به گزارش مشرق، زندگی کوتاه، اما پربار شهید عبدالرضا موسوی، فراز و نشیبهای زیادی به خود دید. او بسیار زود و در سال ۱۳۵۳ فعالیتهای سیاسیاش را شروع کرد و بهرغم اینکه با رتبه بالایی در رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شده بود، او را از دانشگاه اخراج کردند. زندانی شدن و پس از آن حضور در جمع انقلابیون و شاهد پیروزی انقلاب اسلامی بودن پس از سالها مبارزه یکی از دورههای مهم زندگی شهید موسوی است. این شهید بزرگوار پس از پیروزی انقلاب، مشغول مبارزه با ضدانقلاب در شهرهای جنوبی شد و پس از آن به نبرد با دشمن بعثی متجاوز پرداخت. عمر این فرمانده باسواد و آگاه در مبارزه و جهاد گذشت و در آخر در جریان عملیات بیتالمقدس در سال ۱۳۶۱ به شهادت رسید. فرمانده سپاه خرمشهر حکم یک الگو را برای همسرش صدیقه زمانی داشت. همسر شهید در گفتگو با «جوان» از نظم، آگاهی و اخلاص بالای شهید موسوی میگوید که در ادامه میخوانید.
اولین آشنایی شما با شهید موسوی در چه زمانی و چگونه اتفاق افتاد و در نهایت منجر به ازدواج شد؟
من خرمشهری هستم و شهید موسوی نیز اهل خرمشهر بودند. شهید ورودی سال ۱۳۵۳ دانشکده پزشکی دانشگاه تهران بود که به خاطر فعالیتهای سیاسیشان خودشان را به دانشگاه شهید چمران منتقل میکنند. در اینجا همراه دانشجوهای مذهبی باز هم انجمن اسلامی دانشکده پزشکی را تشکیل میدهند و به دلیل فعالیتهای سیاسی باز هم سال ۱۳۵۶ از دانشگاه اخراجشان میکنند. من متولد ۱۳۴۰ هستم و شهید موسوی متولد ۱۳۳۵ بود. آن زمان که ایشان در سال ۱۳۵۶ به خرمشهر آمد من هنوز محصل بودم. منتها دانشآموزهای فعالی بودیم و کتابهای شریعتی، کتابهای انقلابی و اعلامیههای امام را میخواندیم و نوارهای سخنرانیهای امام را گوش میکردیم. شهید موسوی زمانی که به خرمشهر آمدند اولین کاری که کردند در منزل یکی از بچههای خرمشهر جلسهای گذاشتند و نوجوانها و جوانهایی را که آن زمان فعال بودند جمع کردند. من هم آنجا و در سپاه با شهید موسوی آشنا شدم.
اولین آشنایی شما با شهید موسوی در چه زمانی و چگونه اتفاق افتاد و در نهایت منجر به ازدواج شد؟
من خرمشهری هستم و شهید موسوی نیز اهل خرمشهر بودند. شهید ورودی سال ۱۳۵۳ دانشکده پزشکی دانشگاه تهران بود که به خاطر فعالیتهای سیاسیشان خودشان را به دانشگاه شهید چمران منتقل میکنند. در اینجا همراه دانشجوهای مذهبی باز هم انجمن اسلامی دانشکده پزشکی را تشکیل میدهند و به دلیل فعالیتهای سیاسی باز هم سال ۱۳۵۶ از دانشگاه اخراجشان میکنند. من متولد ۱۳۴۰ هستم و شهید موسوی متولد ۱۳۳۵ بود. آن زمان که ایشان در سال ۱۳۵۶ به خرمشهر آمد من هنوز محصل بودم. منتها دانشآموزهای فعالی بودیم و کتابهای شریعتی، کتابهای انقلابی و اعلامیههای امام را میخواندیم و نوارهای سخنرانیهای امام را گوش میکردیم. شهید موسوی زمانی که به خرمشهر آمدند اولین کاری که کردند در منزل یکی از بچههای خرمشهر جلسهای گذاشتند و نوجوانها و جوانهایی را که آن زمان فعال بودند جمع کردند. من هم آنجا و در سپاه با شهید موسوی آشنا شدم.
شما هم سابقه مبارزاتی داشتید؟
بله، چون برادرم زندانی سیاسی بود و حبس ابد به او داده بودند، ساواک من را گرفت. برادرم در زندان اوین تهران زندانی بود. هرچند وقت یک بار به خانه میریختند و هر چه کتاب و نوار بود جمع میکردند و میبردند. من هم به خاطر فعالیتهایی که در مدرسه داشتم، ساواک من را گرفت و از مدرسه اخراجم کردند. یک هفتهای را در ساواک خرمشهر بودم. برای پدرم خیلی سنگین بود که یک دختر را ساواک بگیرد. آن زمان دوران اوج فعالیتهای انقلابی بود و دیگر خیلی زندانیان را اذیت نمیکردند. من هم یک دختر نوجوان بودم که سن و سالی نداشتم. هر چه میگفتند اینها را از کجا آوردی؟ میگفتم برای برادرم است، چون برادرم زندانی بود دیگر نمیتوانستند کاری کنند. در نهایت پدرم از طریق روحانیت شهر میانجیگری کرد و من را بعد از یک هفته آزاد کردند. بعد از این اتفاق، شهید موسوی بیشتر با من آشنا شد و یکسری مسائل امنیتی یادمان داد که چطوری فعالیت کنیم تا شناخته نشویم. چند ماه قبل از پیروزی انقلاب که حکومت نظامی در کشور برقرار شد، دوباره شهید موسوی را دستگیر کردند. شهید موسوی هم تقریباً سه ماه زندان بود. بعد در زندانها را باز کردند و زندانیها قبل از بهمن ۱۳۵۷ آزاد شدند.
پس از انقلاب فعالیتهای شهید موسوی به چه سمت و سویی رفت؟
شهید موسوی به همراه شهید جهانآرا، برادرم و تعدادی از بچههای خرمشهر کانون فرهنگی - نظامی انقلابیون مسلمان خرمشهر را تأسیس کردند. برادر من و شهید جهانآرا از زندان آزاد شده بودند. در جریان بحران خلق عرب مخالف این حرکتها و جریانات بودند حتی در جریان این فعالیتها مجروح هم شدند. آن زمان هنوز سپاه تشکیل نشده بود و اینها در کمیته انقلاب اسلامی بودند. همین مؤسسان کمیته انقلاب اسلامی خرمشهر از مؤسسان سپاه خرمشهر نیز بودند. پس از پیروزی انقلاب، حکم اخراج که به دلیل فعالیتهای سیاسی بود را لغو کردند و دوباره ایشان دعوت به تحصیل شد. در همان سال ۱۳۵۸ هم ما ازدواج کردیم. خدا شهید سیدحسین علمالهدی را رحمت کند که آن زمان یک آپارتمان اجارهای برای ما پیدا کرد و ما زندگیمان را در اهواز شروع کردیم.
پس با شهید علمالهدی هم آشنایی داشتید؟
بله، ایشان از خانوادههای سرشناس و قدیمی اهواز بودند. خاطرات زیادی از شهید علمالهدی دارم، مثلاً هرچند وقت یک بار میآمد و به ما سر میزد. مثل یک حامی برایمان بود. شهید موسوی دوباره درس و دانشگاه را شروع کرد. دو ترمی از دانشگاهشان نگذشته بود که شهید جهانآرا بچههای سپاه خرمشهر را دنبالشان فرستاد و گفت در سپاه به وجود شما احتیاج است. شهید موسوی هم دوباره درس و مشق را کنار گذاشت و به سپاه خرمشهر رفت و تا زمان شهادتش همانجا ماند. شهید در عملیات بیتالمقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد، بعدازظهر جمعه ساعت ۱۵ در تاریخ ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۱ در اثر ترکش توپ و هواپیمای عراقی به شهادت رسیدند.
شهید موسوی به لحاظ شخصیتی چطور آدمی بودند و چه ویژگیهایی داشتند؟
شهید موسوی از همان کودکی حکم الگو را برای بچههای خانواده و فامیل داشت. بسیار تیزهوش، بااستعداد و درسخوان بود و در مدرسه و فامیل از بقیه متمایز بود. با این حال اصلاً مغرور نبود و خیلی متواضع با همه رفتار میکرد. در دوران دبیرستان اگر دبیری به دلایلی سرکلاس نمیآمد از آقای موسوی به جای آن دبیر میخواستند که تدریس کند. زبان انگلیسیشان هم خیلی خوب بود. شهید درس خواندن را عبادت میدانست. در کنکور هم رتبه خیلی خوبی آورد و به عنوان نفر دهم قبول شد. همان سال از دانشگاه تهران پذیرش شد و حتی کنکور خارج از کشور هم قبول شد و میخواستند ایشان را بورسیه کنند که خودشان نرفتند. از هر لحاظ، چه تحصیلی، مبارزاتی، مذهبی و سیاسی آدم نخبهای بودند. خیلی نظم داشتند. همه برنامههایشان منظم بود. مثلاً هنگام خرید وسایل برای خانهمان میگفت نباید زندگیمان وبال گردنمان باشد و باید زندگی ساده و سبکی داشته باشیم. میگفت دوتا قاشق و چنگال بخریم برایمان کافی است. دیدشان نسبت به زندگی خیلی جامعتر بود.
فضای خانوادهشان از همان کودکی مذهبی و دینی بود؟
یک خانواده متوسط و معمولی داشتند که مذهبی هم بودند. پدر و مادر شهید اهل نماز و روزه بودند. با این حال شهید موسوی جدا از همه بچههایشان بود. وقتی که به دانشگاه تهران رفت با چند تن از دانشجویان دانشگاه تهران آشنا شد و به جای اینکه در خوابگاه زندگی کند، یک خانه در جنوب شهر تهران گرفته بود تا رفتوآمدهایش کنترل نشود. دوستانش برایش کتاب میبردند و با هم کار فرهنگی و سیاسی میکردند. اوج انقلاب دیگر همه این کارها علنی شده بود، ولی سال ۱۳۵۳ باید مخفیانه کار میکردند. اولین راهپیمایی در خرمشهر که مردم شعار «مرگ بر شاه» را علنی سر دادند، شهید موسوی سازماندهی کرده بود. ایشان از دوران کودکی یک آدم توانمند، خودجوش و اهل مطالعه بود که برای انجام کارهای بزرگ آمادگی داشت. ۲۶ سالشان بود که شهید شدند، ولی زندگیشان پربار بود. دلیلش هم این بود که در زندگیشان نظم داشتند.
در فضای عبادی و معنویشان عادت به انجام کار خاصی داشتند؟
شهید بسیار اهل عبادت و تفکر بودند. از همان زمان مبارزات انقلابی، بعد از نماز یکی از مناجاتهای امام سجاد (ع) را میخواندند و بسیار به خواندنش مقید بودند. تعقیبات نماز را همیشه دنبال میکردند، دعای عظمالبلا را میخواندند. روزی هم شاید ۱۰، ۱۱ ساعت برنامه مطالعاتی داشتند و به ما هم سیر مطالعاتی میدادند. در عین اینکه انسان باسوادی بودند، ولی باز خیلی اهل مناجات و دعا هم بودند. خیلی به حضرت معصومه اعتقاد داشتند. هر موقع از جبهه با ماشین به تهران میآمدند حتماً به قم میرفتند و زیارت میکردند. خیلی به این مسائل مقید بودند. خیلی به عبادت خالصانه و مطالعه اهمیت میداد. شاید بیشترین چیزی که خرج میکردند خرج همین روزنامه و کتاب بود.
از ازدواجتان فرزندی هم دارید؟
بله، دخترم فاطمه هنگام شهادت پدرش یک سال و پنج ماهش بود. شهید فاطمه را خیلی دوست داشت، ولی به قول خودش فرصت نکرد فاطمه را خوب ببیند. این حرفها را در نامههایش هم نوشته است. در یکی از نامههایش برایمان چنین نوشته بود: «بسماللهالرحمنالرحیم، به همسر مهربان و فداکارم و به فرزند کوچکم. ضمن سلام امیدوارم حالتان خوب باشد و نگرانی نداشته باشید. همسر مهربانم یک انسان مسئول در برابر جامعه و متعهد اصالتی برای مردم و مجاهد راه خدا باید زندگی فردیاش رو بر دو اصل منفی استوار کند تا زندگی اجتماعی و اعتقادیاش بر اصل مثبت پایدار بماند. اول نداشته باشد تا برای حفظ آن محافظهکار نگردد دوم نخواسته باشد تا برای کسب آن نلغزد و ضعف نشان ندهد و به عادت پارسایی و قناعت او پشتوانه استقلال و آزادگی و دلیری و پایداری اوست و خوشحالم که همواره نه تنها از نداشتن نرنجیدهای بلکه همواره جلوه نخواستن بودهای و اینکه شرایط روحی عمیقی در فاصله حیات و مرگ فراهم شده است و نداشتن را به معنای دور بودن از روزمرگیها و ضعف و ذلت مصلحت هستی و زندگی نخواستن رو در شکل اوج و عدم وابستگی به خوبی حس میکنم. مرادم تنهایی است تنهایی که سبب گردد تا روح انسان از سطح رابطههای عادی روزمره بالا رود، از جاذبههای معمولی خارج گردد و اوج گیرد و به میزانی که انسان از سطح معمولی اوج بگیرد، به خلوت و تعالی میرسد.»
اشغال خرمشهر چقدر برای شهید و دوستانشان سخت بود؟
شهید موسوی در جنگ حال و هوای خاصی داشت و در دوران مقاومت خرمشهر هم مجروح شد. در جریان مقاومت ۳۵ روزه مردمی گلوله به کمرش اصابت کرد و مجروح شد. بعد هم که خرمشهر سقوط کرد و این بچهها یک دوره آموزشی کماندویی دیدند تا بتوانند در شهر عملیات چریکی انجام بدهند که مسئولش شهید موسوی بود. بعد از آن عملیات طریق القدس در تنگه چزابه اولین عملیاتی بود که در آن حاضر شدند و پس از آن در عملیات ثامنالائمه حصر آبادان را شکستند و بلافاصله بعد از این عملیات، خودشان را برای عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس آماده کردند.
خبر شهادتشان را چگونه به شما دادند؟
ما دائم پای تلویزیون بودیم و خبرهای تلویزیون را میدیدیم و میشنیدیم تا از وضعیت جبههها باخبر شویم. من با خانواده شهید موسوی زندگی میکردم. پدر شهید جهانآرا به من زنگ زدند و با کلام خیلی ساده گفتند رضا هم شهید شد. من، چون انتظارش را داشتم خیلی شوکه نشدم، چون رضا حالتهای شهادت را داشت و مشخص بود که شهید میشود. یعنی کاملاً از این دنیا بریده بود.
چه رفتارهایی داشتند که شما اینچنین برداشت کرده بودید؟
کسانی مثل شهید موسوی دائم غبطه میخوردند که چرا شهید نشدهاند و خودشان را شرمنده خانواده شهدا میدانستند. خیلی به خانوادههای شهدا ارادت داشتند. تا جایی هم که میتوانستند برای خانواده شهدا کار انجام میدادند. یکی از کارهای خوبی که انجام دادند این بود که دم عید خانواده شهدا را دعوت کردند و هدایایی برایشان در نظر گرفتند و اگر مشکلی داشتند پیگیر مشکلاتشان میشدند. حالاتشان در برخورد با ما هم طوری بود که خیلی رویشان حسابی باز نکنیم. در رابطه با مسئولیتهای زندگی نیز با ما طوری رفتار میکردند که خودکفا باشیم. شهید موسوی، چون عربزبان بودند خیلی روی نهجالبلاغه، قرآن و صحیفه سجادیه کار کرده بودند.
نامههای دیگری از ایشان دارید؟
شهید خیلی به خانوادهاش علاقه داشت و در نامههایشان به خوبی به این موضوع اشاره کرده است. این نامه را هم اوایل جنگ نوشتهاند، یعنی زمانی که خرمشهر را بعثیها اشغال کردهاند. شهید در وصیتنامهاش نوشته است: «صدیقه عزیزم از تو سخن گفتن هیچگاه برایم بس نیست و میدانی که هرگز چنین سرنوشتی را برای تو و فرزندم دوست نمیداشتم. هیچگاه دوست نمیداشتم نهالی را که هنوز پا نگرفته و غنچهای را که هنوز نشکفته است در تنهایی رها کنم، اما عزیزم تو خود خوب میدانی من قبل از اینکه به تو و فرزندم متعلق باشم به انقلاب و به راهی که مرا ادامهاش سخت گرفتار کرده متعلقم. تو خود بارها و بارها اسباب رهاییام را از قیدهای نفس فراهم نمودی و به راهم داشتی که در عین حال که سخت به تو و فرزندم عشق میورزم و دوستتان دارم، ولی به راهی که رفتهام بیشتر دل بستهام. آری هرچند دور ماندم و غربت و تنهایی دردناک است، ولی در عوض من به یاری خدا درب راه طولانی سراسر افتخاری را گشودهام و به لطف خدا و یاری و کمک فراوان تو از دغدغه شما خود را رها حس میکنم و از خدا میطلبم تا وقتیکه در صحنه پیکار حق و باطل هستم هیچگاه عشق به تو و فرزندانمان لحظهای بر انتخابم پرده نیفکند و مرا از صحنه ابتکار بیرون نبرد. اکنون که وصیتنامه را خطاب به تو به پایان میبرم، امیدوارم که نبودن من هیچ کمبودی برای تو و فرزندمان در زندگی پدید نیاورد. وفای تو و روی پر از صداقت و پاکی تو را فراموش نمیکنم. خداحافظ رضا.»
نامهها نشان میدهد که شهید کاملاً از دنیا دل بریده بودند؟
سید پس از شهادت شهید جهانآرا فرماندهی سپاه خرمشهر را در دست گرفت و فقط فرمانده نبود بلکه مهمات را جابهجا میکرد، راننده موتور، آمبولانس و سایر خودروهای نظامی بود، مرتب به خطوط مقدم جبهه سرکشی میکرد و به قدری در جبههها تلاش میکرد که خورد و خوراک را فراموش کرده بود و چهرهاش چنان تکیده شده بود که قابل شناسایی نبود. در جریان عملیات بیتالمقدس مسئولیت فرماندهی تیپ ۲۲ بدر را به ایشان محول کردند، ولی نپذیرفت و این مسئولیت را به عهده «عبدالله نورانی» گذاشت و ترجیح میداد مانند یک رزمنده در جبهه حضور داشته باشد. هنگامی که خبر شهادت شهید جهانآرا را شنید احساس میکرد برادر عزیزش را از دست داده است، زیرا معتقد بود شهید جهانآرا برای خرمشهر یک سرمایه باارزش بود. رضا اگر میماند خیلی رنج میکشید. دوستانش تعریف میکردند بچههای سپاه خرمشهر خطشکن بودند.
عملیات بیتالمقدس که شروع شد در تیپ ۲۲ بدر سازماندهی شده بودند. عدهای از این نیروها که برای شناسایی رفته بودند در محاصره عراقیها گیر میکنند و همهشان به شهادت میرسند. تقریباً ۱۰ روز پیکرهایشان در منطقه میماند و بعد که رزمندگان پیشروی میکنند به پیکر شهدا میرسند. پیکرها در آفتاب اردیبهشت ماه و در گرمای جنوب افتاده بودند و وضع خوبی نداشتند. پیکرها همینطور روی زمین و زیر آفتاب مانده بودند. یکی از دوستانش تعریف میکرد که برای ما خیلی سخت بود برویم و پیکر شهدا را ببینیم، ولی شهید موسوی میرفت، یکی یکی دست روی سرشان میکشید و بوسشان میکرد و اشک میریخت و با آنها نجوا میکرد. یعنی میگویم دیگر در پوستش نمیگنجید. دیگر آن اواخر در حال و هوای خاص خودش بود. واقعاً متعلق به این دنیا نبود. نیازهای فیزیکی نداشت، نیازهای مادی نداشت. رابطه ما یک رابطه مرید و مرادی بود. مثلاً خودم هنوز توفیق نماز شب خواندن پیدا نکردم، ولی رضا از قبل از انقلاب نماز شب میخواند. اصلاً برای خود من یک الگو بود. از دست دادن رضا هم خیلی برایم سنگین بود.
* جوان آنلاین