به گزارش مشرق، محمدرسول رستمی در روایتی از تغسیل و تجهیز درگذشتگان کرونا نوشت:
از غسالخانه خانم ها صدایم کردند.پارچه ای مچاله شده را دستم دادند و گفتند:
ـ اشتباهی غسلش دادیم، جنین پسره، شما باید غسلش بدید.
باورم نمیشد این چیزی که اکنون در آغوش من جای گرفته یک جنین است. یک جنین ۸ماهه. روی یک تکه کاغذ چسبیده به پارچه نوشته شده بود نوزادِ فاطمه رسولی!
نمیدانم پسر دوست داشتند یا دختر. اما احتمالا وقتی فاطمه به علی درست همین شب یلدا خبر پسردار شدنشان را داده، علی لابد خیلی ذوق زده از دهانش دررفته که ته دلش پسر دوست داشته. بعد مثل کودکان ذوقزده از هدیه ای بزرگ، برای پسر کاکل زری شان رویاها بافته اند.
علی احتمالا خیلی هم مراقب فاطمه بوده. از این مردها که با هر سرفه و عطسه ای زن باردارشان را حاضر میکنند و با اصرار به درمانگاه میبرند. و لابد غرولند همه فامیل را هم تحمل میکرده که می گفتند: "ای بابا کم اینو ببر دکتر! بیمارستان هر کی مریض نباشه رو هم مریض میکنه."
لابد همین اول عید بوده که فاطمه را به خاطر سرفه های خشک و تب بالا در بیمارستان بستری کرده.
***
یکی از غسالان بهشت زهرا (س) جنین را از من گرفت و برد. دقایقی بعد بود که دوباره از غسالخانه خانم ها من را صدا کردند.
ـ نوزاد چی شد؟
ـ بچه های غسالخونه بردنش.
ـ عه، آخه چرا دادینش به اونا؟ خودتون باید غسلش می دادید، بعدشم به من تحویل میدادید.
متوجه نشدم که چرا باید جنین را به بخش خانمها برمیگرداندم. به مسئول نظارت شرعی غسالخانه گفتم. اهمیت نداد. دوباره خانم ها، دوباره من، دوباره مسئول غسالخانه...
بار چندمی که خانمها جویای جنین شدند، گفتم جنین را خودشان تحویل خانواده می دهند تا دفن کنند.
عصبانی شد. گفت:جنین را بدهید بگذارم روی سینه مادرش. باید با مادرش دفن شود.
***
تازه متوجه داغ سنگین امروز شده بودم. باورم نمیشد.سرم سوت میکشید.
دنبال جنین رفتم. گوشهای از سردخانه پیدایش کردم. به غسالخانه آوردم تا غسلش بدهم پسر فاطمه را. فاطمه ای که چند متر آن طرف تر زیر دست غساله ها غسل داده می شد. و امان از دل علی.
با خودم فکر کردم چطور صدای گریه خانم ها نمی آید؟ انگار برای همه فاطمه ها باید آرام گریه کرد.
اولین میت بود و هیچکدام از بچه ها کار نمی کردند. همه بالای سر من جنین را می دیدند. از ماجرا بی خبر بودند و برای مادرش دل می سوزاندند. من اما برای پدرش.
نمیدانم کجای بهشت زهرا، لابه لای درختها و قبرها نشسته بود و گریه میکرد.برای فاطمه و پسرش. برای آرزوهای بر باد رفته اش.
چطور میتوانست برگردد به خانه ای که دیگر فاطمه ای نداشت.
پی نوشت: عکس توسط یکی از جهادی ها به صورت مخفیانه گرفته شده، درست لحظه ای که داشتم جنین را غسل میدادم.