با دقت به حرف‌هایم گوش داد. دست آخر گفتم اگر صلاح بدانید امروز جلسه‌ی اول را ضبط کنیم و از پیش از تولد و اطلاعاتی که از پدر و مادر و اجداد و... دارید، شروع کنیم و بیاییم جلو. حال‌شان هم خیلی خوب نبود.

به گزارش مشرق، محمود جوانبخت، خبرنگار و نویسنده انقلاب و دفاع مقدس به مناسبت شانزدهمین سالگرد شهادت سردار حاج داوود کریمی، مطلبی نوشته که متن کامل آن چنین است:

مشهد تا بیرجند به عشق دیدنش سپری شد. اسم و رسمش را زیاد شنیده بودم و البته مرام و منش و سلوکش را که انصافا خیلی جذاب بود. دیده‌اید حتما که بعضی‌ها از دور بهتراند و نزدیک که می‌شوی... به قول سینمایی‌ها لانگ‌شات‌شان جذاب‌تر است از کلوزآپ‌شان. سوار یک بنز ٢٣٠ آبی‌رنگ بودیم. این‌که من سوار این ماشین بودم و راهی بیرجند خودش داستانی است جدا و البته کمی مفصل. قدیم‌ها یک بلیت‌هایی بود که به آن می‌گفتند بلیت اُپن. توی فرودگاه اوکی می‌کردی و سوار هواپیما می‌شدی. با یک بلیت اُپن رفتیم فرودگاه مشهد که راهی تهران شوم ولی اوکی نشد.

خواستم از فرودگاه بروم راه‌آهن مشهد تا با قطار راهی تهران شوم که دیدم سوار بنزی شده‌ام که متعلق به همان کسی بود که لحظه‌شماری می‌کردم برای دیدنش و راهی بیرجند هستم. البته آن بنز اموال شخصی‌اش نبود. اموال قرارگاهی بود که او فرمانده‌ش بود و در حقیقت ماشین فرمانده بود ولی حالا زیر پای یکی از یارانش بود. زیر پای آقاعابدین وحیدزاده و آقامهدی شریفی که هر دو از نزدیکان و نیروهای او بودند. آقامهدی را یادم نیست ولی آقاعابدین از مسئولان طرح عملیات قرارگاه حضرت رسول اکرم صلی‌الله بود. قرارگاهی که زیرمجموعه‌ی کمیته انقلاب اسلامی بود و مأموریتش مبارزه با موادمخدر در مرزهای شرقی و مقر اصلی‌اش هم در بیرجند بود و مقرهای فرعی دیگری هم در شهرهای جنوب‌شرقی داشت...

حاج داوود کریمی گمانم دو سالی بود که فرماندهی قرارگاه را بر عهده داشت و از جنگ و جبهه کمی فاصله گرفته بود تا با تاسیس این قرارگاه، کار بزرگی را در عرصه‌ی مبارزه با باندهای مواد مخدر رقم بزند.

درست یک روز قبل از قبول قطعنامه‌ی ۵٩٨ بود که شب از مشهد راه افتادیم و نماز صبح رسیدیم به مقر قرارگاه در بیرجند. تا صبح ساعتی مانده بود. خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم شنیدم که حاج داوود راهی تهران شده برای جلسه‌ی مهمی. حالم خیلی گرفته شد، خیلی. دلم می‌خواست در این چند روزی که آمده‌ام بیرجند، حاج داوود را از نزدیک ببینم و هم‌کلام بشوم با او. از طرف دیگر دروغ چرا، کمی خوشحال شدم. خوشحالی‌ام ولی به‌خاطر نگرانی عابدین بود.

ماجرا این بود که شب قبل حوالی قائن یا گناباد یک ماشین سنگین سمت راننده‌ی بنز را کمی خط انداخت و آینه‌ و دستگیره‌های در را با خود برد. عابدین بدجوری حالش گرفته بود. نه از این‌که قرار بود از جیب هزینه کند و بنز را به روز اول درآورد. گرچه مقصر هم نبود و ما داشتیم راه خودمان را می‌رفتیم و به گمانم در گردنه‌ای بود شاید که ماشین سنگینی زد و در تاریکی رفت و موقعیت جاده هم طوری نبود که دور بزنیم و برگردیم و یقه‌اش را بگیریم. عابدین نگرانِ ناراحتی حاجی بود.

نگران حساسیت شدیدی که حاجی نسبت به بیت‌المال داشت. یادم هست گفتم خب اتفاق است دیگر گاهی نمی‌شود کاری کرد و عابدین گفت با همه‌ی این‌ها حاجی خیلی سخت‌گیر است و می‌دانم ناراحت می‌شود. توی راه تا برسیم بیرجند با مهدی شریفی کلی نقشه کشیدند که چه‌طور بنز را دو سه روزی از چشم حاجی دور نگه‌دارند و خیلی سریع ترتیب صافکاری و نصب آینه و دستگیره‌های را بدهند و نگران پیدا کردن لوازم بنز ٢٣٠ در بیرجند بودند. القصه سفری که به عشق او و به شوق دیدارش اتفاق افتاد، تبدیل شد به راس و ریس کردن ماشین زیر پایش که البته به گفته‌ی یارانش خیلی کم پیش می‌آمد سوار شود. 

گذشت تا این‌که اولین دیدارم با او در منزل شهیدی از بستگان در نازی‌آباد بود. ساعتی را در محضرش نشستیم و حالی بردیم. بزرگ بود برایم و بعد از آن دیدار بزرگ‌تر شد. چند بار دیگری هم که خدمتش رسیدم هر دفعه روی دیگری از آدمی دیدم که چشمان دنیایی ما توان درست دیدنش را نداشت. هر دیدار این را بیشتر شیرفهم می‌کرد به آدم که فهم و درک او کار سختی است بلکه محال. یک‌جورهایی شمس بود. شمس پرنده که پرید و رفت.

البته بعید می‌دانم جلال‌الدینی یافت شد که به دور خورشید وجود او بچرخد و چون ماه غرق نور او شود و نور او را بتاباند. شاید گمان برید که دارم اغراق می‌کنم ولی هرگز این کلمات توان توصیف آن آدم یگانه را ندارد. اصلا نوشتن از او نه نوشتن از او است که گفتن از احوال خود است. خودی که در گرداب روزمرگی و روزمردگی اسیر است. راستش حشر و نشر با او و نزدیک شدن به او خطرناک بود. دنیایی که او ساخته بود یگانه دنیایی بود که در مالکیت خود او بود. برای او بود. به اندازه‌ی او بود. حالا تو می‌خواستی به حریمش نزدیک شوی. نمی‌گویم که وارد شوی که اصلا دری برای ورود نداشت. نزدیک می‌شدی و واله و شیدایش می‌شدی و ساده‌انگارانه و بسیط می‌خواستی چون او باشی. دنیایی شبیه دنیای او داشته باشی. به زبان ساده سلوک او را در پیش بگیری. خطر درست همین‌جا بود. جانی شعله‌ور می‌خواست و باطنی آمیخته به حقیقت محمدی و علوی. باطنی که سبب شد تا آخر عمر یعنی از بعد از جنگ تا سال ٨٣ که حدود ١۶ سال می‌شود، برگردد بر سر همان شغلی که پیش ازانقلاب داشت. کارگاه تراشکاری و مشغولیت صنعتی و دست‌گیری از چندین و چند کارگر و شاگرد تراشکاری که بعد از خدا امیدشان برای رونق رزق و روزی اهل و عیال‌شان، کارگاهی بود که حاج‌داوود کریمی راه انداخته بود...

اما آخرین دیدار...

روی نوار نوشته‌ام ١٢ خرداد ٨٣... یعنی درست ۶٣ یا ۶۴ روز قبل از آغاز سفرش... می‌گویم سفر و نمی‌گویم مرگ یا شهادت که او کشته بود خود را خیلی پیش‌تر از مرگ ظاهری‌اش... مصداق "«مُوتُوا قَبلَ اَن تمُوتُوا»" بود... 

نوار را گم کرده بودم. ١۵ سالی که گم کرده بودم، بارها و بارها همه‌ی زندگی‌ام را چه در خانه و چه در دفترِ محل کارم زیر و رو کردم ولی نبود که نبود تا این‌که سال گذشته درست همان‌جایی که فکرش را نمی‌کردم و درست جایی که همه‌ی این سال‌ها جلوی چشمم بود، دو عدد نوار کاست مارک دنون دیدم که روی یکی با مداد نوشته‌ام: نوار اول حاج داوود کریمی - ١٢ خرداد ٨٣... و کاست بعدی: نوار دوم...

لعنت به هرچی امروز و فردا کردن... لعنت به هرچی تنبلی... لعنت به هرچی حالا وقت هست... لعنت به هرچی...

با عابدین وحیدزاده که از سالیان دور یار و همراه حاجی بود و بعد از جنگ با دختر ایشان وصلت کرد و شد همچون فرزندی امین برای حاج داوود، حرف زدم که خاطرات حاجی را جمع کنیم. از سال ٨١ که بیماری حاج‌داوود شروع شد، وضعیت جسمی‌اش روز به روز بدتر می‌شد و طبیعتا احتمال رفتنش هم بیشتر و بیشتر.

از اواخر سال ٨٢ بود که حاجی قبول کرد ولی... شماتت کردن الان دیگر بی‌فایده است، ضمن این‌که... نمی‌خواهم قصورم را توجیه کنم ولی به‌گمانم قرار بود همین یک ساعت و چهل و دو دقیقه بماند و نه بیشتر... روی نوار نوشته‌ام ١٢ خرداد. بعد از ظهری بود که مشرف شدم به حضورشان. در هال خانه‌اش نشستیم و بعد از حال و احوال و حرف‌های پراکنده، کمی از شیوه‌های جمع‌آوری خاطرات گفتم و از تاریخ‌ شفاهی و از تجربیات و از کارهای انجام شده. یادم نیست که آیا برایش کتاب هم برده بودم یا نه. با دقت به حرف‌هایم گوش داد. دست آخر گفتم اگر صلاح بدانید امروز جلسه‌ی اول را ضبط کنیم و از پیش از تولد و اطلاعاتی که از پدر و مادر و اجداد و... دارید، شروع کنیم و بیاییم جلو. حال‌شان هم خیلی خوب نبود. صدایی هم که در نوار ضبط شده این را شهادت می‌دهد.

گفت شروع کنیم ولی پیشنهاد می‌کنم که این جلسه من یک بار همه‌ی زندگی‌ام را با دور تند بگویم تا تو بتوانی بر اساس آن‌ یک جمع‌بندی داشته باشی و فصل‌بندی کنی و بدانیم هر جلسه درباره‌ی کدام بخش از زندگی باید گفت‌وگو کنیم. خب خیلی مایل به این کار نبودم و دلم می‌خواست که همان جلسه شروع کنیم و دوران کودکی‌اش را ضبط کنیم. آمدم ان‌قلت بیاورم که همین الان هم بر اساس دوره‌های مختلف زندگی شما یک جمع‌بندی و یک فصل‌بندی کلی داریم ولی دوباره تاکید کرد که این جلسه می‌تواند هم به تو کمک کند هم به من و هر جلسه می‌دانم که جلسه‌ی بعد درباره‌ی کدام بخش از زندگی‌ام قرار است حرف بزنم و قبلش فکر می‌کنم و تأمل می‌کنم و...

قبول کردم. گفتم چشم هر طور شما بفرمایید و شروع کردیم.

سه ربعی حاجی حرف زده بود و ضبط کرده بودیم که فیزیوتراپ آمد و حاجی کلامش را قطع کرد و عذر خواست و گفت باید یک ساعتی به من وقت بدهی که بروم و برگردم. گفتم شما بعد از فیزیوتراپی خسته و بی‌حال می‌شوید و اگر اجازه‌ بدهید بقیه‌ی کار را بگذاریم برای جلسه‌ی بعد. گفت نه، بگذار همین امروز این جلسه را تمام کنیم. به میوه و شیرینی که روی میز بود اشاره کرد و گفت یک ساعتی از خودتان پذیرایی کنید و با آقاعابدین اختلاط کنید تا من برگردم و تمام کنیم جلسه‌ی امروز را. گفتم چشم و حاجی را بردند به اتاقی که فیزیوتراپ منتظرش بود و سر یک ساعت برگشت و با این‌که آشکارا خسته‌تر و بی‌حال‌تر شده بود، ادامه دادیم و گفت و گفت.

کل نواری که از آن جلسه به جای ماند، ١٠٠و دو دقیقه است و یک دور تند زندگی‌نامه‌ی حاج‌داوود کریمی به علاوه‌ی یک ماجرایی که آن را هم با ریتم تند گفت ولی درست و دقیق گفت. ماجرایی تاریخی و مهم که در جای خود قابل تٱمل جدی است. القصه از فردا و پس‌فردای ١٢ خرداد ٨٣ حال و روز حاجی رو به وخامت گذاشت تا ۶٠و چند روز بعد که دنیای دون ما را رها کرد و رفت، هر چند آن زمانی هم که در قید حیات بود سه طلاقه کرده بود و دنیا در نظرش حقیر و بی‌مقدار بود... 

داوود کریمی یگانه‌ای بود تعریف ناپذیر. مردی بود خود ساخته که فکر کردن به او و سخن گفتن از او حال آدمی را خوش می‌کند. همان چند باری که او را دیدم و پای حرف‌هایش نشستم و آن جلسه‌ای که شرحش رفت، مثل چیز گران‌قدری است که از او به یادگار مانده است برایم. چیز نفیسی که تماشایش خاطره‌ی نابی است از انسانی نایاب. صدایش مثل آواز پرنده‌ای نادر است. پرنده‌ای مهاجر که زمستان وجود آدمی را بهاری می‌کند. در این ١۶سالی که از سفرش می‌گذرد، یادش در سینه‌ی محبانش همواره زنده ‌است.

مردی که باطن زلالی داشت و در آخرین ماه‌های زندگی‌ش مثل شمعی بود که... خب البته محبوبش چنین خواسته بود که جان پاک محب خود را بسوزد... سوخته دوستش داشته حتما... پس سوخت و ساخت و دم برنیاورد تا تمام شد... تمام شد و رفت در سینه‌ی بهشت‌زهرا آرمید ولی یاد ناب و خاطره‌ی نفیسش تا ابد زنده خواهد بود. تمام شدنی نیست. هست و زنده‌تر از هر زنده‌ای است، هرچند مشهورات زمانه و صدای ناساز بوقچی‌ها بر نام بزرگش سایه بیاندازند و اسمی از او به میان نیاورند اما حاج‌داوود در سینه‌ی آن پسربچه‌ی یتیم ٣٠ سال پیش همچنان زنده است. همان پسربچه‌ای که اکنون مردی است میان‌سال و سال‌ها است خاطره‌ی اوستایش رابرای پسرکش تعریف می‌کند. اوستای کارگاه تراشکاری که بعد از مرگ پدر و یتیم شدن در آن مشغول شد. اوستا مردی بود ۴٠ و چند ساله که بعد از جنگ و آرام شدن فضای مملکت برگشته بود سر کار قبلی‌اش. مردی که هر از گاهی یاران زمان جنگش به کارگاهش می‌آمدند و مثل پروانه گرد شمع وجودش می‌چرخیدند.

پسرک با گوش‌های تیز و حواسی جمع به حرف‌های پدرش گوش می‌دهد. پرده‌ی نازک خیسی توی چشم‌های پدر حلقه می‌بندد وقتی از اوستای کارگاه تراشکاری حرف می‌زند. پسرک شاید معنای حرف‌های پدر را کامل نفهمد ولی راز آن خیسی چشم را می‌داند. می‌داند که آدم وقتی از کسی که خیلی دوستش دارد حرف می‌زند و آن کس از این دنیا رفته است، چشمش خیس می‌شود. پسرک راز خیسی چشم پدرش را می‌فهمد.

راز آن نمه اشک را که خود راز مردی است که اسمش حاج‌داوود بود و از جنگ برگشته بود و از فرماندهان ارشد جنگ بود و از انقلابیون راستین بود و... و اوستای کارگاهی بود که پدر یتیمش در نوجوانی آن‌جا کار می‌کرد. راز بزرگی است. راز بزرگی است که در سینه‌های کوچکی که روزگاری بزرگ خواهند شد زنده است. زنده است و زنده خواهد ماند... زنده‌تر از هر زنده‌ای...