قبل از آزادسازی اسرا زمزمه‌هایی مبنی بر تبادل اسرا پیچیده بود. خود عراقی‌ها چیزهایی در این ارتباط می‌گفتند. روز قبل از آزادی یکی از خبرنگاران زن عراقی به اردوگاه آمد و سؤالاتی پرسید...

به گزارش مشرق، «قبرم ۳۰۰ متر با خانه‌ام فاصله دارد. جایی که ۳ سال خانواده و اطرافیان سنگ نوشته‌هایش را با اشک چشم می شستند و با خاطرات من زندگی می کردند. شهید چنگیز بابایی؛ محل شهادت جزیره فاو، تولد ۱۳۴۹، شهادت ۱۳۶۴»

هر سال محرم اهالی روستای حاجی کلا در منطقه شیرگاه سوادکوه سینه زنان کنار مزار جمع می‌شدند و نوحه سرایی می‌کردند. او هنوز هم نوارهای نوحه را دارد و وقتی دلتنگ می‌شود گوش می‌دهد: «خدا را شکر مزارم آماده است و مراسم سوم و هفتم و چهلم و سالگردم را هم پیش پیش گرفته‌اند.»

چنگیز وقتی به اینجا می‌رسد با خنده از روزهایی می‌گوید که نام او به عنوان شهید ثبت شده بود و سه سال خانواده و اهالی روستا کنار مزاری که لباس‌هایش را در آن به خاک سپرده بودند عزاداری می‌کردند: «اینکه اسیر باشی ولی هیچ جا اسم و مشخصاتی از تو ثبت نشود خیلی سخت است. لحظه‌ای که تیرخوردم و افتادم توی اروند همه فکر کردند شهید شدم. چند دقیقه بعد اسیرم کردند و بدون اینکه کسی از من خبر داشته باشه سه سال در اردوگاه ۱۲ تکریت ماندم.»

چنگیز ماجرا را این طور تعریف می‌کند: «سال ۶۳ به عنوان بسیجی راهی جبهه شدم. در ۴ عملیات بزرگ شرکت داشتم و در لشکر ۲۵ کربلا مسئولیت فرماندهی تعدادی از رزمنده‌ها را بر عهده داشتم. مدتی هم در گردان علی بن ابیطالب از تیپ ۴۵ جواد الائمه بودم. در عملیات فاو با دشمن درگیر شدیم. آتش عراقی‌ها سنگین بود. با قایق در امتداد اروند جلو می‌رفتیم که دستم تیر خورد و افتادم توی آب. کسانی که از دور با دوربین ما را نگاه می‌کردند فکر کرده بودند شهید شده‌ام.

یکی از آنها شهید سلیمان فلاح از بچه محل‎های ما بود که با دوربین تیرخوردن و افتادن من را دیده بود و خبر شهادتم را به خانواده‌ام داده بود. گفته بود جنازه‌ام را آب برده است. بنیاد شهید هم بر اساس گفته‌های شهید فلاح لباس‌های مرا که در مقر لشکر ۲۵ کربلا در هفت تپه شوشتر بود تحویل خانواده‌ام می‌دهد. خانواده و اهالی روستا مراسم تشییع برگزار می‌کنند و لباس‌هایم را دفن می‌کنند. بعد هم مراسم سوم و هفتم و چهلم و سالگرد. شهید فلاح هم در این مراسم برای من نوحه خوانی می‌کند.»

چنگیز از لحظه اسارت و ۳ سال بی خبری در اردوگاه های عراقی می‌گوید: «ابتدا من و دیگر اسرا را به بصره و از آنجا به بغداد و سرانجام اردوگاه ۱۲ تکریت زادگاه صدام منتقل کردند. این اردوگاه سه بخش داشت؛ بخش «مجنون» مربوط به اسرای سپاهی و انتظامی بود که در جزیره مجنون اسیر شده بودند.

بخش «فاو» که مربوط به رزمندگان اسیر شده در فاو بودند و بخش «ملحق» که اسرای آن در فضایی بسته نگهداری می‌شدند و هیچ آماری از آنها به بیرون داده نمی‌شد. من هم در این بخش بودم. عراقی‌ها از سال ۶۵ هیچ آماری از اسرا به صلیب سرخ جهانی اعلام نمی‌کردند و می‌خواستند با این روش هم دولت ایران و هم خانواده‌های اسرا را تحت فشار قرار دهند. یک سال و نیم از اسارت سپری می‌شد که یکی از اسرای جدید به نظرم آشنا آمد.

اهل یکی از روستاهای اطراف سوادکوه بود. وقتی اسمم را شنید با تعجب گفت چنگیز مگر تو شهید نشده‌ای؟ گفتند شهید شده‌ای و مراسم گرفتند و در گلزار شهدا یک تابوت به نام تو دفن کردند. از شنیدن این خبر ساعت‌ها گریه کردم. تصویر چهره پدر و مادرم از جلوی چشمم دور نمی‌شد. سرانجام روز آزادی فرا رسید و ما هفتمین گروه از مفقودین بودیم که آزاد شدیم. ۴ روز در پادگان «الله اکبر» کرمانشاه بودم تا به خانواده‌ام خبر بدهند زنده‌ام و شرایط را برای برگشت من آماده کنند. وقتی برگشتم همه اهالی شیرگاه و روستاهای اطراف برای استقبال آمده بودند. خانواده‌ام تصور می‌کردند دست راست من با اصابت گلوله قطع شده برای همین یکسره آستین پیراهنم را بالا می‌زدند تا باور کنند سالم هستم. روز بعد سری به مزارم زدم. من از قافله شهدا جا مانده بودم و تنها اسمی از من به عنوان شهید روی سنگ نوشته شده بود. بنیاد شهید از ما خواست سنگ قبر را در بیاوریم. اما قبر همچنان سرجای خودش مانده است. اگر هم دیگر عمری باقی نباشد همان جا خانه ابدی‌ام خواهد شد.»

داستان رستم عالیشاه هم تقریباً شبیه به آن چیزی است که خواندید و البته اسارت در همان منطقه و این بار در پاتک دشمن به جبهه فاو. ۱۲ روز از پیوند زناشویی رستم می‌گذشت. آرزوهای زیادی داشت و قرار بود وقتی از عملیات برگشت زندگی مشترکش را آغاز کند. اما خبر شهادت رسید و تابوتی که خالی دفن شد. رستم سخت‌ترین روزها را در اردوگاه اسراء سپری کرد. جایی که ۴ هزار و ۵۰۰ نفر بدون آنکه اسم و مشخصاتی از آنها به ثبت رسیده باشد اسیر بودند.

خاطرات آن روزها را با خنده یاد می‌کند؛ روزهایی که به گفته خودش هم تلخ بود هم شیرین و چه درس‌هایی که از همین روزها نیاموخت. ۱۷ سال داشت که به جبهه رفت و زمان اسارت جوان‌ترین اسیر استان مازندران بود: «۳۰ ماه جبهه بودم و در عملیات‌ مختلفی شرکت داشتم. ۱۶ فروردین در روستای کمند در سوادکوه با همسرم نامزد کردیم و قرار شد بعد از بازگشت از عملیات زندگی مشترک‌مان را آغاز کنیم. ۱۲ روز بعد در پاتک دشمن به فاو اسیر شدم و به این ترتیب سه سال از زندگی‌ام در گمنامی گذشت.

دشمن هر لحظه پیشروی می‌کرد و برای اینکه جلوی آنها را بگیریم فرمانده تیپ دستور داد با چند قایق مانع پیشرفت‌شان شویم. اگر این کار انجام نمی‌شد دشمن به راحتی می‌توانست تا اهواز جلو بیاید. آتش دشمن و نیروهای خودی خیلی سنگین بود. من بیسیم چی بودم  و باید موقعیت دشمن را گزارش می‌کردم تا اینکه قایق ما هدف قرار گرفت. کاغذی را که کدهای رمز در آن نوشته شده بود پاره کردم و قورت دادم و خودم هم داخل آب افتادم. ۱۵۰ متر شنا کردم تا دور شوم اما قایق‌های عراقی‌ ما را محاصره کردند. همه کسانی که عقب بودند تصور کردند من شهید شدم و جنازه‌ام خوراک ماهی‌ها و کوسه‌ها شده است.

بدنم پر از ترکش بود. ما را به اردوگاه تکریت منتقل کردند و از روز اول هم هویت‌مان را مخفی نگه داشتند. ۴ هزار و ۵۰۰ نفر در اردوگاه بودند و سه سالی که من آنجا بودم بیش از ۴۰۰ نفر از اسرا زیر شکنجه به شهادت رسیدند. شکنجه‌های این اردوگاه معروف بود. متأسفانه هویت من به عنوان بیسیم چی لو رفت و از آنجایی که ادامه فامیلی پدربزرگم هم شیخ ابوطالب بود عراقی‌ها فکر می‌کردند خانواده من روحانی هستند. لو رفتن هویتم و همچنین نام پدربزرگ برایم دردسر بزرگی شد  و بارها به همین دلیل شکنجه شدم. عراقی‌ها ۷۵ نفر از اسرای اردوگاه را جدا کرده بودند و هر اتفاقی در اردوگاه می‌افتاد اول ما ۷۵ نفر را به انفرادی می‌انداختند و شکنجه می‌کردند.

قبل از آزادسازی اسرا زمزمه‌هایی مبنی بر تبادل اسرا پیچیده بود. خود عراقی‌ها چیزهایی در این ارتباط می‌گفتند. روز قبل از آزادی یکی از خبرنگاران زن عراقی به اردوگاه آمد و در ارتباط با آزادی‌مان سؤالاتی پرسید. بعد از ۱۵ روز از تبادل اسرا سرانجام سوار اتوبوس به مرز رسیدیم. نمی‌دانستم خانواده‌ام منتظرم هستند یا نه. وقتی به مرز رسیدیم همه سجده شکر به جا آوردیم و بعد از اینکه به خانواده‌ام اطلاع داده و آنها را آماده کرده بودند، من هم به زادگاهم برگشتم.

آنجا بود که متوجه شدم اسم من در لیست شهدا بوده و در گلزار شهدا هم مزار دارم و هر سال برایم مراسم می‌گیرند. نوار نوحه خوانی مراسم‌های مختلف آن سال ها را یادگاری نگه داشته‌ام. البته قبری که متعلق به من بود بعدها مزار یک شهید دیگر شد. خانواده‌ام همزمان با آزادی‌ام مراسم جشن عروسی گرفتند و بازگشت من به روستا همزمان شد با جشن عروسی‌ام. به این ترتیب سه سال بعد از نامزدی با همسرم که در همه این سال ها چشم انتظارم مانده بود زندگی مشترک مان را آغاز کردیم.»
*یوسف حیدری / روزنامه ایران