اینکه بنشینی پشت رایانه و خیالت را بفرستی سفر، شاید برای جلوگیری از شیوع کرونا خوب باشد اما دلتنگی آدم را چند برابر می کند. تمام مزۀ سفر راهیان نور به پابرهنه شدن روی خاک ها و درد و دل کردن با شهداست.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حمید بناء، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس در پی تعطیلی اعزام کاروان های راهیان نور در یادداشتی نوشت:  

  اینکه بنشینی پشت رایانه و خیالت را بفرستی سفر، شاید برای جلوگیری از شیوع کرونا خوب باشد اما دلتنگی آدم را چند برابر می کند. تمام مزۀ سفر راهیان نور به پابرهنه شدن روی خاک ها و درد و دل کردن با شهداست. به قول یکی از رفقا، وصف العیش کجا و خود عیش کجا.

   بگذریم! بعد از ابوقریب با سرعت بیشتری رفتم به طرف شرهانی. چند کیلومتری یادمان رسیدم به رودخانۀ دویرج. البته این نوع رد شدن فقط مخصوص سفرهای خیالی است. در واقعیت باید مثل همۀ هشتاد میلیون نفر، از جاده تردد کنیم. کنار دویرج ایستادم؛ دلم گرفت. مثل پاییز سال ۶۱ که دویرج خنده را از صورت جذاب و دلنشین حاج حسین خرازی گرفت. ماجرا برمی گردد به عملیات محرم. رودخانه آب کمی داشت؛ نهایتاً ۳۰ سانتی متر. بچه ها در بستر رودخانه آمادۀ حمله بودند که باران شدید شد و دویرج طغیان کرد. نیروها به سرعت خودشان را از دویرج کشیدند بیرون. اما به یکباره حجم آب آنقدر زیاد شد که بیش از ۳۵۰ نفر از بچه ها همانجا به شهادت رسیدند. محرم، آب، قتلگاه، شهادت؛ عجب روضۀ آشنایی.

   چند دقیقه بعد به یادمان شرهانی رسیدم. به سرزمین عملیات محرم. اصفهانی ها در عملیات محرم خیلی شهید دادند. آنقدر که تشییع شهدایشان در تاریخ ماندگار شد. اولش فرماندهان جنگ ترس و واهمه داشتند که نکند تعداد بالای شهدا، مردم را دلسرد و ناامید کند. اما انگار حماسه ادامه داشت؛ از شرهانی تا زاینده رود. ۲۵ آبان برای اصفهان روز عزت و افتخار است. شهید دادند اما کم نیاوردند. بسیجی ها صبح زیر تابوت شهدا بودند و شب در مسیر شرهانی. کمک های مردمی هم در آن ایام چند برابر شد. امام خمینی(ره) دربارۀ این رویداد فراموش نشدنی فرمودند: «شما در کجای دنیا می توانید جایی را مثل استان اصفهان پیدا کنید؟ همین چند روز پیش، فقط در شهر اصفهان حدود سیصد و هفتاد نفر را تشییع کردند. مع ذالک همین شهید داده ها و داغدیده ها همچنان به خدمت خود به اسلام ادامه می دهند.» ... شرهانی و عملیات محرم کلاس درس انقلابی گری هستند. گاهی باید همه چیزمان را فدا کنیم تا اسلام آسیب نبیند.

   همۀ داستان شرهانی همین ماجرای شهدا و تشییع ماندگارشان نیست. جنگ که تمام شد، بچه رزمنده-های اصفهانی برگشتند به شرهانی برای پیدا کردن رفقای جامانده. سینۀ دشت بدهکاری سنگینی به آنها داشت. شرهانی یادمان تفحص است. بچه ها با وضو وجب به وجب این حوالی را کاویدند تا همرزمانشان را به خانه برگردانند؛ به آغوش پدران و مادران چشم به راه. انتظار کمر آدم را خم می کند. در یکی از عملیاتهای تفحص، جستجوگرها بعد از توسل به حضرت عباس علیه السلام قمقمۀ پر از آبی را کنار یک دست مصنوعی پیدا کردند. آب بعد از ۳۱ سال هنوز بی رنگ و گوارا بود. قمقمۀ پر تعجبی نداشت اما کسی حکایت دست مصنوعی را نمی دانست. بچه ها باقیماندۀ پیکر شهید را با عزت و احترام از دل شرهانی پس گرفتند. نامش احمد صداقتی بود؛ بچۀ اصفهان. عاشق و ارادتمند حضرت قمرالعشیره علیه-السلام. در عملیات «فرماندۀ کل قوا» دست چپش قطع شد و دست راستش به کلی از کار افتاد. احمد آدم خانه نشستن نبود. مدام دست به دامن مصطفی ردانی پور می شد برای اعزام مجدد. بالأخره توانست انگشت اشاره و شست دست راستش را تکان بدهد. با همین توانایی به عنوان بیسیمچی راهی عملیات محرم شد. در حین عملیات، تجربه و دانش نظامی اش بارها به کار آمد. احمد با یک دست مصنوعی و یک دست از کار افتاده، سه دهه در شرهانی ماند. وقتی که برگشت، اصفهان به احترامش ایستاد.

   شرهانی جان می دهد برای خلوت کردن با شهدا. خاکش، تربت است؛ بماند بقیه اش. غروب شرهانی حال قشنگی دارد اما من مجال ماندن نداشتم. می خواستم تا شب نشده برسم به مقتل شهید آوینی.

   بعد از شرهانی از همان خط مرزی راه افتادم به سمت فکه. چندکیلومتر پایین تر، یادمان غریب عملیات والفجر یک چشمم را گرفت. یاد شهادت قهرمانانۀ ۹۰ نفر از بچه های لشکر۲۷ افتادم. بسیجی هایی که ایستادند و شهید شدند تا گردانهای دیگر فرصت عقب نشینی داشته باشند. لشکر در آن عملیات فرماندۀ مقتدرش حاج رضا چراغی را هم از دست داد. چراغی خیلی تلاش کرد که آن ۹۰ نفر را بکشد عقب ولی امکانش نبود. خون خونش را می خورد. آخر کار خودش رفت جلو تا خیالش راحت شود که همه برگشته اند. آن جلو، خمپارۀ دشمن رضا چراغی محجوب و دوست داشتنی لشکر حاج احمد را به یاران شهیدش ملحق کرد. سال ۶۲ برای بیست وهفتی ها خوب شروع نشد. مثل سال ۶۱ که برایشان بد تمام شده بود.

زیاد در سرزمین والفجر یک نماندم. حرکت کردم به طرف پاسگاه فکه. قدم زدن در فکه یعنی راه رفتن در دنیای تفحص. پاسگاه فکه را که رد کردم ضربان قلبم تند شد. همۀ راهیان نور یک طرف، این قتلگاه استاد شهید آقا سید مرتضی آوینی یک طرف. صدای استاد تمام دشت را پر کرده بود: «تکلیف ما را حضرت سیدالشهدا (ع) تعیین فرموده است و چشمه‌ی جوشان خون مبارک او منشأ حیات رضوانی انسان و همه‌ی آفرینش است. شریان قیام ما نیز به قلب عاشورا می‌رسد و اینچنین، ما هرگز از جنگ خسته نخواهیم شد.»

   و سرانجام من بودم و یادمان فکه ...

   ادامه دارد ...