کد خبر 1142265
تاریخ انتشار: ۲۲ آبان ۱۳۹۹ - ۰۴:۱۴

به گزارش مشرق، رحیم مخدومی نویسنده در خصوص حمله تروریستی افغانستان در صفحه اینستاگرامی خود نوشت:

از هنرجو های کلاس خواسته بودم برای این عکس مظلومیت، که جان هر انسانی را (اگر از انسانیت غایب نشده باشد) به درد می آورد، متنی بنویسند.

سرکار خانم زهرا قمی (نویسنده کتاب او عموی من است) این داستان کوتاه را نوشت: دیداری که منفجر شد

شکر و شبانه مانند بقیه ی دانشجوها که هر کدام به سمت کلاس خود می رفتند، داخل کلاس شدند. شبانه دستهای شکر را گرفت و فشار داد.  سردی دستهای شبانه برای شکر عادی شده بود. گفت: شَبانَه! او بِیچاره نصیر با همَه فرق دارَد، بَخاطر خودت می گوید. کلِ راز زندگیت را برایش گفته ای، خُ او نَمی تواند دست روی دست بُگذارَد!

شبانه که از ضعف روی صندلی ولو شده بود گفت:

به ما از کوچَکی یاد دادن کل زَندَگی زن به شوش مربوطَه.

شکر با تمام وجود استیصال را در چهره ی شبانه می دید. گفت:شبانَه جان  بگو خوابهای خراب می بینی. بگو از پیش هم گفته بودی خارَج نَمی روی اما به او نگفَته بودند.

 _نَمی توانُم شکرجان. دوستَش دارُم. نَمی توانم در چشمهایش سَیر کنم و بُگویم با تو نَمی آیَم!

تلفن همراه شبانه دیلینگی صدا کرد. پیغام نصیر آمده بود: جَلوی درب دانشگاهت هستم شبانه جان.

نصیر حرفهایش را تند تند مرور می کرد: شَبانَه جان، خودت از دَل من باخبر هستی. آوارَگی تو را نَمی خواهَم. دکتر دَوایت که تَمام شد برمی گردیم. بر می گردیم پیش خاَله هایت، عمَه هایت، خانَواده ات...

گلوی شبانه مثل همیشه خشک شده بود. آب دهانش را به زور می توانست قورت بدهد. شکر بطری آب را از کیفش درآورد و گفت: شبانَه جان، بَرید یَک جایی گپ بزنید. درست می شود انشاءالله.

شبانه بطری به دست به سمت حیاط دانشگاه به راه افتاد. قلبش به شدت می تپید. دفتر قرمز رنگی که دلایلش برای مخالفت با مهاجرت را نوشته بود را به سینه اش چسباند و خدا خدا کرد نصیر با خواندنش ناراحت نشود.

ناگهان تکان شدیدی همراه با صدایی کر کننده او را به سمت جلو پرت کرد و او را روی زمین انداخت.