این دیگر قوز بالای قوز بود؛ فکر کن دو جوان رعنای ترگل و ورگل، از روی لباس‌های خوشگل و معطرشان، کاور غسال‌ها را بپوشند. حسابی قافیه تنگ آمده بود برای بخت برگشته‌ها.

به گزارش مشرق، حسین شرفخانلو، نویسنده و مدیر آرامستان های شهرستان خوی است. او درباره روزهای کرونایی روایتی نوشته است که با هم می خوانیم.

یکی دو هفته‌ی قبل که زمزمه‌اش پیچید با یک شرکتِ حسابرسی که دفتر دارد در تبریز، قراردادی منعقد شده و همین روزهاست که هیئت بازرسان و حسابرسان سر برسند به کشیدن مو از ماستِ دفاتر و اسناد مالی ما! ما هم که کما فی السابق، گردنی داشتیم و داریم باریک‌تر از مو و حسابی که پاک است و از محاسبه‌اش چه باک؟

و آمدن حضرات هی امروز و فردا شد و شد و شد تا قصه کرونا به خوی رسید و خبر رسید که اولین مورد مشکوک به کرونا در بیمارستان آیت الله خوئی بستری شده و ملت کلهم اجمعین از ترسِ واگیری و فراگیریِ آن میهمانِ بدِ ناخوانده، ماست‌ها را کیسه کردند و عدل، همان روز حوالی ۹ صبح بود که سر و کله حسابرسان پیدا شد.

دو یادداشت قبلی را اینجا بخوانید:

یادداشت های روزگار کرونا / ۱

کودتای کروناییِ کارشناس ارشد زمین‌شناسی

یادداشت های روزگار کرونا / ۲

می‌ترسیم مورچه‌ها کرونا را به دهان بگیرند و بیاورند محله‌ ما!

دو جوان در کت و شلواری متحدالشکل که کیفی از دست هرکدام‌شان آویزان بود و برق واکس کفش‌های جفت‌شان توی چشم می‌زد. بعد از معرفی و ارائه گواهی‌های لازم، خواستند بروند داخل خزانه‌ی اسناد و همکار مالی سازمان بردشان در بایگانی. من هم رفتم در اتاق خودم. صدای‌شان اما می‌آمد و شنیدم که به حسابدارمان گفتند که یک نسخه کپی از همه‌ی اسناد مربوط به تراکنش‌های مربوط به سال ۹۷تان را می‌خواهیم.

یک نسخه از آن‌همه سند؟ اصلا روال این‌طوری نیست که از کل اسناد کپی بگیرند. به دردی هم نمی‌خورد. مثلا سند خرید ۴ گالن مایع دست‌شوئی برای سرویس‌های بهداشتی محوطه که فاکتور خورده و پرداخت شده، چه به درد حسابرسی می‌خورد؟ تازه، الان که عهد بوق نیست، می‌شود کل اسناد مالی و پرداختنی و دریافتنی را در یک سی‌دی جمع کرد و برد و سر فرصت، زیر و زِبَرش را درآورد!

کمِ کمش بیست سی بسته A۴ باید هدر می‌شد برای گرفتنِ این‌همه کپی. حسابدارمان اما باتجربه‌تر از این حرف‌ها بود که جا بزند یا بگوید «از این همه سند لازم نیست کپی بگیرید!». یا پیشنهاد دهد به ارائه‌ی نسخه الکترونیکی اسناد. به همکار خدماتی‌مان اشاره کرد که از هر سندی که آقایان خواستند یک برگ کپی به‌شان بده و دو حسابرسِ کت و شلواریِ کفش براق را با یک اتاق سند مالی تنها گذاشت.

معلوم بود، دوستان حسابرس مستقیم از پشت نیمکت دانشگاه برخواسته و آورده شده‌اند سر معرکه. بی‌هیچ تجربه و اندوخته و ذکاوتی. عملا امکان کپی گرفتن از آن‌همه سند وجود نداشت و معمول این است که حسابرس می‌آید و اسناد و قراردادها را می‌خواند و از مواردی که به‌شان شک برده باشد یا سندی را مخدوش ببیند و یا نیاز به بررسی بیشتر و موشکافانه‌تر داشته باشد، کپی می‌گیرد از سند. تازه! کپی را هم خودش می‌گیرد که نکند کپیِ مخدوش به خوردش بدهند!

اما دوستانِ جدیدا فارغ از تحصیل شده‌ی ما، انگار که بخواهند در آزمایشگاه زیرزمین دانشکده، تجربه‌های سال بالائی‌هاشان را تجربه کنند، می‌خواستند چیزی از قلم نیفتد و یا شاید می‌خواستند کپی اسناد را ببرند پیش استادشان که استاد برای‌شان صحت و سقم را معلوم کند و طبیعی‌ست که نمی‌شد استاد را با خودشان بیاورند سرِ کارگاهِ عملی! و باید مواد خام را می‌بردند خدمت استاد.

در هر وجه، همکار خدماتی زیر لب چیزی بار آن دو بنده خدا کرد و زونکنِ اولِ فروردین را از بین زونکن‌ها بیرون کشید و رفت پائین برای ورق ورق کردن محتویات زونکن و کپی گرفتن و دوباره چیدنِ اسناد روی هم داخل زونکن، به نحوی که ترتیب و توالی‌شان به هم نخورد. انصافا هم بیگاریِ سخت و طاقت فرسائی بود.

از ۹ صبح که آمدند تا ۱ عصر، دستگاه فتوکپی سازمان بلاانقطاع کار کرد و کپی گرفت و A۴ هدر دارد. هدر به معنی واقعی کلمه. بعد از ۴ ساعت کپیِ بی‌وقفه، تازه رسیده بودیم به نیمه اردی‌بهشت ۹۷ و با این سرعت اقلا یک هفته وقت لازم بود برای کپی‌کاری و تازه اگر همه کپی‌ها خوب از آب در می‌آمدند و دستگاه وسط کار از نفس نمی‌افتاد و تعمیر لازم نمی‌شد، باید برای این دو بزرگوار جائی دست و پا می‌کردیم برای قرائت اسناد و البته فکر جا و مکان می‌بودیم برای شب‌مانی‌شان به نحوی که به‌شان بد نگذرد!

حوصله‌ی خودشان هم داشت کم‌کم سر می‌رفت و شعری گفته‌ بودند بی‌آنکه به وزنش فکری کرده باشند و حالا عین چی گیر کرده بودند در تنگی‌ای که به قافیه آمده بود! که یک‌هو دیدم همکار حسابدارمان با روپوش و ماسک و کلاه و دستکش و شیلر (نقاب شیشه‌ای) آمد پائین و چرخی زد و رفت توی مخزن اسناد. انگار که بخواهد برود توی دلِ رادیو اکتیویته! ریسه شدم پشت سرش که بدانم ماجرا از چه قرارست؟ داخل مخزن که شد، رنگ از رخسار دو کت و شلوار پوشِ کفش براق پرید. پرسیدم «آقای محمدپور! اتفاقی افتاده؟» جواب داد «الان از دانشکده علوم پزشکی زنگ زدند و خبر دادند یک فوتی مشکوک به کرونا در روستای امام‌کندی داریم. ماشین را فرستادم بیاوردش و خودم هم می‌روم جلوی سردخانه که وقتی جنازه رسید، تحویلش بگیرم.» و سر خر را کج کرد سمت بیرون و رفت. و باقی رنگ و روی مانده در صورت حضرات را هم با خود برد.

تابلو بود که همکارانِ هفتِ خطِ ختمِ روزگار، با خرد جمعی، باز هم یک بامبول جدید سوار کرده‌اند. پشت بندش همکار آبدارچی‌مان رفت آبدارخانه و در هیئت و هیبت مشابه حسابدار با یک سینی چای آمد بیرون؛ سر تا پا توی کاور و دستکش و ماسک و شیلر! چای را دوره چرخاند و دو تایش را هم با احتیاط گذاشت جلوی حضرات حسابرسی که از صبح به بیگاریش گرفته بودند و گفت «یک چائی بخورید خستگی‌تان در برود! از صبح سرپائید شما دو تا.»

در همین فضای خوف و تردید توی سالن بودیم که تلفن امور متوفیات‌مان زنگ خورد و کسی از آن ور خط خواست که یک نعش‌کش بفرستیم به محله امامزاده برای انتقال یک کرونائی که در خانه مُرده است.

فنجان چائی‌م را برداشتم و اشاره کردم به دوستان حسابرس که «شما هم چائی‌تان را بردارید برویم بالا اتاق من. این‌جا با حساب این تلفن‌ها و گزارش‌هائی که می‌آید، اگر ماشین‌ها برگردند آلوده می‌شود.» بی‌آنکه رغبتی به برداشتن چائی‌شان نشان دهند، قطار شدند پشت سرم و آمدیم بالا. گفتم الان می‌گویم چائی‌تان را بیاورد این‌جا. انگار که برق گرفته باشدشان، پریدند هوا که «نه!!!!! نمی‌خوریم… . زحمتش می‌شود. نیاورَد.»

تلویزیون را روشن کردم و رفتم سراغ دوربین‌های محوطه و دوربین متصل به سالن امور متوفیات را آوردم. تلفن مدام زنگ می‌خورد و مدام ماشین می‌خواستند برای انتقال امواتِ فوت شده در اثر کرونا. کم‌کم داشت باورم می‌شد که اپیدمیِ کرونا یک‌هوئی دارد شهر را می‌بلعد و ما خوش خوشان نشسته‌ایم اینجا و از جائی خبر نداریم و الان است که ویروس منحوس برسد به سازمان و همه‌ی ما یک لقمه‌ی چپش کند… .

یک جای کار می‌لنگید. گیریم فوتیِ کرونائی آورده باشند. حسابدار سازمان چه لزومی دارد برود برای تحویل جسد؟ کجای پروتکل مقابله با کرونا نوشته که اجساد مشکوک به کرونا را حسابدارها باید تحویل بگیرند؟ شک کردم. دوربین جلوی سردخانه را آوردم و زنگ زدم به محمدپور. داشتم می‌دیدمش از دوربین جلوی سردخانه. طوری‌که حسابرس‌ها دستم را نخوانند پرسیدم «کجائی؟ جلوی در چکار می‌کنی؟» خندید. شک من به یقین بدل شد که نقشه کشیده‌اند به چزاندنِ این دو بنده‌ی خدائی که از تبریز آمده‌اند و ناشی‌اند و فهمیدم دارند عوض بیگاری‌ای که داده‌اند را آش‌خوری می‌کشند.

این دو نفر هم آن‌قدر تازه‌کار و پرت از مرحله بودند که به عقل‌شان نرسد حسابدار را چه به تحویل گرفتن جسد؟ و آن‌طور که نشان می‌داد، نقشه همکاران حسابی گرفته بود.

نیم ساعت بعد، رضائی در همان هیئت و هیبت، با کاور و دستکش و  شیلر و ماسک برگشت و آمد سراغ این دو تا که «کارم در سردخانه تمام شد. حالا اگر شما امری دارید در خدمت‌تان هستم. هر سندی را که خواستید بگوئید بیایم شرح بدهم.» دستگاه فتوکپی و همکار آبدارچی‌مان هم هم‌چنان در سالن طبقه پائین مشغول به کار بودند؛ بلاانقطاع!

این را گفت و رفت توی اتاقش. یکی از حسابرس‌ها که حالا دیگر کاملا باورشان شده بود دارند توی اتمسفری نفس می‌کشند که ویروس کرونای غلیظ شده در آن به اشباع کامل رسیده، با صدائی که ترس از تک تک ارتعاشات صوتی‌شان برمی‌خواست، گفت «آقای شرفخانلو! شما این‌جا کاور و تجهیزات اضافی ندارید بدهید ما بپوشیم؟» و ادامه داد «راستِ راستش این است که این رفیق ما (اشاره می‌کرد به بغل دستیش) تازه نامزد کرده و کلی امید و آرزو و برنامه دارد برای زندگی. حالا من به کنار، نشود بلائی سرش بیاید و شرمنده اهل و عیالش شویم خدای نکرده.» ماست که سهل است. خودش کیسه شده بود!

در این هیر و ویر بود که آبدارچی با آن یال و کوپال که شرحش رفت داخل شد برای بردن فنجان خالی. از زور خنده‌ای که داشتم فرو می‌خوردم و هر لحظه ممکن بود بترکد و پقی بزنم زیر خنده و نقشه‌ی رندانه‌ی همکاران را نقش بر آب کنم، داشتم روده‌بُر می‌شدم. به هر والذاریاتی که بود خودم را جمع و جور کردم و گفتم «علی آقا! کاور اضافی اگر داریم یکی یک دست بده به آقایان. ویروسی می‌شوند خدائی نکرده و شرمنده‌شان می‌شویم.» گفت «هرچی داشتیم صبح تقسیم کردیم بین همکاران غسال‌خانه. بروم بگیرم ازشان؟»

این دیگر قوز بالای قوز بود؛ فکر کن دو جوان رعنای ترگل و ورگل، از روی لباس‌های خوشگل و معطرشان، کاور غسال‌ها را بپوشند. حسابی قافیه تنگ آمده بود برای بخت برگشته‌ها. دست بردم از کشوی میزم دو دست دستکش نایلونی معمولی درآوردم و گرفتم سمت‌شان و گفتم «حالا کاچی بهتر از هیچی! با این‌ها سر کنید تا بگویم فردا پس‌فردا برای‌تان کاور و ماسک و شیلر بگیرند.» به عمد گفتم فردا پس‌فردا که یادشان بیاورم با این روشی که پیش گرفته‌اند حالا حالاها مهمان ما و اتمسفر کرونائی ما هستند!

به معنی واقعی کلمه، بی‌چاره شده بودند. با اکراه دستکش‌ها را دست کردند و برگشتند خزانه اسناد مالی. پیش محمدپورِ حسابدار که از فرق سر تا نوک انگشتان پا، داخل کاوری بود که همین چند دقیقه‌ی پیش جسد یک کرونائی را بغل گرفته و داخل سردخانه گذاشته بود.

کم از ده دقیقه‌ی بعد، دستور اولیه مقابله با بحرانِ پیش آمده از سوی حضرات صادر شد. گفتند «به آبدارچی بگوئیم کپی‌ دیگر لازم نیست. اصل سندها را مطالعه می‌کنیم.» ساعت ۲ سفارش ناهار دادم برای‌شان و ناهارشان را که سرپا توی همان خزانه و در ظرف یکبار مصرف خوردند، دستور دوم‌شان صادر شد «اطلاعات مالی‌تان در دوره‌ی منتهی به فروردین ۹۸ را بریزید توی سی‌دی که با خودمان ببریمش.»

و ساعت هنوز ۳ نشده بود که دستور سوم را صادر کردند «به راننده‌تان بگوئید ما را برساند ترمینال از اتوبوس ساعت ۳ جا نمانیم!»