به گزارش مشرق، کتاب «خال سیاه عربی» نوشته حامد عسکری در کمتر از یک ماه به چاپ پنجم رسید و حالا شاید ششمین چاپ آن در راه باشد.
میگفت: از سفر به عربستان و حج تمتع هنوز ۴ گیگ عکس و ۱۲ ساعت یادداشت صوتی دارم، اما «خال سیاه عربی» تنها بخشی از آن یادداشتهاست. در طول مصاحبه از این سفر و خاطرات جابهجایش حرف میزد و پیدا بود که خودش همپای ما کیف میکند از شنیدن آنها.
صمیمیت کرمانی بودنش در گفتارش پیداست و بدون اغراق، خود حامد عسکری است؛ بیهیچ جلدی و تزیینی. از سفرنامهاش حرف زد و از چند روز قبل از تشرفش به حج تمتع؛ از اینکه تنها سوغاتی و خریدش از این سفر یک رشته تسبیح بوده و....
عسکری در مراسم رونمایی مجازی اینکتاب با اشاره به انگیزه خود از نگارش این سفرنامه گفته بود: در اینکتاب جانماز آب نکشیدم. سفارشنویسی و کمفروشی هم نکردم. خودم بودم و صرفاً سعی کردم از مواجهام با یک امر و اتفاق عظیم بگویم؛ اتفاق و امر عظیمی که برای هر انسانی ممکن است رخ بدهد و هرکسی تجربهای از آن داشته باشد. امیدوارم مقبول مخاطبان افتد و ذخیره این دنیا و آن دنیایم باشد.
تاکنون کتابهایی چون «حال و حوائی از ترنج و بلوچ»، «خانومی که شما باشی»، مجموعه غزلهایی به نام «سرمهای»، «پریدخت» و... از خالق «خال سیاه عربی» منتشر شده است.
گپی صمیمانه با این شاعر و روزنامهنگار زدیم و حاصلش شد اینکه میخوانید:
* معمولاً کسانی که سفرنامه مینویسند، پیش از رفتن، فرصتی پیدا میکنند که سفرنامههای دیگر را هم بخوانند. آیا فرصت داشتید سفرنامههای حج را قبل از اعزام مطالعه کنید و اساساً چقدر دوست داشتید نویسنده آن سفرنامهها باشید؟
اینکه فردی آرزو کند جای فردی دیگری باشد، یعنی خودش را نشناخته است و وقتی خودت را باور نداشته باشی مدام میخواهی از این جسم غلیظ خارج شوی و در جسم غلیظ فرد دیگری فرو بروی!
یا به خاطر روحیه کویریام یا به خاطر محیط زندگی، یا به خاطر وراثت و آموزش من یا... من هیچ وقت دوست نداشتم جای فرد دیگری باشم؛ آدمهایی که رسیدن به آنها خیلی کاری ندارد.
معتقدم مصلحتی بود که من در سال ۱۳۶۱ متولد شوم و سی و چند سالگی مرا پی کاری بفرستند. قطعا هیچکسی بدش نمیآید «قنبر» یا «زهیر بن قین» یا «سلمان» باشد، ولی در نوشتن نه.
ما اربعین عراق نمیرویم ما «کربلا» میرویم، به کربلا هم نمیرویم به کربلا برمیگردیم؛ چون اخلاق، حماسه، شرف، شجاعت، انسانیت و همه مبداءهای انسان کامل در کربلا است
شاید با این مثال کمی به پاسخ نزدیک شوید؛ ۱۶ ساله بودم که تیم ملی فوتبال کشورمان برای اردو به «بم» آمد. پسرعمه من دوربینی تهیه کرد تا با تیم ملی عکس یادگاری بیندازد. رفتیم ارگ جدید که عکس بگیریم. عکسی از پسرعمهام با «علی دایی» گرفتم. علی دایی گفت: «تو هم اگر میخواهی عکس بگیری بیا که الآن اتوبوس حرکت میکند»، گفتم: «نه علیآقا مرسی!»، گفت: «چرا؟»، گفتم: «من میخواهم فردی بشوم که دیگران با من عکس یادگاری بگیرند»، گفت: «واقعاً این تفکر توست؟!»، گفتم: «بله!» و بعد مرا در آغوش کشید.
خاصیت سفر حج با سایر سفرها این است که میگویند فلانی به حج رفت یا به عربستان؟ ما اربعین عراق نمیرویم؛ ما به «کربلا» میرویم، کربلا هم نمیرویم به کربلا برمیگردیم، چون اخلاق، حماسه، شرف، شجاعت، انسانیت و همه مبداءهای انسان کامل در کربلاست و انسان برای بازگشت به خودش باید برگردد به سرزمینی که آن اتفاق در آن رقم خورده است.
عزیمت من به حج تمتع هم به سرعت رقم خورد. فاصله اطلاعم تا سفر، ۱۰ روز بود و در این ۱۰ روز باید وصیتنامه را به روز میکردم، قرضها را تسویه میکردم، با خودم کنار میآمدم که کجا میروم و قرار است چه کار کنم؟ و...
هرکسی پیش از سفر اقداماتی میکند. من هم قبل از سفر حج پیش سیدِ صاحبنفسی رفتم و گفتم: سفر حج تمتع در پیش دارم، چه کنم؟ گفت: «گوسفند باش! سرت را پایین بینداز و برو! چوپانی که تو را صدا کرده بلد است تو را یک جایی ببرد!» نه کتاب خواندم، نه چیزی، فقط میاندیشیدم که چه بگویم؟ ذکری به من یاد داد و گفت: همین را بگو؛ قرار نیست آنجا بروی و یک هاله نوری دور سر تو به وجود بیاید و بعد فرشتهها پایین بیایند! قرار است فقط ببینی و فکر کنی.
سفرنامه «عالیه خانم شیرازی» در دوره قاجار از همه بیشتر به من چسبید چرا که مواجهه یک زن با حج بود؛ آن هم در عصر «ناصری»
عرفان امروز این کارکرد را ندارد که تو بروی زاویهنشینی اختیار کنی. پرهیز یعنی اینکه دست تو باز است، ولی هر کاری را انجام نمیدهی (میتوانی کارهایی بکنی اما انجام نمیدهی).
چشمهایم را بستم. یک کتاب به نام «حاجی خودتی» (خاطرات حج یک جامعه شناس) نوشته حسن محدثی را به شکل برش برش خوانده بودم. نگاه در آن کتاب طنز بود، اما مثلا در سفرنامه جلال آل احمد یک مقدار مردمشناسی وجود دارد: سفرنامه «عالیه خانم شیرازی» در دوره قاجار از همه بیشتر به من چسبید؛ چرا که مواجهه یک زن با حج آن هم در عصر «ناصری» بود.
اما همه عینکها را کنار گذاشتم و گفتم حامد! خودت قرار است در این سفر چه کنی؟ مواجهه خودت با این اتفاقها چیست؟ و شاید اگر اکنون بخواهم بنویسم، چیز دیگری بنویسم؛ نه لزوماً بهتر و نه لزوماً بدتر...
* خیلی از کسانی که سفرنامه نوشتند سعی کردند تاریخ و جغرافیای منطقه عزیمت را به عنوان یک مسافر بیان کنند و درونیات خودشان را به خصوص در سفر حج با یک تاریخ و جفرافیا بیامیزند. شما غیر از منطقه احد و رفت و آمد پیادهای که به قبرستان احد و زیارت حضرت حمزه سیدالشهدا(ع)، در بقیه جاها خیلی به این موضوع نپرداختید و خیلی به آن تاریخ و جغرافیا وامدار نبودید. اثر شما یک جاهایی هم به روضه تمایل پیدا کرده است. چرا همان چیزی که برای «احد» نوشتید برای «مسجد شیعیان» و موقعیتهای دیگر کمتر است و غلظت آنها جابجا میشود و تغییر میکند؟
در زمانی که مثلاً «ناصر خسرو» میخواهد مکه را تصویر کند، دوربین، گوگل مپ و... نبوده. بنابراین واژه به کارش آمده. جغرافیا تا یک جایی خوب است. اتفاقا فرد دیگری هم این حرف را زده بود که چرا ستونهای مسجدالنبی را ننوشتی؟ مسائل مختلفی مدنظرم بود؛ از جمله اینکه کتاب حجیم نشود، گران نشود و....
وگرنه توصیف، کار من است. من بچه کویرم. محیط خشن است و تا چشم باز میکنید و در خانه را میگشایید، برهوت و بیابان میبینید. پس شما باید در سرتان جنگل بیافرینید و...، این را بدانید طبیعت خشن، ذهن را خیالپرداز میکند. توصیف هم، کار و تخصص من است.
من در کتاب، سیر تحول خودم را مینویسم؛ یعنی در بخشهایی که حس کردم جغرافیا کارکرد دارد از آن بهره بردم، مثلاً فیزیک «مسجد شیعیان» و «احد» را نوشتم، اما از سوی دیگر دیدم عربستان «مسجد مباهله» را تحویل نمیگیرد. پس به آن اشاره کردم، ولی مثلاً مساجد ذوقبلتین یا قبا، فیزیک و معماریشان یکی است. بنابراین در اشارات دقت میکردم.
* منظور من بیشتر حلاوتی بود که در روایت «احد» دیده میشود. چرا در بخشهای دیگر کتاب تکثیر نشد؟ البته پرهیز از اطناب و فربگی اثر هم توجیه و دلیل قانعکنندهای است؛ منتها آن بخش احد خیلی شیرین است.
این سوال یک مقدار خودخواهانه است. اینکه میپرسید چرا ادامه ندادی! تا من (خواننده) در جاهای دیگر کتاب هم گریه کنم! تو باید این حق را به من (نویسنده) بدهی که انتخاب کنم. اینکه مثلا چقدر زعفران در خورشت قیمه بریزم، ولی یک پَر بادمجان روی آن بیندازی و همان یک پَر آن را قیمهبادمجان میکند، ۵ تا پر بادمجان بریزید ماهیتش را از دست میدهد و چیز دیگری میشود. پس این حق را برای منِ نویسنده قائل باشید.
«جوزف کَمبل» کتابی به نام «قدرت اسطوره» دارد. ما یک «اسطوره» و یک «اسوه» داریم. تفاوت آنها چیست؟ «رستم» اسطوره است، «ابوالفضل» (ع) اسوه است. «اسطوره» شدن ندارد، نمیتوانی تهمینه شد؛ من هم نمیتوانم «رستم» بشوم، یک گورخر کباب کنم و بخورم. شدن ندارد. مسیر شدن هم ندارد. به قول قیصر امینپور: «اسطوره تاریخی است که هر جامعهای در خواب میبیند». ابوالفضلالعباس(ع) شدن دارد. تو میتوانی در جادهای راه بیفتی که انتهای آن حضرت ابوالفضل(ع) ایستاده. این خانواده آنقدر بزرگ و باعظمت هستند که خیلی دست شما را میگیرد. شما شهید سلیمانی را در نظر بگیرید که در مسیر شدن قرار گرفت و آن اتفاق افتاد.
«احد» گردنه است و «شدن» دارد. شما چند تا از گردنههای زندگیتان را رها کردید؟ به این دلیل از احد کِیف میکنید که میتوانید شابلون آن را روی زندگیتان بگذارید و بگویید من کجا معامله کردم؟ «گردنه اُحد» زندگیات را کجا رها کردی؟ یا کجا ایستادی از گردنه مراقبت کردی؟ به این دلیل است که شما به عنوان مخاطب از آن بخش کِیف میکنید و حس میکنید برایتان تازگی دارد.
من در حج مدام راه میرفتم، نگاه میکردم، بلند فکر کردم، این کتاب حاصل بلند فکر کردنهای من است ...
* در متن از بعضی از افراد کدهایی میدهید که برای مخاطب شناختهشده نیست؛ مثلاً بعضی اسامی را نصفه و نیمه مثلاً «حاججواد»، «حامد» و...مطرح میکنید. وقتی حامد میگویی احتمالاً حامد خاکی را میگویی، و وقتی میگویید حاج جواد احتمالاً جواد حیدری، شاعر آیینی را میگویی ولی نصفه به کار بردن این اسامی چه وجهی در اثر دارد؟ چون خیلی از مخاطبان شما اینها را نمیشناسند، کار را شخصی نمیکند؟
با منطق متن نه.
* به نظرم به مخاطب میگویید برو بگرد و پیدا کن ببین من چه کسی را گفتهام!
من همین که این سوال را در ذهن شما ایجاد کردم، گُلم را به دروازه شما زدهام. من مثلاً میگویم: یادتان کردم «آقا جواد» با این شعرتان، «مدینه شهر پیغمبر»، مخاطب پیش خودش میگوید کدام جواد؟ بلافاصله سرچ میکند.
من در حج مدام راه میروم، نگاه میکنم و بلند فکر میکنم. این کتاب بلند فکر کردن من است ...
* یک اشاراتی هم به بعضی از اصطلاحات و عبارات سیاسی در متن دارید و دو سه بار هم تکرار میشود. مثلا جمله معروف رئیس جمهور که در تبلیغات انتخاباتیاش میگفت: آنچنان رونق اقتصادی ایجاد کنم که ....
یکبار.
* حداقل دو بار. یکی تقریباً در یک سوم اول کتاب است و یکی هم اواخر کتاب.
ما روزی ۱۰ تیکه سیاسی به هم میاندازیم.
* بعضی از اینها نمیتواند کتاب را تاریخدار و یعنی منقضی کند؟ اگر مخاطب، کتاب را بعد از ۲۰ یا ۳۰ سال، بخواند نمیداند این را چه کسی گفته است و این اشاره به چیست. در واقع نمیفهمد به چه کسی تکه میاندازید.
شما فکر کنید من خواستم برای مخاطب سوال ایجاد کنم. چه اشکالی دارد؟ گاهی کارکرد شما همین است. بالاخره حج یک بُعد مردمی دارد و یک بُعد جامعهشناسی. مثلاً در کتاب «خانم! فردا کوچ است» (سفرنامه سکینه سلطان وقارالدوله) آن هم اینگونه است. یکدفعه دلش برای شاه تنگ میشود. مدام گریه میکند، دو تا کوه را میبیند میگوید این شاه است، این من هستم، بین آنها فراق افتاده است و مردم بین ما در رفت و آمد هستند! این سفرنامه حج است دیگر این دلتنگی... هم هست.
* شما از ماموریتتان چیزی در متن نمیگویید؛ ولی یک جایی به بیمارستان هلالاحمر میروید و آنجا دقیقاً نقش گزارشگر را ایفا میکنید و کاملاً گزارش میدهید. راجع به ماموریتتان چیزی نمیگویید و گزارشی به مخاطب نمیدهید، پس چرا از آشپزخانه و بیمارستان حجاج گزارش میدهید؟
چون واقعاً برای من جذاب بود. شما به عنوان مخاطب، کل پکیج را باید ببینید. رفتن به آشپزخانه بخشی از سفر حج است. من نخواستم به مخاطب بگویم من حج رفتم و «سلمان فارسی» برگشتم. نه من آنجا رفتم و اینترنت هم داشتم و روزهای گرم در هتل استراحت کرده و حتی فیلم میدیدم. شبها که خنک بود به حرم میرفتم. پس آشپزخانه هم از جذابیتهای سفر بود؛ آن هم با این حجم از طبخ و آمادهسازی غذا.
اصلا این حجم غذا پختن را ندیده بودم. حالا شاید بخواهید بگویید گزارش این بخش درنیامده، آن را نمیدانم! من نخواستم در این سفر به اصطلاح «عرفان بترکانم».
تا قبل از مشرف شدن به حج تمتع نظرم نسبت به رفتن به حج فرق داشت
* راجع به ماموریت حرف نمیزنید؟ گاهی به همراههایتان مصطفی و ابراهیم اشاره میکنید و گاهی باهم بیرون میروید و کلاً در مدینه باهم هستید. در مکه از اینها گویی جدا میشوید و با افرادی مثل شیخ عسکری ـ که همنام شما هم هست ـ انگار بیشتر صفا میکنید.
شیخ عسکری را فقط یک روز دیدم. من نخواستم اطلاعات را حقنه کنیم. هرچند میتوانستم در کتاب از طول ناودان طلا سخن بگویم، این امر چه کارکردی دارد؟ بله، بخشی درست است. به کارکرد مستندم اشاره نکردم، اما مستندی ساختیم.
* تلقی این بود که شاید بازگو کردن آن مأموریت، راه را برای تیمها و گروههای بعدی میبست. همینطور است؟
این هم بود؛ همان مستندهایی که در تلویزیون دیدید، همه با گوشی فیلمبرداری شده بود.
* نقلی است که میگویند هر کس به کربلا رفته، آب دلش شور شده و و دوست دارد دوباره برود. شما هم با مخاطب همین کار را برای سفر حج با بازنمایی مکانها و اتفاقها کردهاید. خواستید یک مقدار آب دلش را شور کنید.
تا قبل از مشرف شدن به حج تمتع نظرم نسبت به رفتن به حج فرق داشت. ۴ سال پیش فردی پیامی به من داد مبنی بر اینکه قصد سفر حج عمره مفرده دارم. کتابی به من معرفی کنید. در پاسخش گفتم مکه چیست؟ پولات را توی جیب سعودیها میریزی و همین پول، موشکی میشود سر مردم یمن!
اما وقتی به حج رفتم، همه چیز تغییر کرد. همینجا میگویم این حرف اشتباه است؛ زیرا عربستان، درآمدی که از حاجیها دارد، بخش عمدهاش صرف خودشان میشود. (یعنی هزینه رفت و آمدشان و هتلینگ) پس این رقم در مواجهه با آن بودجه، عدد و رقمی نیست. اما حج را باید رفت. تفاوت عمره و تمتع مانند دیدن بازی دو تیم «شهید قندی یزد» با «اتکای فارس» در «امجدیه» با دیدن بازی «رئال مادرید» و «بارسلونا» در نیوکمپ است!
* ولی من معتقدم قبل از تمتع آدم حتماً باید عمره رفته باشد. موافقید؟
نه؛ من اولین بار کربلا را هم در زمان اربعین رفتم.
* دلیل این حرف آن است که بزرگی و عظمت حج تمتع و آن همه حاجی اجازه درک مکانی را به فرد نمیدهد. جایی را تمام و کمال نمیبیند. فقط عظمت اماکن و مناسک، شما را میگیرد.
همین بس است دیگر. شما اگر بخواهید جایی را ببینید باید «مصر» بروید. میگوید: «یا نوه یا نتیجهاند همه بچههای خدیجهاند همه»، همه ما مسلمانشد دست همین رسول هستیم. کِیف هم میکنیم. شاید به نحوی درست باشد البته من عمره نرفتهام.
۴ گیگ عکس و ۱۲ ساعت یادداشت صوتی از سفر حج دارم
* تفاوت در این است که شکوه و عظمت تمتع در عمره نیست.
ببینید، ستونی به نام شیطان داریم که ۷ تا سنگ را باید به دیوارش بزنید(رمی جمرات)، شما وقتی ۷ سنگ را میزنید انگار واقعاً شمشیر زده و آن را در غلافش گذاشتهاید. شیطان چنان از شما شمشیر خورده که پلق پلق دارد از او خون میرود. یا وقتی از عرفه خارج میشوید، مثل «نوزاد پاک» هستید. باید حواست باشد که ممکن است آنجا حجةبنالحسن (عج) از کنار شما عبور کند. شما هستید و یک حولهبه تن و یک زیرانداز.
یا مشعر را فرض کنید. بیابانی را در نظر بگیرید مثلاً روبروی فرودگاه امام خمینی(ره). فقط چراغ و نور دارد؛ آن هم کم. بعد، دو میلیون و ۵۰۰ هزار نفر در آن بیتوته میکنند. این شوخی نیست! با حوله بر تن روی زیراندازی به اندازه قبر مینشینند. جالب اینکه نه دعا و نه اعمال خاصی ندارد. آنقدر این صحنه سینمایی و لذتبخش است که توصیف نمیشود. این صحنه سورئال است که شما منتظر خدا، قیامت و دمیده شدن صور اسرافیل هستید. ساعت در این صحرا وجود ندارد. از روی سایه آفتاب بر تیغه کوه همه به حرکت در میآیند.
راهنمای کاروان یا یکی که قبلاً آمده و مطلع است میگوید میدانید اینجا کجاست؟ پای همین کوه سپاه ابرهه زمینگیر شد: «تَرْمِیهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّیلٍ»، دوباره راه میافتید. لبیک، لبیک دارید میروید و بعد به چادرهای شهر منا میرسید و واقعاً حیرتآور است! اصلاً قابل قیاس با عمره مفرده نیست.
* چقدر از حج دستنویس دارید؟
۴ گیگ عکس دارم و ۱۰ ـ ۱۲ ساعت یادداشت صوتی.
* ممنون از زمانی که برای این گفتوگو اختصاص دادید.
یا علی مدد.