بلای دوقبضه سر حامدمان نازل شده بود. اولش این‌که اگر این حرف سر زبان‌ها می‌افتاد، داغِ مادرکُشی تا ابد روی پیشانیِ آن بیچاره زده می‌شد و با هیچ زمزمی پاک نمی‌شد و دوم این‌که...

به گزارش مشرق، حسین شرفخانلو، نویسنده و مدیر سازمان آرامستان‌های شهرستان خوی است. او درباره روزهای کرونایی روایتی نوشته است که با هم می خوانیم.

رفیق همکاری داشتم که تا مدت‌ها، باهم برمی‌گشتیم از محل کار. صمیمی بودیم. حرف‌مان با هم می‌خواند و فصل مشترک زیاد داشتیم باهم. حتا در سال‌های دور، هم مدرسه هم بودیم و رفاقت‌مان برمی‌گردد به سال‌های دبیرستان در دهه ۷۰

ساعت اداری که تمام می‌شد، سوار ماشین من، می‌آمدیم تا سر کوچه‌شان و وقتی می‌رسیدیم و نگه می‌داشتم، خداحافظی می‌کرد و بی‌آنکه دست بدهد، پیاده می‌شد و می‌رفت پیِ کارش. کاری که خیلی سنگین می‌آمد بنظرم و حتا فکر می‌کردم این رفیق چند ده ساله‌ی تحصیل‌کرده‌ی مبادی آدابم، مراتبی از بی‌ادبی را داراست.

چند یادداشت قبلی را اینجا بخوانید:

یادداشت های روزگار کرونا / ۱

کودتای کروناییِ کارشناس ارشد زمین‌شناسی

یادداشت های روزگار کرونا / ۲

می‌ترسیم مورچه‌ها کرونا را به دهان بگیرند و بیاورند محله‌ ما!

یادداشت های روزگار کرونا / ۳

دو حسابرس ترگل و ورگل با کاور غسال‌های کرونایی!

یادداشت های روزگار کرونا / ۴

پیشنهاد رشوه برای نبش‌قبر کرونایی!

یادداشت های روزگار کرونا / ۵

برخی می‌ترسند خطوط تلفن، ناقل کرونا باشند!

یادداشت‌ های روزگار کرونا / ۶

پدرم را کرونایی کنید تا غرامت بگیرم!

یادداشت‌ های روزگار کرونا / ۷

این معتادها از کرونا نمیرند، از وسواس هلاک می‌شوند!

کرونا که آمد و در کم‌تر از چند روز، دست دادن قدغن شد، چند روز اولش خیلی سخت گذشت به‌م. سخت بود دوست و آشنا و همکار و همسایه را ببینی و سر صحبت و دیدار باز شود بی‌آنکه قبلش، دستی، دستی را فشرده باشد. اما سرعت تطبیق با این صحنه‌ی سخت چنان سریع بود که حالا وقتی مثلا پای سریال و فیلمی می‌نشینی و می‌بینی دارند در خلال سکانس‌ها باهم دست می‌دهند، شاخکِ ناخودآگاهِ تعجبت تحریک می‌شود.

یعنی؛ سرعت تغییر سبک زندگی در عصر کرونا چنان سریع اتفاق می‌افتد که در بیش‌تر مواقع، حواست نیست و باد کلاه از سرت می‌اندازد. و وقتی متوجه می‌شوی که کلاه را باد برده… .

در خلال یادداشت‌های کرونائیِ چند روز اخیر، جائی خواندم که یکی از این آقایان فیلسوف گفته است «انسان تنها حیوانی‌ست که سوگواری می‌کند.» و آن آقای فیلسوف، رسوم سوگواری را یکی از دیرپاترین سنت‌های بشر می‌داند و می‌گوید «اصلا بخشی از تمدن بشر روی آن بنا شده است!» و در آخر می‌گوید «ما در سالی نفس کشیدیم که این سنت چندین هزار ساله که مو لای درزش نمی‌رفت، دچار تغییر ریشه‌ای شد.» 

سابق بر این، مگر ممکن بود کسی بمیرد و قوم و اقربایش از در و همسایه خواهش کنند که برای تشییع جنازه نیایند!؟

الغرض، مادر یکی از همکلاسی‌هایم به علت ابتلا به کوئید ۱۹ از دنیا رفت. این هم‌کلاسی سال‌های دور، الان مدیر بخش فروش یکی از شرکت‌های معتبرست و کارش چنان سکه است که پول‌هایش را با پارو جمع می‌کند شکر خدا. 

بی‌چاره، هفته قبل برای دیداری کاری رفته بود به یکی از شهرهای نزدیک مرز عراق و آن‌جا ویروس منحوس می‌رود در ریه‌اش و او بی‌خبر از همه جا، بلا را در سینه حبس می‌کند و سوغات می‌آوردش به خانه و پدر و مادر و بچه و همسر را می‌آلاید و در کم از یک هفته؛ اولین تلفات را از طایفه‌شان می‌گیرد و حامد ما هنوز در بخش مراقبت‌های ویژه‌ی مریض‌خانه‌ی کرونائی‌ها بود که خبرش کردند «مادرت به رحمت خدا رفت… .»

اشتباه کردم که از داداش بزرگ‌ترِ حامد که آمده بود پیِ کارهای اداریِ فوت ِمادرش، پرسیدم «خدا بیامرز مادرتان کجا آلوده شد؟» و اشتباه کرد که نه گذاشت و نه برداشت و گفت که «تقصیر حامدمان شد! رفت بانه برای آوردن کولر که خیر سرش، به جای کولر، کرونا آورد و انداخت به جان خودش و زن و بچه‌اش و پدر و مادرمان و مادرمان را ازمان گرفت!»

بلای دوقبضه سر حامدمان نازل شده بود. اولش این‌که اگر این حرف سر زبان‌ها می‌افتاد، داغِ مادرکُشی تا ابد روی پیشانیِ آن بیچاره زده می‌شد و با هیچ زمزمی پاک نمی‌شد و دوم این‌که، حین تشییع مادرش، بستری بود و اجازه ندادند ولو به قدر چند دقیقه، فاصله‌ی چند ده متریِ بیمارستان تا مزار را بیاید و برود و دیدارِ آخر با مادر را از دست داد… .

از کار تجهیز و تدفین مادر دوستم فارغ شدیم. عدد افرادی که در تشییع بودند، کم از تعداد انگشتان دست بود و می‌دانستم که آن‌ها خانواده‌ی سرشناسی هستند که مراسمِ همه را رفته‌اند و همه تکلیف دارند که مراسم این‌ها را بیایند و گذشته از این، کلی قوم و خویش و دوست و رفیق و همکار و آشنا دارند و لابد کلی انرژی صرف کرده‌اند که از کرور کرور آدم که خبر را شنیده‌اند، بخواهند که کسی نیاید برای تشییع و تدفین، حرفِ آن آقای فیلسوف دوباره توی گوشم زنگ خورد.

بشر، قدیمی‌ترین آئین خود؛ «سوگواری» را که درست بعد از قتل هابیل براه افتاد را دارد از دست می‌دهد. دیگر کسی گیوه ور نمی‌کشد برود برای تشییع جنازه‌ی کسی. دیگر کسی برای مُرده‌ای، مجلس به پا نمی‌کند. به همین منوال جلو برویم، چند صباح دیگر، کسی اعلانِ تشییع و مجلس ترحیم و شام غریبان را روی دیوارهای شهر نخواهد دید و ختم و پنج شنبه اول و چهلم و سالگرد، به خاطره بدل خواهد شد.

راستی با هیجانِ ناشی از مرگ عزیزان چه خواهیم کرد؟ کجا این هیجان ناگهانی، تسلی خواهد یافت؟ داغ دلِ عزیز از دست داده را به چه آبِ سردی خواهیم نشاند؟