانواده شهدای همرزمش می‌کرد و از اهل و عیال آنها غافل نبود. بچه‌های‌شان را پدری می‌کرد و مادران‌شان را پسری... نشست و برخاست با آنها را به صورت تشریفاتی و رفع تکلیفی انجام نمی‌داد، می‌رفت محضرشان تا باری را بردارد و غم‌شان را سبک‌تر کند و البته خودش هم تسلی بگیرد.  آنها که حاج قاسم را خوب می‌شناسند، می‌دانند که غم از دست رفتن همرزمان، چقدر او را بی‌تاب می‌کرد و مصیبت‌زده و صاحب عزا. با این همه تلاش می‌کرد با تفقد و رسیدگی به اهل و عیال شهدا، آنها را پدری کند... و برای همین بود که بچه‌های شهدا بعد از شهادت او، می‌گفتند: انگار دوباره یتیم شده‌ایم.

دوستی تعریف می‌کرد که یک روز مانده به پایان جنگ غزه (روز بیست‌ویکم جنگ) پیشنهاد آتش‌بس برای پایان روز بیست‌ودوم، از سوی هر دو طرف جنگ پذیرفته شده بود. وقت نماز مغرب و عشاء شد. صدای هق‌هق گریه و استغاثه حاج قاسم، سر نماز آن قدر بلند بود که ما را متحیر و مبهوت ساخته بود. بعد از نماز به خودم جرأت دادم و پرسیدم از چرایی این همه گریه و فغان و استغاثه. فرمانده جواب داد: «در این 24 ساعت آخر جنگ که رژیم صهیونیستی خیالش راحت شده که رسوایی‌اش بیش از این نمی‌شود، هرچه آتش و بمب و موشک دارد بر سر مردم غزه خصوصاً بچه‌های بی‌پناه می‌ریزد و این بچه‌های بی‌دفاع و مظلوم و معصوم را به خاک و خون می‌کشد. از این همه فاجعه‌ای که می‌خواهد در این ۲۴ ساعت آینده، پیش بیاید ناراحت و مصیبت زده‌ام و با ندبه و استغاثه، از خدا رفع بلا خواستم.»

۵ - ادب استقامت

حاج قاسم ذیل حقیقت: «إِنَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ... تعریف می‌شود یعنی در زمره کسانی که گفتند: «پروردگار ما خداوند یگانه است! سپس استقامت کردند»، خدا هم به آنها بشارت می‌دهد که: «نترسید و غمگین مباشید، و بشارت باد بر شما به آن بهشتی که به شما وعده داده شده است!...

قالوا ربنا الله، شرط لازم و ثم استقاموا، شرط کافی برای رسیدن به رحمت لایزال الهی و آرامش حقیقی است.

حاج قاسم، استقامت را خوب بلد بود. استقامت، انتخاب سخت‌ترین مسیر است. برخی از دوستانش بعد از جنگ، مسیر را شُل آمدند و آرام آرام کنار کشیدند و به انتخاب‌های اوقات فراغتی مشغول شدند اما حاج قاسم بر همان مسیر مبارزه و جهاد ماند (الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا) و هرچه جلوتر رفت، اتقان راه و طریقش بیشتر شد (لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا).

مسلم است که استقامت بر مسیر، بسیار بیشتر از انتخاب مسیر ابتلا دارد و سختی. ادب استقامت یعنی خود را در مسیر سخت‌ها و سختی‌ها قرار دادن و برگزیدن بالاترین درجه ایثارگری‌ها و فداکاری‌ها (از هر حیث و جهتی) و مهم‌تر از همه بی‌منت و دریغ. حاج قاسم، خود را سپر قرار داده بود تا مردمانش سر راحت بر بالین بگذارند.

بدانیم که انسان اهل این معنا (استقامت)، تمام طلبش این است: «ای همه طوفان‌ها و بوران‌ها، ای همه شداید و غلایظ، بر من فرود آیید که من خریدار شمایم با بالاترین قیمت، که همان جان شیرین است.» جزای این گونه سعی و تلاشی هم، رحمت واسعه الهی است و چه چیز بهتر از این.

حاج قاسم معنای استقامت را نه در یک جبهه و وجهه بلکه در مسیری مستمر و طولانی (بیش از 40 سال) و در وجوه مختلف به منصه ظهور رساند و تا پای جان بر عهدی که بسته بود محکم و راسخ ایستاد و هیچ‌گاه نه کم آورد و نه کم‌فروشی کرد. شاید این گونه ترور ناجوانمردانه (و به شهادت رساندن حاج قاسم)، خود نوعی عجز عمیق دشمن از به زانو در آوردن سردار در یک میدان رودررو را نمایان می‌سازد. به بیان دیگر، استقامت بر آرمان و مسیر، مرگ زیباتری را برایش رقم زد.

آری، حاج قاسم این چنین ادب کرد. ادبی از جنس سرداری. ادبی که در هر جا قرار می‌گرفت او را نمونه می‌ساخت و الگو. این ادب حاصل یک روز و یک شب نبود. مراقبتی دائم و ممارستی همیشگی می‌طلبید. او خوب فهمیده بود از کجا باید به کجا رسید. او می‌دانست اگر بنده حقیقی باشد و نفسش را مهار کند، ابواب حکمت و شجاعت و رشادت به رویش باز می‌شود و طریقش جز به شهادت منتهی نمی‌شود. فلذا از راهش وارد شد و دنبال نسخه‌ها و میانبرهای جعلی نبود.  این راه آنقدر امن و مطمئن است که بزرگ‌مان، مشی حاج قاسم و حاج قاسم شدن را بسیار فراتر از یک جریان و جریان‌سازی صرف دانست، او را یک کل جامع دانست و یک مکتب. بدانیم که جریان‌ها می‌آیند و می‌روند، اما مکتب‌ها می‌مانند و می‌سازند. شهادت حاج قاسم، مکتبش را ماناتر از قبل بیمه کرد. حالا دیگر سعادتمندی و عاقبت‌به‌خیری این مکتب، آن‌ هم پیش چشمان همه آزادگان و آزادی‌خواهان عالم شاهد و گواه است. ادب حاج قاسم صبغه این مکتب است و خون حاج قاسم، اعتبار آن را امضا کرده است.

حالا شاید بیشتر راز اشک‌های آقا را بفهمیم.

منبع: روزنامه فرهیختگان