به گزارش مشرق، از من بپرسید میگویم یادمان باشد بعدها وقتی خواستیم از کرونا و آنچه بر سر ما و تمام دنیا آورد بنویسیم، همانقدر که از تلخیها و سختیهایش یاد میکنیم، از خوبیهایی که با آمدنش برایمان آورد یا به یادمان آورد هم بنویسیم. شاهدم آنهایی هستند که حتی ساعتی در بخشهای درگیر با این ویروس دردسرساز در بیمارستانها حضور داشتهاند. آنها حتماً شهادت میدهند حتی همین روزهای مشقتبار هم با حضور انسانهای بزرگی که انتخاب کردهاند بهخاطر دیگران از خود بگذرند، پر بوده از زیبایی و خوبی و مهربانی. هرکس هنوز باور ندارد، بیاید پای قصه «سید حسن سجادی»، یکی از نیروهای متعهد و وظیفهشناس بخش خدمات بیمارستان شهید «بهشتی» شهر قم بنشیند تا برایش از قدرت محبت بگوید وسط ترکتازی کرونا.
در تکمیل زنجیره روایتهای ناب از جانفشانیهای پزشکان، پرستاران و کارکنان بیمارستان در روزهای جولان ویروس کرونا، این بار قرعه به نام آقا سید افتاده تا از قصه شیرینش برایمان بگوید؛ روایت دلنشینی که از دیوارهای بیمارستان گذشت و عطر مهربانی را در شهر پخش کرد و بعد، به رسم زیبایی که تا دنیا دنیاست، همچنان برقرار است، خوبی را به کنندهاش برگرداند تا همه باور کنند «بوی گل در دست کسی که آن را هدیه میکند، باقی میمانَد...»
از ترس کرونا، استعفا دادند...!
«مثل همیشه در بیمارستان مشغول انجام کارهایمان بودیم که زمزمههایی شروع شد. خبر آمد دارند بعضی طبقات را برای پذیرش بیماران مبتلا به کرونا خالی میکنند. همین خبر کافی بود تا ولوله به جان خیلیها بیفتد. تقصیری هم نداشتند. آنقدر از ویروس کرونا تصویر بدی در اذهان ساخته شدهبود که همه حتی از شنیدن اسمش هم بهشدت میترسیدند. کار به جایی رسید که وقتی بحث ورود بیماران مبتلا به کرونا به بیمارستان ما جدی شد، ۲، ۳ نفر از کارکنان بیمارستان استعفا دادند. وقتی همکاران گفتند: آخه چرا؟ با اینهمه سابقه... در جواب گفتند: جانمان مهمتره... اما باقی کارکنان بیمارستان ماندند و با جان و دل به کارشان ادامه دادند، هرچند سختیهای کار چند برابر شد.»
«سید حسن سجادی» برگشته به ۲ ماه قبل، به روزهایی که کرونا و آثارش بر سلامت انسانها خیلی ناشناختهتر از امروز بود و همین، داستان این ویروس عجیب را ترسناکتر میکرد. میخواهم از آن سختیهای مضاعف بگوید و او اینطور ادامه میدهد: «بعد از ورود بیماران مبتلا به کرونا به بیمارستان، ما دیگر با تجهیزات کامل در بخشها فعالیت میکردیم؛ لباس مخصوص، دستکش، ماسک، عینک و شیلد. کرونا علاوهبر لباسها و وسایل اضافی، موارد زیادی را هم به کارهای ما اضافه کرد. خب در شرایط عادی، هر بیمار یک همراه دارد که در انجام کارهای شخصی به او کمک میکند. با حضور او هم بیمار قوت قلب میگیرد و هم ما میتوانیم به شکل بهتری وظایفمان را انجام دهیم. اما شرایط خاص ویروس کرونا باعث شد امکان حضور هیچ همراهی در بیمارستان وجود نداشتهباشد و همین موضوع، حجم کارهای ما را چند برابر کرد. تصور کنید؛ در بخش ما، ۲ نیروی خدمات بودیم و ۴۰ بیمار. تمام بیماران هم در آن شرایط، انتظار بهترین رسیدگی را داشتند. ما باید از صفر تا صد کارهای نظافت و رسیدگی به بیمار را خودمان انجام میدادیم و این موضوع با توجه به شرایط خاص بیماران مبتلا به کرونا، کار ما را سختتر و حساستر میکرد.»
سید حسن سجادی
آقا سید! جان تو و جان پدر ما
«یکی از همان روزهایی که بهاصطلاح فرصت سر خاراندن هم نداشتیم، خانواده یکی از بیماران تلفنی از من خواستند در محوطه باز بیمارستان چند دقیقهای با هم صحبت کنیم. پسر خانواده گفت: "ما به خاطر شرایط پدرمان، خیلی پریشان و نگران بودیم. به همین دلیل شما را یکی از همکارانتان به ما معرفی کرد. پدر ما مبتلا به کرونا شده و در بخش شما بستری است. پدر ما، تمام دار و ندار ماست. ما ۲ تا بچهایم که هر کاری لازم باشد برای پدرمان انجام میدهیم اما متاسفانه اجازه نمیدهند بهعنوان همراه کنار پدرمان باشیم. میخواستیم اگر امکان داشتهباشد شما..."
تا آخر ماجرا را خواندم. من ۴ سال در بخش آیسییو کار میکردم و همه میدانند روی بیماری که تحویل میگیرم، خیلی حساس هستم. تعریف از خود نباشد، هم کارم را خیلی خوب بلدم و هم نسبت به بیمار خیلی احساس تعهد میکنم. اغلب کسانی که بیمار تحتنظر من بودهاند، الحمدلله از کارم راضی بودند. به همین دلیل است که وقتی یک بیمار به هر دلیل نتواند همراه داشتهباشد، همکاران مرا به او و خانوادهاش معرفی میکنند. این بار و در شرایط کرونا اما ماجرا خیلی تفاوت داشت؛ از زمین تا آسمان...
در همین فکرها بودم که صدای آن آقا مرا به خود آورد: "اگر امکان داشتهباشد و قبول کنید این روزها به پدرمان سر بزنید و بالای سرش باشید، هر چقدر بخواهید، هرچه بخواهید، تقدیمتان میکنیم..." میخواستم بگویم در این شرایط، بیاهمیتترین موضوع، بحث مالی است. بحث سلامتی و بحث جان، در میان است. من باید در فاصله نیم متری بیمار مبتلا به کرونا بایستم، سرمش را عوض کنم، کارهای نظافتش را انجام دهم، حتی بگویم و بخندم و به او روحیه بدهم و مراقب خودم هم باشم که درگیر بیماری نشوم. فقط هم خودم نیستم. آن طرف، بحث سلامت خانواده، همسر و فرزندانم هم مطرح است. میخواستم همه اینها را بگویم و تاکید کنم واقعاً هیچکس در چنین شرایطی بهخاطر مسائل مالی، جانش را کف دستش نمیگیرد. اما انگار یک نفر دهانم را بستهبود! من آدم رک و صریحی هستم اما نمیدانم چه اتفاقی افتاد که نتوانستم به او نه بگویم. گفتم: اجازه بدهید یک شب بالای سر پدرتان باشم، ببینم چطور میشود...»
حاج حسین نوروزبیگی
وقتی حاجی رفت آن دنیا و برگشت...
همان کسی که دهان آقا سید را بستهبود که نه نگوید، مِهر بیمار ناخوشاحوال داستان ما را هم به دلش انداخت و او را پابندش کرد: «بیمار، یک حاج آقای مظلوم، ساکت و کمحرف بود. تا دیدمش، انگار تمام ترسهایی که در فکرم بود، از بین رفت. کار من شروع شد اما همان اول ماجرا، با یک شوک بزرگ مواجه شدم. روز دوم، حال حاج "حسین" آنقدر وخیم شد که پزشکان تا بالای سرش رسیدند، با بررسی شرایط، گفتند کار تمام است. هیچ امیدی به نجاتش نداشتند، فقط به من گفتند: زیر سرش را بلند کنید که موقع نفسهای آخر، قفسه سینهاش اذیت نشود. گفتهبودند حاجی نهایتش تا یک ساعت آینده فوت میکند اما یک ساعت شد ۲ ساعت، ۲ ساعت شد ۳ ساعت و همینطور... تا شد یک روز. حاجی برگشتهبود. پزشکان وقتی آمدند و شرایطش را بررسی کردند، داروها، چرک خشککنهای قوی برای رفع عفونت ریهاش و مسکنهای قوی را برایش شروع کردند. خلاصه روز دوم و سوم، تنفسش بهتر شد و کمکم رو به بهبودی رفت...»
سید حسن سجادی ۳۶ ساله سردرنمیآورد چه اتفاقی افتاد. فقط با چشم خودش دید یک بیمار تا دم درِ مرگ رفت و برگشت. هنوز هم وقتی برمیگردد به حدود ۲ ماه قبل و آن لحظات را مرور میکند، منقلب میشود: «پسر حاجی زنگ میزد که حالش را بپرسد، با اینکه حاجی در حال احتضار بود، میگفتم: خوب... حالش فوقالعاده خوب است! میدانستم آنها دستشان از همهجا کوتاه است و آنقدر ذهنشان پر از فکرها و احتمالات بد است که اگر من هم بخواهم خبر بد به آنها بدهم، تمام زندگیشان به هم میریزد. به آنها روحیه میدادم اما خودم آراموقرار نداشتم. مدام به خدا میگفتم: خدایا حاجی را شفا بده. این بندهات که سید است، عاجزانه از تو میخواهد. نه، اصلاً به من نگاه نکن. به کرم خودت، فقط مرا پیش خانواده حاجی روسفید کن...
خلاصه به لطف خدا، حاجی هر روز بهتر شد. روز چهارم یا پنجم بود که برای بهبود روحیهاش، موهایش را کوتاه و صورتش را اصلاح کردم. روز ششم بود که انقدر حالش خوب شدهبود که توانست حرف بزند. همان روزها به من گفت: "آقا سید! من ۲ بار مرگ را به چشم دیدم. یکبار وقتی بود که در خانه حالم بد شد و تا به بیمارستان برسیم، حس کردم کار تمام شد. یکبار هم همان وقتی بود که تو بالای سرم بودی." هم حاجی و هم من با همه وجود درک کردیم که تمام این ماجرا، فقط و فقط خواست و کار خدا بود. پزشکان با تمام علمشان هیچ کاری نتوانستند برای نجات حاجی بکنند. انگار دستهای نامرئی از طرف خدا حاجی را به زندگی برگرداندند. پزشکان هم که هر روز بهتر شدن حال او را میدیدند، میگفتند این یک معجزه است.»
سید حسن سجادی به همراه دو فرزندش
به همسرم گفتم خیال کن پدر خودت مبتلا شده
«من بهتر شدن حاجی را به چشم میدیدم اما هرچقدر سعی میکردم مایه دلگرمی و قوت قلب بچهها و خانوادهاش باشم، باز هم نگران بودند. عاقبت به پسرش گفتم: خیالت راحت باشد، من از پیش پدرت تکان نمیخورم. زمانی به خانهام و پیش خانوادهام میروم که حاجی را با سلامتی آوردهباشم خانه پیش شما... واقعاً هم سر قولم ماندم ها. دقیقاً در تمام ۱۲ روزی که حاجی در بیمارستان بستری بود، خانه نرفتم و بالای سرش ماندم! صبح، شیفت کاریام در بخش خدمات بیمارستان شروع میشد. کارهایم را انجام میدادم و بعد از پایان ساعت کاری، بهجای خانه، میرفتم بالای سر حاجی.»
نگاهش میکنم، طوری که میفهمد باور حرفش برایم سخت است. میگویم: شنیدهام ۲ فرزند کوچک ۱۰ و ۴ ساله دارید. چطور همسرتان و ۲ پسر کوچکتان را راضی کردید و خودتان چطور توانستید برای کاری که وظیفهتان نبود، تا این حد مایه بگذارید و خودتان را به خطر بیندازید؟ آقا سید مکثی میکند و میگوید: «اصلاً آسان نبود. خیلی سخت گذشت. اما از همان اول، ماجرا را به همسرم توضیح دادم و گفتم: این احتمال را بده که چنین اتفاقی برای پدر یا برادرت بیفتد. آن موقع، چه توقعی از کارکنان بیمارستان داری؟ تعارف نبودها. واقعاً گفتم. این اتفاق برای هر کسی میتوانست بیفتد. من به چشم دیدم بسیاری از بیمارانی که به خاطر ابتلا به کرونا روی آن تختها خوابیدهبودند، اتفاقاً کسانی بودند که اصلاً فکرش را هم نمیکردند مبتلا شوند. به پسرهایم هم توضیح دادم و آنها هم کاملاً درک میکردند که الان وظیفهام این است که به مردم کمک کنم.»
به قولم عمل کردم؛ تا حاجی مرخص نشد، خانه نرفتم
«حاج حسین شده بود مثل پدرم. دلم میخواست کنارش بنشینم و همصحبتش باشم. البته حاجی، از آن انسانهایی است که از درون، حسابی پُر هستند. هزار سال هم کنارشان بنشینی، تا نپرسی، چیزی نمیگویند. ایمانشان پُر است. هر اتفاقی بیفتد، تکانشان نمیدهد. یک چیزی را میبینند که ما نمیبینیم. گاهی زیر نظر میگرفتمش. میدیدم تا تنها میشود، شروع میکند به ذکر گفتن. خیلی دوست داشتم بدانم زیر لب چه چیزی زمزمه میکند. یکبار، جوری که متوجه نشود، گوش تیز کردم و شنیدم دارد برای من دعا میکند. خجالت کشیدم. هم آن موقع و هم چند بار دیگر، گفتم: حاجی! یک وقت خیال نکنی به من بدهکاریها. من دارم وظیفهام را انجام میدهم. راست میگفتم؛ همیشه آنقدر به بیمار رسیدگی میکنم که وقتی میخواهد مرخص شود، از ناراحتی گریه میکند و به من میگوید: باید قول بدهی رفتوآمد خانوادگی داشتهباشیم. به حاج حسین هم گفتم: اگر فکر میکنی دینی به من داری و بدهکار من هستی، همین الان میگذارم و میروم...»
بالاخره روز موعود رسید؛ روزی که قهرمان داستان ما بتواند سرش را جلوی خانواده بیماری که بعد از خدا پدرشان را به او سپرده بودند، بلند کند: «روزی که قرار شد حاجی را مرخص کنند هم همراهیاش کردم. پسرش آمدهبود دنبالش. حاجی قبراق و سرحال رفت روی صندلی جلوی ماشین نشست و بهاتفاق به خانهاش رفتیم. خانوادهاش خیلی خوشحال بودند و جلوی پای حاجی، گوسفند قربانی کردند. تا وارد خانه شدیم، حاجی را بردم حمام. پسرش که دید میخواهم خودم کارهای استحمامش را انجام دهم، گفت: " آ... سید! این چه کاری است؟" گفتم: من اینهمه روز کنار حاجی بودم. کارهایی برایش انجام دادهام که حمام کردن پیشش هیچ است. راستش میخواستم تا آنجا که میتوانم، از حاجی مراقبت کنم. حال خوش خودش و خانوادهاش را میدیدم، دلم میخواست تا آخرین لحظهای که کنارش هستم، کاری کنم که حالش همانطور خوب بماند. خلاصه کارهای استحمام حاجی را انجام دادم و یک کیسه حسابی هم برایش کشیدم (با خنده). بعد از اینکه خیالم از حاجی راحت شد، رفتم خانه خودم و بعد از ۱۲ روز خانوادهام را دیدم. هم از دیدن خانوادهام خوشحال بودم و هم از اینکه خدا به من لطف کرد و نگذاشت شرمنده خانواده حاجی شوم.»
وقتی کرونا، حاجی و سید را همسایه میکند...
«مأموریت من در پرستاری از حاج حسین تمام شدهبود اما ارتباطم را با او قطع نکردم. شیوه همیشگیام این است که بعد از مرخص شدن بیمار هم او را رها نمیکنم و تلفنی جویای احوالش میشوم. با حاجی و پسرش هم تلفنی در ارتباط بودیم و مدام احوالپرسش بودم. گذشت و یک روز حاجی تماس گرفت و گفت: "کجایی؟ چرا یکی دو روز است خبری ازت نیست؟" گفتم: ببخشید. گرفتار بودم. راستش دارم دنبال خانه میگردم، باید همین روزها جابهجا شویم. پولم هم چندان با این اجارهها جور درنمیآید... مکالمهمان تمام شد. ۲ ساعت بعد، پسر حاجی تماس گرفت و گفت: "سید! مژده بده. مشکل خانهات حل شد! بابا میگوید بیایید طبقه پایین خانهاش را ببینید، اگر پسندیدید، همینجا زندگی کنید."»
ورق برگشتهبود. حالا نوبت حاج حسین و خانوادهاش بود که دست آقا سید را بگیرند. آنها در روزهای تلخ کرونایی زندگیشان، وقتی که دستشان از همهجا کوتاه بود، جز محبت و ازخودگذشتگی از سید حسن ندیدهبودند و حالا میخواستند جوابش را از همان جنس بدهند؛ از جنس محبت. میپرسم: عکسالعمل شما در مقابل این پیشنهاد چه بود؟ آقا سید میخندد و میگوید: «مات و مبهوت ماندهبودم. غافلگیر شدهبودم. نمیدانستم چه بگویم. اصلاً انتظارش را نداشتم. با همسرم به خانه حاجی رفتیم و طبقه پایین را دیدیم. خیلی خوب بود. همسرم که پسندید، گفتم: اجاره به چه ترتیبی باشد؟ حاجی و پسرش گفتند: "حرف پول را نزن!" قبول نکردم. آنها لطف داشتند اما من اصلاً نمیتوانستم قبول کنم. گفتم: باید یک مبلغی بهعنوان اجاره تعیین کنید. گفتند: "قابل شما را ندارد." گفتم: نه. اینطور قبول نمیکنم. باید اجاره تعیین کنید تا من و خانوادهام راحت باشیم. آخرش گفتم: همان مبلغی که در خانه قبلی بهعنوان اجاره میدادم، اینجا هم خدمت شما میدهم. آنقدر اصرار کردم تا بالاخره قبول کردند. ما هم در اولین فرصت جابهجا شدیم.»
یواشکی میپرسم: حالا واقعاً خانه حاجی، خوب است؟ آقا سید با لحن خاصی میگوید: «خوب است؟ فوقالعاده است. خانه حاجی در خیابان چمران قرار دارد که یکی از محلههای خوب شهر قم محسوب میشود. یک محله خلوت، با امکانات خوب. روبهروی خانه هم یک پارک کوچک قرار دارد. همیشه دلم میخواست بچههایم در چنین محلهای بزرگ شوند. جالب است بدانید خانه حاجی، فقط ۳ تا کوچه با بیمارستان فاصله دارد. خلاصه، یک خانه همهچیز تمام است. واقعیت این است که پول من هرگز به اجاره کردن خانه در چنین محلهای نمیرسید و اصلاً هیچوقت برای خانه پیدا کردن، این طرفها نمیآمدم. خدا را شکر میکنم و از حاج حسین و خانوادهاش هم ممنونم.»
پرستاری من از حاج حسین، خواست خدا بود
«یکی از روزها در حیاط بیمارستان، فرزند یکی از بیماران مبتلا به کرونا پیشم آمد و گفت: "میشود این آبمیوه را برای پدرم ببرید؟" گفتم: خب، خودت بیا یک دقیقه با هم برویم بالا. از پشت در، پدرت را ببین و حال و احوالی هم با او بکن. کلی روحیه میگیرد. برخلاف انتظارم گفت: "نه. شما هم اگر آبمیوه را نمیبرید، مهم نیست!"»
حالا سید حسن با تمام وجودش معتقد است پرستاری او از حاج حسین، خواست خدا بود. شاید هم اجابت دعاهای فرزندان حاجی بود که از ته قلب میخواستند از پدرشان پرستاری کنند اما دستشان بستهبود: «از خانواده و همسرم ممنونم. آنها به جای خود. اما بیشتر از همه از خدا متشکرم. این اتفاق، تجربه خاصی شد که اثراتش را در زندگیام میبینم. ایمانم در خیلی موارد، قویتر شده. حالا بیشتر از همیشه یقین دارم اگر کسی خودش را در مسیر خدمتکردن غرق کند و اسم خودش را خط بزند، خدا حفظش میکند و برایش خیر میخواهد. از خدا میخواهم اراده و خواست خودش را در زندگیام جاری کند چون اراده و خواست من، هیچ است. چون من فقط تا جلوی پایم را میبینم. پرستاری من از حاج حسین، واقعاً خواست خدا بود. همهچیز فراهم بود که به پسرش بگویم نه، اما نتوانستم. واقعاً یک اتفاق غیرعادی بود. حالا که به آن روز فکر میکنم، بهتر میفهمم اینکه میگویند در این دنیا حتی یک برگ هم بدون اذن خدا از درخت نمیافتد، یعنی چه. از خدا میخواهم آنچه را به صلاحم میبیند، برایم مقدر و عاقبتم را ختم به خیر کند.»
آمد به سرم هر آنچه میترسیدم...
حالا وقت آن است که ماجرای این قصه دلنشین را از زاویه مقابل، یعنی از نگاه پسر حاج «حسین نوروزبیگی» ببینیم. «مجتبی نوروزبیگی»، تنها پسر حاج حسین، انگار منتظر چنین فرصتی بودهباشد برای روایت آن ۲ هفته پرماجرا که بر خانوادهاش گذشت، با کمال میل پیشنهاد گفتوگو را میپذیرد و بیمعطلی هم میرود سر اصل مطلب و میگوید: «حال پدرم دقیقاً از فردای روز انتخابات، یعنی دوم اسفند ۹۸ بد شد. در ۵، ۶ روز بعد از آن، مدام تب و احساس ضعف داشت. از همان روز اول، مرتب او را دکتر میبردیم اما پزشکان هیچ تشخیص خاصی نمیدادند. پدر حتی سرفه هم نداشت که احتمال ابتلا به کرونا در او داده شود. البته، آن روزها هنوز اطلاعات درباره این بیماری چندان زیاد نبود. عاقبت در روز هشتم یا نهم، یکی از پزشکان گفت از ریههای پدر سیتیاسکن بگیرند. نتیجه، همان چیزی بود که از آن میترسیدیم؛ وقتی مشخص شد ۳۰، ۴۰ درصد از ریه پدر درگیر ویروس کرونا شده، دکتر فوری دستور بستری داد. و حال پدر درست از همان روز بستری شدن، هر روز بدتر شد. بیمارستان شهید بهشتی، تازه به فهرست بیمارستانهای پذیرشکننده بیماران مبتلا به کرونا اضافه شدهبود. اینطور بود که شب اول توانستم کنار پدر بمانم. آن شب در اتاقی که ۴، ۵ بیمار مبتلا به کرونا بستری بودند، ماندم و تا ساعت ۱۴ فردایش هم همانجا پیش پدر بودم. نهتنها از این موضوع نگران نبودم بلکه خوشحال و راضی هم بودم که میتوانم پیش پدرم باشم. با اینکه خودم ۳ فرزند دارم، اصلاً نگران سلامتی خودم و در درجه بعد، سلامتی آنها نبودم. مهم، پدرم بود و دلم میخواست هر کاری از دستم برمیآمد، برایش انجام دهم تا زودتر خوب شود. اما خب، بالاخره از بیمارستان عذرم را خواستند و گفتند بیماران مبتلا به کرونا نمیتوانند همراه داشتهباشند.»
آقا مجتبی سری به افسوس تکان میدهد و در ادامه میگوید: «از همان موقع، مصائب ما شروع شد. حال پدرم روز به روز بدتر میشد و از دست ما هیچ کاری برنمیآمد. در روزهای بعد، پدرم آنقدر ضعیف شدهبود که حتی با تلفن همراه هم نمیتوانست صحبت کند تا ما از احوالش باخبر شویم. روزهای خیلی سختی بود. کار ما هم فقط شدهبود دعا و توسل. من، خادم افتخاری حرم حضرت معصومه (س) هستم. خدا میداند آن روزها چقدر در حرم، برای شفای پدر و تمام بیماران دعا و نذر و نیاز کردم. آخه نمیدانید پدر من، چه شخصیت خاصی دارد. هرکس او را دیدهباشد، میداند که فوقالعاده مظلوم است. هیچکس را پیدا نمیکنید در عمر ۶۲ ساله پدرم، حتی یک بدی از او دیده یا ناراحتی و دلخوری از او داشتهباشد. یعنی آزارش تا به حال به هیچکس نرسیده. باور کنید من در ۳۵ سالی که از خدا عمر گرفتهام، ندیدهام حتی یکبار پایش را دراز کند. تمام این ویژگیها باعث میشد بیشتر نگران پدر باشیم. مدام در دعاهایم به خدا میگفتم: خدایا! تو که یاور مظلومان هستی. همه شهادت میدهند پدر من هم یک بنده مظلوم توست. خودت به او کمک کن...»
آقا سید آمد، دلمان آرام شد
«در اوج استیصال و ناامیدی ما، خدا انگار صدای دلمان را شنید که آقا سید را سر راهمان قرار داد. آن روز آنقدر مستأصل شدهبودم که زنگ زدم به واحد پرستاری بیمارستان و تا آمدم از حال پدر بپرسم، بغضم ترکید. با گریه به پرستار گفتم: شما را به خدا کاری کنید. حال پدرم خیلی بد است. نمیشود به یک نفر بگویید لطف کند مدام به او سر بزند؟ من میدانم الان چقدر به کمک نیاز دارد... آن پرستار که حال مرا دید، گفت: "باور کنید ما در این شرایط سخت، خیلی گرفتار هستیم و نمیتوانیم بهصورت خاص وقتمان را به یک بیمار اختصاص بدهیم. وظیفه ما، رسیدگی به امور تمام بیماران است." بعد انگار دلش برای حال پریشان من سوخته باشد، گفت: "اما... صبر کنید. بیایید با یکی از همکاران ما در بخش خدمات صحبت کنید. شاید ایشان بتواند به شما کمک کند." و گوشی را به یک آقا داد.
از آن آقا تقاضا کردم چند دقیقهای بهصورت حضوری با هم صحبت کنیم و در دیدار حضوری، شرایط پدرم را توضیح دادم و گفتم: پدرم آنقدر مظلوم است که اگر ۵ روز هم به او آب ندهند، درخواست نمیکند. خلاصه، آن روز به "سید حسن سجادی" واقعاً التماس کردم که قبول کند به پدرم سر بزند و اگر کاری داشت، برایش انجام دهد. گفتم: بعد از خدا و اهل بیت (ع)، تمام دار و ندار من، پدرم است و اگر این زحمت را قبول کنید، هرچه بخواهید، دریغ نمیکنم. آقا سید، هیچ حرفی نزد و هیچ شرطی نگذاشت. فقط گفت: "اجازه بدهید یکی دو شب پیش پدرتان باشم تا ببینیم چه پیش میآید." اما از همان موقع انگار همهچیز تمام شد! تا آقا سید قبول کرد به پدر سر بزند، آرامش آمد و جای آنهمه نگرانی را در دل ما گرفت. باور کنید تا قبل از آن، من شبها هر نیم ساعت با شوک و استرس از خواب میپریدم. تا ساعتی که بیدار بودم، قرآن میخواندم و پلکهایم که سنگین میشد، صوت قرآن را کنار گوشم میگذاشتم تا موقع خواب هم پخش شود و بهواسطه آرامش صدای قرآن بتوانم ساعتی بخوابم. به لطف خدا، از وقتی آقا سید آمد، ما به آرامش رسیدیم.»
حاج حسین نوروزبیگی بعد از بهبودی
با خدا معامله کرد، ناجی ما شد
پسر بیمار بهبودیافته داستان ما، ابروهایش را بالا میاندازد و انگار هنوز هم متحیر باشد، میگوید: «من که نمیدانم چه اتفاقی افتاد، فقط میدانم آقا سید با خدا معامله کرد. کارهایی که بعد از آن، برای پدر ما کرد، آنقدر خاص و عجیب بود که مطمئنم هیچکس هرگز حاضر نخواهد شد آن کارها را انجام دهد. آقا سید فقط قبول کردهبود در زمانهای خالی میان کارهایش، گهگاه به پدرم سر بزند. درواقع قرار بود فقط حواسش به پدر باشد و جویای احوالش شود، اما یک وقتی خبردار شدیم که تصمیم گرفته شبها تماموقت پیش پدر بماند! نمیدانم وقتی پدرم را دید، چه اتفاقی افتاد اما در آن روزها چنان ارتباط عاطفی قوی و عجیبی بین آنها برقرار شدهبود که انگار شدهبودند پدر و پسر. آقا سید واقعاً ۱۲ روز کامل پیش پدرم ماند، آن هم در آن شرایط حساس بخش بیماران مبتلا به کرونا که هر لحظه ممکن بود خودش هم مبتلا شود. او درواقع با جانش بازی کرد. میدانم هیچکس حاضر نبود و نیست چنین کاری انجام دهد. ما هم توقع چنین خطر کردن و ازخودگذشتگی را از آقا سید نداشتیم اما خودش میگفت: "با خدا عهد کردم و گفتم خدایا مرا پیش خانواده حاجی شرمنده نکن."
آقا سید گفت تا پدر را سالم و سلامت به خانه و پیش ما نرسانَد، خودش هم به خانه نمیرود. و واقعاً همینطور شد و ۱۲ روز قید خانه رفتن را زد! از آن طرف، هیچ چیزی هم از ما نمیخواست. حتی وقتی گفتم: حالا که شما آنجا پیش پدر هستید، هر کاری دارید، یا خانوادهتان هر کاری دارند، بگویید من انجام میدهم. اما هیچ موردی پیش نیامد که از من درخواست کند. آقا سید با خدا معامله کرد و بیچشمداشت، با تمام وجود پای پدرم ایستاد.»
همسایگی آقا سید با پدر، کوچکترین کار در مقابل ایثار او بود
مشتاقم آقا مجتبی زودتر برود به فصل پایانی این قصه و از اتفاق شیرینی که به لطف حاج حسین برای آقا سید و خانوادهاش افتاد، برایمان بگوید. او هم نمیگذارد انتظارم طولانی شود و لبخندبرلب میگوید: «آقا سید که از زندگیاش هیچچیز به ما نگفتهبود. فقط پدرم میگفت: "در آن ۱۲ روز، گهگاه که میدید من قرآن میخوانم و دعا میکنم، میگفت: حاجی! مرا دعا کنید. من خیلی گرفتاری و مشکل دارم." بعد از اینکه پدر مرخص شد و آقا سید طبق قولش او را آورد و تا خانه رساند، هر روز یا یک روز در میان هم تماس میگرفت و با پدر صحبت میکرد و جویای احوالش میشد. گهگاه هم من با او گپ میزدم. بعد از مدتی، یک روز در میان مکالمه تلفنیمان، گفت: "دارم دنبال خانه میگردم. باید همین روزها جابهجا شویم اما پول ما به این اجاره خانهها نمیرسد..."
آقا سید باز هم هیچ درخواستی از ما نکرد. اما من در همان روزهای سخت بیماری پدر، در دلم نیتها و نذرهایی کردهبودم. یکیشان هم این بود که اگر آقا سید یک وقت مشکل مالی داشت، کمکش کنم. خلاصه، بعد از آن مکالمه، با پدر صحبت کردم و با آقا سید تماس گرفتم و گفتم: طبقه پایین خانه پدر، خالی است. چه کسی بهتر از شما که همسایهاش شوید؟ با همسرتان بیایید و ببینید. اگر پسندیدید، بیایید همینجا زندگی کنید. اولش مردد بود. گفتم: درمقابل لطفی که خدا به ما کرد و پدرم را شفا داد، اگر ما لیاقت نداشتهباشیم به بنده خوبش کمک کنیم که بازنده این ماجرا ما هستیم. واقعیتش هم این بود که در مقابل کارهای بزرگی که آقا سید برای پدرم در آن شرایط سخت انجام دادهبود، این کار اصلاً به چشم نمیآمد. درواقع کوچکترین کاری بود که برای جبران آنهمه محبتش میتوانستیم انجام دهیم.
آقا سید و همسرش آمدند خانه را دیدند و پسندیدند و قرار شد اسباب و اثاثیهشان را بیاورند. از اینجا، اصرارهای او برای تعیین اجاره شروع شد. من و پدر اصلاً حاضر نبودیم حرف پول زده شود. میگفتیم: بدون صحبت اجاره و ... بیایید اینجا زندگی کنید. آقا سید کارهایی برای پدر انجام دادهبود که قیمت نداشت، کارهایی که هیچکس حاضر نبود انجام دهد. آن وقت ما چطور میتوانستیم در مقابل او حرف پول بزنیم؟ اما آقا سید قبول نکرد و اصرار کرد حتماً مبلغی بهعنوان اجاره تعیین شود تا با فراغ بال بتوانند در این خانه زندگی کنند. آنقدر اصرار کرد تا بالاخره پدر قبول کرد همانطوری باشد که آقا سید و همسرش راحت هستند. خلاصه، اسباب آوردند و همسایه پدر و مادرم شدند. خدا را شکر ارتباطی که به خاطر شرایط سخت روزهای کرونایی ایجاد شدهبود، با یک اتفاق خوب و شیرین، به ارتباط دوستی و همسایگی ختم شد. هم آقا سید و همسرش از اینکه مشکل مسکنشان حل شده، خوشحال هستند و هم پدرم از اینکه توانسته گوشهای از زحمات آقا سید را جبران کند، خوشحال است.»
مجتبی نوروزبیگی در پایان صحبتهایش میگوید: «ما که شرایط سخت ابتلای یک عضو خانواده به ویروس کرونا را با تمام وجود لمس کردیم، در این شب و روزهای ماه مبارک رمضان از ته قلب برای شفای بیماران مبتلا به کرونا دعا میکنیم. انشاءالله تمام بیماران هرچه زودتر با سلامتی به خانه و پیش خانوادههایشان برگردند.»