کد خبر 1054417
تاریخ انتشار: ۴ فروردین ۱۳۹۹ - ۰۱:۰۰

چهارپنج ساله بودم که معنای فقر و نداشتن را حس کردم. یک بار وقتی پیراهنم پاره شده بود، مادرم به‌جای اینکه پیراهن نو برایم بخرد، پیراهن علیرضا را، که برایش تنگ شده بود، به من داد که بپوشم.

مشرق - اشاره: خاطرات خود نوشت آقای رمضانعلی کاوسی، جانباز نخاعی گردنی را انتشارات سورۀ مهر بانام «سهم من از عاشقی» در سال ۱۳۹۶ منتشر کرد. این کتاب تاکنون چهار نوبت چاپ را پشت سر گذاشته است.

نویسنده با صراحت و صداقت از زندگی خانوادگی، دوران تحصیل، حضور در جبهه، دنیایِ جانبازی، تشکیل خانواده، فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی و در یک کلمه از موفقیت‌ها و ناکامی‌هایش برای خوانندگان سخن گفته است.

مطالعۀ گزیده‌ای از این کتاب احتمالاً سبب خواهد شد ما نیز در غم و شادی‌های آقای کاوسی با وی همراه شویم.

*محمدمهدی عبدالله‌زاده

***


۱۳ آبان ۱۳۶۱، در جنگ تحمیلی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گردنم، جانباز ضایعه‌نخاعی شدم. از زمان جانبازشدن تاکنون، همنشینِ ویلچر هستم. راضی‌ام به رضای حضرت دوست که «هرچه بر سر ما می‌رود، ارادت اوست». دست‌هایم توانایی چندانی برای نوشتن ندارد. مطالب این کتاب را فقط با انگشت سبابۀ دست چپم تایپ کرده‌ام.

سعی کرده‌ام تجربیاتی را که در این سال‌ها به‌دست آورده‌ام بیان کنم تا برای سایر افراد آسیب‌نخاعی هم مفید باشد. مطمئنم افراد سالم نیز با مطالعۀ این کتاب قدر سلامتی‌شان را بیشتر خواهند دانست و کُرور کُرور خدا را شکر خواهند کرد.

بهار ۱۳۹۵ رمضان‌علی کاوسی

***
سحرگاه آغاز اسفند سال ۱۳۴۱ در روستای جرم‌افشار شهرضا دنیا آمدم. کم‌کم بزرگ شدم. صبح زود با علیرضا، برادرم می‌رفتیم کنار جوی آب که صد متری با منزل ما فاصله داشت. او دو تا کوزه آب می‌کرد و من هم ظرف کوچک‌تری مثل آفتابه را، و بعد به منزل می‌آمدیم. آب کوزه برای خوردن بود و آب آفتابه برای شست‌وشو. صبحِ زود، آب تمیزتر و برای خوردن مناسب‌تر بود. برای اینکه آب کوزه‌ها خنک بماند، پتوی کهنه یا کُت کهنۀ‌ نم‌داری روی آن می‌انداختیم. تا شب چند بار روی پتو آب می‌ریختیم تا سردی آب کوزه‌ها حفظ شود. وقتی خورشید از پشت کوه بالا می‌آمد، زنانِ روستا، برای شستن لباس و کهنه‌های بچه، کنار جوی آب می‌آمدند. طبیعی بود که این آب همه‌چیز همراه خود بیاورد.

ما هم مثل بقیۀ‌ مردم روستا در منزل حمام نداشتیم. تنها حمامِ عمومی روستا از مغرب تا طلوع آفتابِ روز بعد مخصوص آقایان و روزها متعلق به خانم‌ها بود. تا کوچک بودم با ننه به حمام می‌رفتم. حمام روستا خزینه‌ای بود. آب خزینه هر چند روز یک بار عوض می‌شد. روزهای آخر به‌قدری آب خزینه کثیف بود که رنگِ آن تغییر می‌کرد. من از رفتن در خزینه می‌ترسیدم. ننه با یک تشت مسی آب روی سرم می‌ریخت.

یک بار که من و یکی از برادرها با ننه به حمام رفته بودیم، خانم جوانی تا چشمش به ما افتاد، اخم‌هایش را درهم کشید و گفت: «زشته شما با مادرتون می‌آیید حموم زنونه. شماها دیگه بزرگ شده‌ید. معصیت داره، گناهه.» با مادر هم صحبت کرد و او را قانع کرد که دیگر ما را با خودش به حمام نبرد. قرار شد از آن ‌به ‌بعد سر شب یا صبح زود با بابا به حمام برویم. صبح‌ها حمام شلوغ بود. از اینکه باید از خواب ناز بیدار می‌شدم و به حمام می‌رفتم، ناراحت بودم.

چهارپنج ساله بودم که معنای فقر و نداشتن را حس کردم. یک بار وقتی پیراهنم پاره شده بود، مادرم به‌جای اینکه پیراهن نو برایم بخرد، پیراهن علیرضا را، که برایش تنگ شده بود، به من داد که بپوشم.

گفتم: «من پیراهن کهنه نمی‌خوام.»

گفت: «پول نداریم بریم پیراهن نو برات بخریم.»

یک روز هم با شوق و ذوق با پدرم به شهرضا رفتم تا کفش بخرم. برایم کفش پلاستیکی خرید. گفتم: «من کفش چرمی می‌خوام.»

گفت: «کفش چرمی گرونه. من پولش رو ندارم.»

پدرم با کارگری شکم بچه‌هایش را سیر می‌کرد. بعضی‌وقت‌ها هم خان‌ها او را  با تعداد دیگری از مردان روستا به بیگاری می‌بردند.

بابا برای اینکه کار پیدا کند، صبح‌های زود دم دروازه می‌رفت. دروازه محوطه‌ای جلوی قلعة قدیمی روستا بود. معمولاً منزل افراد سال‌خورده داخل قلعه بود و منزل جوان‌ترها بیرون قلعه. منزل ما هم بیرون قلعه بود. به محلة ما محلة «بیرون دِی» می‌گفتند.

یکی از روزهای سرد پاییزی، صبح زود با بابا دم دروازه رفته بودم. همان روز یکی از خان‌ها یک ماشین کمپرسی از این انترناش ‌های قدیمی به روستا فرستاده بود. پدرِ من و تعدادی از مردانِ روستا را عقب کمپرسی سوار کردند. به بابا گفتم: «کجا می‌خواید برید؟»

 گفت: «می‌خوایم بریم مهیار  برای خان چغندرکَنی.» دود غلیظی از اگزوز انترناش بیرون زد و ماشین حرکت کرد.

غروب که ‌شد، بابا و دوستانش خسته و کوفته با لباس‌های خاکی از عقب کمپرسی پیاده ‌شدند. وقتی از او ‌پرسیدم: «بابا چقدر مزد به شما دادند؟» با ناراحتی گفت: «هیچی!» این بیگاری تا چند روز ادامه داشت.

قلعۀ قدیمی روستا یک درِ چوبی دولنگه داشت. اطراف قلعه را دیواری بلند و گِلی محصور می‌کرد که به آن «حصار»   می‌گفتند. وقتی از در وارد می‌شدیم، به دالانی می‌رسیدیم که سقف آن به‌صورت طاق و چشمه بود. این معماری زیبا، که تمام مصالح آن از خشت و گِل بود، تابستان‌ها فضایی خنک و مطبوع می‌ساخت. دو طرف دالان دو تا سکو و پشت سکوها دو تا اتاقک بود که به آن «غلفه» می‌گفتند. منظورشان همان غرفه بود. غرفه‌ها بدون در و تاریک بود. مقداری کاه تویشان ریخته بودند. می‌گفتند: «کاه‌ها مالِ مشهدی امرالله، کدخدای آبادیه.» معمولاً مردان روستا تابستان‌ها، موقع بیکاری، لب سکوها می‌نشستند و برای هم تعریف می‌کردند. من هم گاهی با یکی از برادرها یا یکی از بچه‌های محله می‌رفتم و روی سکوها می‌نشستم.

یک روز، تنها لب سکو نشسته بودم. کنجکاو شدم توی غرفه‌ها را نگاه کنم. پاورچین‌پاورچین وارد یکی از غرفه‌ها شدم. چشمم به یک تابوت چوبی افتاد. ترسیدم و فرار کردم. به تابوت «عماری» می‌گفتند.

قبلاً دیده بودم که مُرده‌ها را در عماری می‌گذارند و می‌برند به قبرستان، دفنشان می‌کنند. شکل عماری با تابوت‌های امروزی فرق داشت. کف آن، که جنازه رویش قرار می‌گرفت، به‌صورت مستطیل، اما دیواره و درواقع اسکلت سه‌بُعدی آن هلالی بود. از زاویۀ دیگر، دو طرف و سقف تابوت بسته و سر و ته آن باز بود. باید جنازه را از سر یا پا وارد این نیم‌استوانۀ چوبی می‌کردند.

یک روز، ماجرای ترسیدنم از عماری را برای یکی از بچه‌های هم‌محلی به ‌اسم علی تعریف کردم. علی چند سال از من بزرگ‌تر بود. او گفت: «هروقت چشمت به عماری افتاد، باید بهش سلام کنی تا نترسی.» یک جملۀ شعرگونه هم یادم داد و گفت: «هروقت عماری رو دیدی بگو: ‘سلام عماری، وقتی کا ما می‌میریم، گِزه‌مون نگیری. ’» او می‌گفت که عماری مُرده‌های گنه‌کار را گاز می‌گیرد.

هنوز مدرسه نمی‌رفتم. یک روز، خبر آوردند همسایه صدیقه، مادر یکی از بچه‌های هم‌محله‌ای، مُرده. وقتی تابوت خالی را داخل حیاط منزل مشهدی صفر، شوهر همسایه صدیقه، می‌آوردند، خودم را به دیوار چسباندم. یک لحظه صدای زیق‌وزیق تابوت را شنیدم. پیش خودم فکر ‌کردم: «اگه همسایه صدیقه گنه‌کار باشه، الان گوشتای بدنش می‌ره لای تخته‌های تابوت و تابوت گازش می‌گیره.»

جنازه را داخل تابوت گذاشتند. همسایه صدیقه زن مهربانی بود. سرم را به‌ سمت آسمان بردم و گفتم: «خدایا، عماریْ همسایه رو گاز نگیره.»

پانزدهم فروردینِ همان سالی که من کلاس اول بودم، بابا تصمیم گرفت، برای باغبانی، به مهرگِرد، از توابع شهرستان سمیرم، برود. می‌گفت: «توی روستای ما کار نیست. مجبورم شماها رو رها کنم و به دیار غربت برم.» او با تعداد دیگری از مردانِ روستا، برای به‌دست‌آوردن خرجی زندگی، به مهرگرد رفت.   می‌گفت: «قراره امسال باغبان محمدحسن‌خان باشم.»

آخر خرداد، بابا به جرم‌افشار آمد. روز بعد با یکی دیگر از هم‌ولایتی‌ها، که او هم باغبان یک خان دیگر بود، به شهرضا رفتند. یک ماشین کمپرسی کرایه کردند و به جرم‌افشار آمدند. اسباب و اثاثیه را عقب ماشین کمپرسی بار کردیم و به ‌سمت مهرگرد ‌حرکت کردیم. مردها کنار دست راننده نشستند. بقیه عقب ماشین، روی اثاثیه نشستیم. دو تا بُز هم داشتیم که با خودمان برده بودیم. هنوز کمپرسی چند کیلومتر راه نرفته بود، که بر اثر تکان‌های شدیدش در جادۀ ناهموار سمیرم، حال من به‌هم خورد.

به مهرگرد رسیدیم. کمپرسی وارد باغ محمدحسن‌خان شد. تا قبل از آمدن ما به مهرگرد، پدر از فروردین تا خرداد را در یک اتاق اجاره‌ای، در روستا گذرانده بود. او قبل از آمدن ما، به ‌کمک بقیۀ باغبان‌های هم‌ولایتی که از روستایمان به مهرگرد آمده بودند، در باغ یک «کپر» ساخته بود.   هرکدام از آن‌ها در باغ خان‌ دیگری باغبان بود. برای بقیۀ هم‌ولایتی‌ها هم، در باغ اربابشان، کپر ساخته بودند.

دیدن باغی بزرگ و سرسبز برایم تازگی داشت. بابا کپر را وسط باغ ساخته بود. کپر یک چهاردیواری گِلی بود. سقف آن را با چوب و شاخه پوشانده بودند. بابا گفت: «این کپر رو به ‌کمک مشهدی عوض، مشهدی مهدی و... ساخته‌یم.» کپر درِ چوبی یا فلزی نداشت. پتوی کهنه‌ای، به‌عنوان در، جلوی ورودی آن آویزان کرده بودند.

برای استحمام، به حمام عمومی روستا می‌رفتیم. بعضی از روزهایی که به حمام می‌رفتیم، می‌گفتند: «حمام قُرُقه. برید و فردا بیاید.»

 وقتی از بابا پرسیدم: «قُرُق دیگه یعنی چی؟» گفت: «هروقت یکی از خان‌ها تصمیم بگیره به حمام بیاد، نمی‌ذارن افراد عادی وارد حمام بشن. به این کار می‌گن قُرق.»

چند بار این اتفاق افتاد. ما پیاده به‌ حمام می‌رفتیم و بدون استحمام خسته برمی‌گشتیم. یک روز، وقتی به حمام رفتیم و به‌خاطر قُرق‌بودن، دست از پا درازتر برگشتیم، ننه عصبانی شد و ‌گفت: «ننه نمی‌خاد برید حمومِ مهرگرد. حموم‌ توی سر خان‌ها بخوره!»

 توی کتری و قابلمهْ آبْ گرم کرد و ما رفتیم پشت کپر، خودمان را ‌شستیم. پشت کپر، چهاردیواری کوچکی با شاخه‌ها درست کرده بودیم که برایمان حکم حمام را داشت. بعضی‌وقت‌ها هم می‌رفتیم توی رودخانه‌ای که از کنار باغ رد می‌شد، شنا می‌کردیم.

شب‌ها کپر را با نورِ فانوس  روشن می‌کردیم. بیشترِ شب‌ها، غذایمان آبگوشت بود؛ آبگوشتی که به‌جز مقدار کمی گوشت بقیۀ موادش را مثل لوبیا، سیب‌زمینی، پیاز و گوجه، خودمان در باغ تولید می‌کردیم. شاید در هفته، یک بار هم برنج نمی‌خوردیم. برنج خودش به‌تنهایی یک غذای کامل بود. رسم نبود خورشت روی برنج بریزیم یا بهتر بگویم، خورشتی نبود که بخواهیم روی برنج بریزیم. ظهرها، ننه مقداری کدو، بادمجان، سیب‌زمینی، گوجه، هویج و... را با هم مخلوط می‌کرد و می‌پخت. برای اینکه غذا درست جا بیفتد و لعاب پیدا کند، مقدار کمی خُرده‌برنج هم به آن اضافه می‌کرد.

گاهی من و علیرضا و محمدحسن، برادرهایم حین بازی، با چوپانِ خان، که اسمش کریم بود، هم‌صحبت می‌شدیم. ما کریم را «کریم‌خان» صدا می‌کردیم. خیلی ساده و سربه‌زیر بود. موهایش ژولیده و شانه‌نکرده بود و لباس‌هایش پاره یا وصله‌دار و نشُسته. وقتی به او نزدیک می‌شدیم، بدنش بو می‌داد. یک بار به علیرضا گفتم: «به‌نظرم، کریم‌خان ماهی یه بار هم حموم نمی‌ره.»

به‌جز چند تکه نان خشک و کمی ماست، چیز دیگری در سفرۀ کریم‌خان پیدا نمی‌شد. توی یک قوطیِ حلبی، آب می‌ریخت و آن‌ را روی اجاق می‌گذاشت. تا آب جوش بیاید، با یکی از چوب‌های نیم‌سوخته سیگاری روش می‌کرد و پف و پف می‌کشید. من از سیگارکشیدن او لذت می‌بردم. وقتی آب جوش می‌آمد، مقداری چایِ خشک روی آن می‌ریخت و برای خودش چایی دم می‌کرد. گاهی وقت‌ها، هنگام ظهر، به بهانه‌ای گوسفندها را از کنار کپر ما عبور می‌داد. ننه بلافاصله مقداری غذا توی ظرفی می‌ریخت و می‌گفت: «یه نفرتون این غذا رو ببره بده به کریم‌خان.»
یک روز به ‌علیرضا گفتم: «میای دو تا از سیگارای کریم‌خان رو برداریم و بکشیم؟»

 علیرضا اول گفت: «نه.» ولی بعدش گفت: «باشه. فقط باید حواسمون رو جمع کنیم نفهمه. اگه فهمید، می‌ره به بابا و ننه می‌گه.» برای اجرای نقشه‌ای که در سر داشتیم، اول محمدحسن را دنبال نخودسیاه فرستادیم. او اگر می‌فهمید ما سیگار کشیده‌ایم، فوری عمل نابخردانۀ ما را کف دست ننه و بابا می‌گذاشت. خلاصه، یواشکی دو تا نخ سیگار از پاکت سیگار کریم‌خان، که توی توبره‌اش زیر یک درخت بود، برداشتیم. سیگارهای او هُمای پنجاه‌تایی بدون فیلتر بود. رفتیم یک گوشه‌ و مخفیانه کشیدیم؛ کُلی هم سرفه کردیم؛ غافل از اینکه کریم حساب سیگارهایش را دارد. فردای آن روز کریم‌خان را دیدیم. به ما گفت: «بچه‌ها، شما سیگارای من رو برنداشتید؟»

گفتیم: «نه!» بعد فهمیدیم یواشکی به بابا گفته: «فکر می‌کنم رمضون و علیرضا بعضی‌وقتا سیگارای من رو برمی‌دارن.»

بابا با اینکه سواد نداشت، انسان متدیّن و فهمیده‌ای بود. مستقیماً از ما نپرسید که چرا سیگارهای کریم‌خان را برداشته‌ایم. بهانه‌ای پیدا کرد و چند دقیقه ما را نصیحت کرد. محتوای صحبت‌هایش این بود که: «سعی کنید هیچ‌وقت به مال حروم نزدیک نشید.» بعد از این تذکر به ما گفت: «چیز حروم فقط خوراکی نیست. اگه مثلاً شما سیگارای کریم رو هم بردارید، گناهه و کارِتون حرومه.»

مطمئن شدم که کریم ماجرای سرقت سیگارهایش را به بابا گفته است. البته نگذاشتیم ننه از ماجرا بویی ببرد. او اگر می‌فهمید ما لب به سیگار زده‌ایم، حتماً تنبیهمان می‌کرد. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت از پدرم کتک خورده باشم؛ اما دستِ بزنِ ننه بد نبود. یک بار که تنبلی کرده بودم و کوزه‌ها را آب نکرده بودم، ننه با انبر کتکم زد.