کد خبر 1068878
تاریخ انتشار: ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۰۹:۲۹

پشت نگاه مهربانش پُر از حرف است اما در سکوت، سوزن بر پارچه می‌زند و در دنیای خودش، تصاویر و واژه‌ها را جست‌وجو می‌کند؛ گاهی قطرات اشک روی گونه‌هایش می‌لغزد و گاهی تبسمی بر لبانش نقش می‌بندد.

به گزارش مشرق، با آرامش دوست داشتنی‌ای پشت چرخ خیاطی قدیمی نشسته است و در افکارش غوطه‌ور؛ گاهی سرعت دوختن تندتر می‌شود و گاهی کمی صبر می‌کند؛ گاهی لبخند بر لب دارد و گاهی بغض گلویش را می‌فشارد و گویی در دنیای دیگر لحظات را سپری می‌کند.

پشت نگاه مهربانش پُر از حرف است اما در سکوت، سوزن بر پارچه می‌زند و در دنیای خودش، تصاویر و واژه‌ها را جست‌وجو می‌کند؛ گاهی قطرات اشک روی گونه‌هایش می‌لغزد و گاهی تبسمی بر لبانش نقش می‌بندد؛ لحظه‌ای چرخ از دوختن می‌ایستد، نفس عمیقی می‌کشد، حالش جا می‌آید و دوباره می‌دوزد.

بیشتر بخوانید:

اینجا در کارگاه کوچک تولید ماسک در مدرسه شهید حسن باقری، بانوان جهادگر پای کار آمدند تا ماسک تولید کنند؛ اینجا سن و سال معنا ندارد از دانش‌آموز 7 ساله تا مادربزرگ 70 ساله، یک بخش از کار را بر عهده گرفتند.

در میان چرخ خیاطی‌های سفید و به‌روز، یک چرخ خیاطی قدیمی خودنمایی می‌کند؛ چرخی که متعلق به صدیقه خانم است؛ مادربزرگ مهربانی که برای دوختن ماسک با چرخ خیاطی جهیزیه‌اش به اینجا آمده است و وقتی برای مصاحبه به سراغش می‌رویم، با مهربانی استقبال می‌کند. 

صدیقه قهاری 54 سال دارد و دارای 2 فرزند پسر و 3 نوه است؛ یک مادربزرگ مهربان و دوست داشتنی که سنگ صبور است و ناگفته‌های زیادی در سینه دارد.

او خیاط نیست و فقط برای کمک آمده است اما خیاطی جهادی را دوست دارد؛ لبخند می‌زند و می‌گوید: «خیاطی حرفه‌ای نمی‌کنم؛ همین ساده‌دوزی، دوخت و دوز».

دست از خیاطی می‌کشد تا برای چند دقیقه‌ای پاسخگوی سؤالاتم باشد؛ می‌گویم: «چه شد که اینجا آمدید؟ و تصمیم گرفتید که ماسک بدوزید؟». ماسکی که بر روی صورتش زده است را کمی پایین‌تر و روی چانه‌اش می‌آورد و پاسخ می‌دهد: «از وقتی که شنیدم اینجا کار می‌کنند، دوست داشتم که یک گوشه از کار را افتخار داشته باشم، بر عهده بگیرم. فکر می‌کنم بعد از عید نوروز بود».

به چرخ خیاطی‌اش اشاره می‌کنم که با بقیه چرخ‌ها متفاوت است و او لبخند می‌زند؛ با افتخار دستی بر چرخ می‌کشد و می‌گوید: «بله، از خانه آوردم؛ قدیمی است. راستش جهیزیه‌ام است؛ فکر کنم سال 61 بود».

این جمله را که می‌گوید، سکوت می‌کند و انگار یاد گذشته افتاده است؛ سال‌هایی که با این چرخ خیاطی گذرانده است و البته به صورت گزیده، بخشی را برایمان می‌گوید. «از آن موقع، کار خیاطی انجام می‌دهم مثلا برای هیأت مشکی‌دوزی می‌کنم». 

حالا معلوم می‌شود که این چرخ خیاطی برای کار خیر است و او هم تأیید می‌کند؛ حال و هوای عجیبش و نگاه قدرشناسانه‌اش به این چرخ، فراتر از کار هیأتی در این سال‌هاست اما به سختی لب به سخن می‌گشاید تا از روزهای دفاع مقدس بگوید. از زمانی که 17 ساله بود و در هجران همسر رزمنده‌اش، با همین چرخ خیاطی برای رزمندگان لباس می‌دوخته است.

می‌گوید: «با همین چرخ خیاطی برای رزمنده‌ها لباس می‌دوختم؛ کیسه ماست چکیده و ملافه می‌دوختم خیلی کارها با چرخ انجام دادم؛ آن موقع 17 ساله بودم و شوهرم به جبهه رفته بود و من پسرم کوچکم پیش پدر شوهر و مادرشوهرم بودیم».

به حال و هوای آن روزها اشاره می‌کند؛ به روزهای سخت اما خاطره انگیز آن دوران؛ «روزهای خیلی خوبی بود. همه یکدل بودیم و با هم بودیم، شوهرامون نبودند یعنی جبهه بودند؛ در یک اتاق می خوابیدیم، هر کدام یک مادر و یک بچه؛ مادر شوهرم را خدا رحمتش کند، مادر شهید بود. 7 ماهی است که به رحمت خدا رفته. خیلی با ما خوب بود و در زمانی که شوهرامون نبودند، به همراه پدرشوهرم سرپرستی ما را می‌کردند». 

به یاد مادر شوهرش بغض می‌کند و اشک در چشمانش جمع می‌شود؛ «خیلی خوب بود؛ آن موقع زمان جنگ بود و نفت نبود؛ مادرشوهرم صبح که ما خواب بودیم می رفت نفت می‌گرفت که ما سرما نخوریم؛ می‌خواهم مرا حلال کند اگر نادان بودم، بچه بودم و بچگی کردم. از او خیلی چیزها یاد گرفتم».

او حالا خودش مادر شوهر است و دوست دارد برای عروس‌هایش همانطور مهربان، مثل مادر شوهرش برای خودش باشد.

روایت پشت جبهه از زبان مادربزرگ مهربان، آنقدر دلنشین است که دوست نداریم زمان به اتمام برسد و او همانطور تعریف کند و از آنچه در آن روزها گذشته است برایمان بگوید.

«دوست داشتیم زودتر صبح شود که برویم کمک کنیم مثلا مربا می‌پختیم؛ آن زمان طوبی خانم که مادر شهید بودند، مربا درست می‌کرد و ما هم کمکش می‌کردیم؛ یادم می‌آید مثلا مربای بالنگ درست می‌کردیم؛ می‌گفت هوس نمی‌کنید؛ می‌گفتیم «هوس می‌کنیم»؛ لبخند می‌زد، مربا را نشان می‌داد و می‌گفت حالا بهتون نمی‌دهم؛ بعد آخر سر ته دیگ را می‌خوردیم. 

در خانه، مسجد و حسینیه کار می‌کردیم، هرجایی که کار بود، ما هم بودیم؛ دو تا تنور کنار هم بود. خمیر می‌بردیم، نان‌ها را جمع می‌کردیم، خشک می‌کردیم و تو بقچه می‌گذاشتیم که بار می‌زدند و می‌بردند؛ خیاطی می‌کردیم و شال و کلاه هم می‌بافتیم».

می‌گویم: «بعد از دوران دفاع مقدس هم که کار هیأتی می‌کردید؟» لبخند بر لبانش نقش می‌بندد و پاسخ می‌دهد: «خب چون شوهرم عضو هیأت امنای مسجد بود؛ این چرخ خیاطی، کارهای مسجد را هم انجام می‌داد؛ البته در مناسبت‌ها سعی می‌کردم در کارهای دیگر هم کمک کنم؛ دیگر ادامه دادیم تا خدا قبول کند و تا زنده هستیم ادامه می‌دهیم».

دوباره یاد مادرشوهرش می‌افتد و می‌گوید: «چون مادرشوهرم اهل کار خیر بود، ما را همراه می‌کرد؛     خیلی اهل نماز اول وقت بود و یک نکته مهم درباره‌اش این بود که خیلی از کارهای خیری که انجام می‌داد را ما خبر نداشتیم و بعد از اینکه به رحمت خدا رفت، مردمی که برایشان کار خیر می‌کرد، برایمان  تعریف کردند».

حالا در این کارگاه تولید ماسک، آن روزهای دوران دفاع مقدس برای صدیقه خانم تکرار می‌شود و خاطره‌هایش را زنده می‌کند؛ می‌گوید: «موقع کار یاد آن زمان می‌افتم و تو خودم ذوق می‌کنم و خیلی دوست دارم؛ اینجا یادآور سال‌های دفاع مقدس است؛ گاهی اوقات بغض می‌کنم و با خودم می‌گویم من کجا، این کارها کجا؛ من لیاقت این کارها را ندارم. چه شده که من اینجا هستم، حتما از دعای پدر و مادر و نگاه خداوند است».

صدیقه خانم از اینکه از کودک و بزرگسال در کارگاه حضور دارند، خیلی خوشحال است و ادامه می‌دهد: «از خدا می خواهم جوان‌ها را کمک کند که در راه خیر باشند و به این راه کشیده شوند و این توفیق را خدا بدهد که بتوانند در راه خدا خدمت کنند». 

به پایان گفت‌وگوی شیرین‌مان می‌رسیم؛ هم او می‌خواهد کارش را ادامه دهد و هم ما نباید وقتشان را زیاد بگیریم؛ او از اینکه می‌تواند ماسک تولید کند، خدا را شاکر است و می‌گوید: «ان‌شاءالله خدا به پرستاران و همه مردم توفیق دهد و به ما توفیق دهد که خدمتگزار مردم باشیم».

منبع: فارس