روحمان با یادش شاد
غروب پنجم اسفند سال 64 بود. آفتاب کم رمق زمستانی در گوشه زمین به خواب میرفت. هوای بیرون سرد بود؛ ولی داخل اتوبوس با شور و حالی که بچهها داشتند، گرم شده بود. سرخی افق در میان سیاهی ابرهای آسمان پنهان شد. اولین روز میگذشت. روز وداع بود؛ وداع با شهر و خانه، با پدر و مادر و همسر و فرزندان. مردم شهر به بدرقه آمده بودند. جلو پایگاه مقداد تا خیابانهای جمهوری و ولیعصر(عج)، پر از جمعیت بود.
بچهها از میان صلواتهایی که برای سلامتشان فرستاده میشد میگذشتند. سرعت اتوبوس کم شد. در حاشیه شرقی شهر تهران، به پادگانی رسیدیم که میگفتند پادگان «امام حسین(ع)» است. پادگان پر از نیروهای اعزامی و اتوبوس بود.
در طبقه نهم ساختمان پادگان، حسینیه بزرگی بود. ساک و وسایلم را آنجا گذاشتم. با پر کشیدن صدای اذان مغرب، عدهای آماده شدند تا وضو بگیرند. عدهای هم سرشان گرم بود به آماده کردن پوتینها و پوشیدن لباسهای خاکی رنگی که تازه تحویل گرفته بودند.
نماز، حال و هوای روحیهها، و طرح یکرنگ یکدستی که از لباسها در چشم مینشست، تن کنده شده بچهها از هوای شهر را آماده پیوند با آسمان جبهه میکرد. بعد از نماز جماعت، چهره آشنای «امیر صرّافی» و «غلامرضا حنّانی» را در میان انبوه بچهها دیدم. با سلام و علیک گرم و روبوسی، سر صحبت باز شد. امیر و غلامرضا هر دو از دوستان دبیرستانی بودند.
فردای همان روز رفتیم جلو مجلس و بعد عازم جنوب شدیم.
هفتم اسفند 64، قطار از میان کوههای بلند خرّمآباد که گذشت، وارد دشت خوزستان شد. برای بار دوم بود که به جنوب میرفتم. در آن فصل، طراوت و شادابی جنوب، به آدمی روحی تازه میبخشید. وقتی قطار جلو پادگان «دوکوهه» ایستاد، با استقبال آفتاب گرم و نوای خوشنوحه، وارد پادگان شدیم و تا ظهر مهمان حسینیه «شهید همت» بودیم؛ برای تقسیم شدن به واحدها و گردانها. بعد از ظهر، از کارگزینی لشکر برگههای معرّفی رسید و من و امیر افتاده بودیم به «گردان القارعه». گردان القارعه، اسم واحد توپخانه لشکر بود و کار پشتیبانی جبهه را میکرد. از اینکه گردان پیاده نصیبمان نشده بود، خیلی دمغ بودیم. یکی دیگر از دوستان دبیرستانی امیر که او را در پادگان دیدیم، «علی افتخاری» بود. علی در واحد پدافند هوایی بود و وقتی فهمید ما در گردان القارعه هستیم، انتقالی گرفت و آمد به گردان ما. نه من و نه امیر، از این قرعه فال راضی نبودیم و ما که حال و هوای گردان پیاده و خط مقدم و آتش توپ و خمپاره و درگیری مستقیم با عراقیها را در سر داشتیم، حالا باید دور از خط مقدم، یک توپچی میشدیم!
چند روز گذشت. به هر دری زدیم تا برای گردان پیاده انتقالی بگیریم، درست نشد. چند نفر از دوستانم در گردان انصارالرسول بودند. به ساختمان گردان رفتم؛ کسی نبود. نیروهایش به مرخصی رفته بودند و فرمانده گردان – حاج محتشم – هم کار انتقالی ما را پاس داد به بعد از برگشتن نیروها.
صبح روز دهم اسفند، از فرماندهی واحد توپخانه دستور رسید که آماده حرکت باشید. بعد از خوردن صبحانه، ساکها را برداشتیم و پادگان دوکوهه را ترک کردیم. حالا با علی و امیر صمیمی شده بودم. ظهر به اردوگاه کارون رسیدیم. اردوگاه، در غرب رودخانه کارون و بین اهواز و خرمشهر قرار داشت. فاتحان عملیات والفجر هشت، قبل از عملیات، در این اردوگاه مستقر بودند. روحیه همه بچهها کلی فرق کرده بود. از اینکه قدم در جای شهدا میگذاشتند، احساس رضایت میکردند. مینی بوس بین نخلهای خرما ایستاد. پیاده شدیم. نمیدانستیم کجا آمدهایم! کیلومترها دشت صاف، رودخانهای بزرگ با آبی گل آلود و نخلهای ایستاده بر سینه زمین، برایمان تازگی داشت. در میان نخلها، یک جای خالی و هموار دیدیم. سه نفری ساکهایمان را گذاشتیم و به دنبال آب گشتیم. وضو گرفتیم و نماز جماعت سه نفری خواندیم. در همان اطراف، یک چادر خیمهای بود که ما را از دربهدری درآورد. با اجازه مسئولان واحد، در آن چادر خیمهای مستقر شدیم. فرقی که چادر ما با چادرهای دیگر داشت، کوچکیاش بود. بعد از خوردن ناهار، افتادیم به جان چادر! پتوها را تکاندیم و برزنتها را جارو زدیم. کمی بعد، توی چادر و بیرون آن کاملاً مرتب و تمیز شد.
ساعتی به غروب مانده، سروکله هواپیماهای عراقی پیدا شد. پدافندها بلافاصله کار کردند. هواپیماها چند دقیقهای بالای اردوگاه مانور دادند و بعد صدای انفجار بمبهای هواپیما از دور شنیده شد.
اردوگاه، بر خلاف روزهایش، شب سردی داشت. هوای منطقه شرجی بود و سرما از هر راهی خود را به درون چادر میرساند و تا عمق استخوانها نفوذ میکرد. پتو زیاد بود؛ ولی به خاطر نموری کف چادر، اثری نداشت. شب اول، چراغ والور روشن کردیم؛ اما با دردسرهایی که برایمان دست و پا کرد، عطایش را به لقایش بخشیدیم!
شبهای اردوگاه، ترسناک بود و پرهیجان! شغالها هرشب اطراف چادر زوزهکشان پرسه میزدند و در میان آشغالها به دنبال غذا میگشتند. اگر اتفاقی درِ چادری باز میماند، سَرکی هم به داخل چادر میکشیدند!
بعد از ظهر روز سوم، کنار رودخانه نشسته بودیم و با کلوخهای ریز و درشت، کارون را پر میکردیم! از پیرمردی که معلوم بود از نیروهای قدیمی اردوگاه است، آدرس تدارکات لشکر را گرفتیم و از کنار رودخانه راه افتادیم. از بچهها که دور شدیم، شوخطبعی ما گل کرد. علی افتخاری با صدای بلند شروع کرد به مارش عملیات زدن! پشت سرم حرکت میکرد و صدای مارش عملیات در گوشم میپیچید. من هم که سر شوق آمده بودم، از لحظه به لحظه منطقهای که از آن میگذشتیم، گزارش میدادم. امیر هم که نمیخواست بیکار بماند، خودکارش را جلو دهانش گرفت و با میکروفون، با ما هم صدا شد:
- ملت غیور ایران، توجه کنید! توجه کنید! هماکنون سه تن از رزمندگان عزیز اسلام با خوشحالی تمام، از روی نهری بزرگ پریدند و در آن سوی نهر مستقر شدند!
حدود نیم ساعت، علی مارش زد و من و امیر چرت و پرت گفتیم. وقتی به تدارکات لشکر رسیدیم، شلوغ بود. بچهها از همه گردانها و واحدها در آنجا بودند. یک کانتینر که داخل آن را لولهکشی کرده بودند شده بود حمّام لشکر. محض فضولی، سری هم به آشپزخانه زدیم تا ببینیم شام چی داریم. علی وقتی چشمش به پاتیل بزرگ آش افتاد، گفت:
- دستشون درد نکنه! عجب آشی برایمان پختهاند!
امیر هم پشت بند حرف گفت:
- آش کشک خالته، بخوری پاته، نخوری پاته.
از خیّاطی و آرایشگاه صلواتی هم سان دیدیم و نم-نمک برگشتیم به اصل خویش! همان چادر خیمهای جمع و جور. فردا صبح، لباسهای تمیز را در چفیهها بستیم و ساعت 10، به حمام رسیدیم. حمام، صفی بود. نیم ساعتی توی صف حمام بودیم، تا پنج دقیقهای زیر دوش باشیم! با آبی که گاه، جوشِ جوش بود و گاه سرد، بالاخره سر و تنمان را شستیم و به واحد توپخانه برگشتیم.
مسئولان واحد، بچهها را بین دستهها تقسیم میکردند و به ترتیب، به منطقه عملیاتی میفرستادند. من و امیر را برای خدمگی توپهای 130 میلیمتری و علی افتخاری را به عنوان خدمه توپهای 155میلیمتری انتخاب کردند. همان شب، یک گروه از بچههای واحد، عازم فاو شدند که علی هم با آنها رفت. با رفتن علی و دو عزیز دیگر که در همان روزهای اول، به کاروان سه نفری ما پیوسته بودند، من و امیر، شبهای طولانی اردوگاه را با خواندن «سوره واقعه» و دعای «جوشن کبیر» با برکت میکردیم.
دستمال روشن و سفید صبح، سیاهی شب را کنار زد. روز دیگری بود. بقچه خود را بستیم و به تدارکات لشکر رفتیم؛ باز هم برای حمام. پس از کلی توی صف ایستادن و این پا و آن پا کردن، نوبتم شد. رفتم تو. همین که لباسهایم را درآوردم، سر و صدای بچههایی که تو صف بودند، بلند شد:
- برادر زودباش!
اعتنایی نکردم؛ ولی مگر ول کن بودند:
- برادر زودباش!
گوشه در را باز کردم و نگاهی به صف انداختم. نفر جلویی وقتی سر و صورت خیس نشدهام را دید، ماتش برد. به او گفتم:
- برادر عزیز! اگر عجله داری، کارون همین بغله، صف هم نداره.
بچههایی که از ایستادن در صف خسته شده بودند، خندیدند، دستی به سر و رویم کشیدم و زود بیرون آمدم. امیر هم بعد از من بیرون آمد. با کم و زیادش، صفایی کردیم! چون فرصتی تا ظهر بود، چرخی در اطراف زدیم. در کنار جاده اصلی تدارکات، به چادرهای گردان انصارالرسول برخوردیم. گردان در مرخصی بود. داخل هر چادر، تنها چند نفر مانده بودند تا از وسایل گردان مواظبت کنند. به چند چادر سر زدیم. داخل یکی از چادرها شدیم و خبر از سلامت رفقا گرفتیم. یکی از بچههای گردان انصار، خبر شهادت «علی حلاجیان» را به ما داد. گرچه اسم حلاجیان به گوشم آشنا بود، ولی آن لحظه، او را نشناختم. او از همکلاسیهای امیر و علی در دوره دبیرستان بود. وقتی به چادرمان برگشتیم، یادم آمد که قبلاً او را در جبهه دیده بودم.
امیر از زمانی که آن خبر را شنید، ساکت شد. به علی حلاجیان فکر میکرد که در جاده فاو-امالقصر، با گلوله مستقیم تانک، سرش از بدن جدا شده بود.
امیر به نخل کنار چادر خیمهای تکیه داده و به غروب سرخ خورشید خیره شده بود.
صبح روز بعد، برای دیدن معلم جانبازمان، به گردان «حمزه» رفتیم. «کبریایی» که یکی از فرماندهان گردان بود، وقتی شنید که دوباره از انتقالی صحبت میکنیم، باز هم جوابمان کرد. قبلاً هم نصیحتمان کرده بود که به جای اینکه همه فکر و ذهنمان بشود زیر عَلَم این گردان و آن گردان رفتن، به فکر خدمت صادقانه باشیم.
ناهار را در چادر ارکان گروهان، مهمان خدمتگزاران بودیم و غروب، امیر مرا به دیدن یکی از دوستانش برد؛ «جعفری» که در تبلیغات گردان حمزه بود.
سفره شام که جمع شد، او از خاطراتش گفت و ما سراپا گوش بودیم. بعد دو آلبوم عکس را از جعبهای که نزدیکش بود، بیرون آورد. از دو فانوسی که به میله سقف چادر آویزان بود، یکی را با اجازه بچههایی که در چادر بودند، پائین آورد و آن فانوس را کنار فانوس دیگری که روی جعبه بود، گذاشت. فتیله هر دو را بالا کشید و با «بسمالله»، آلبوم اول را باز کرد. هر عکسی، یک دنیا خاطره داشت.
ادامه دارد...