کد خبر 115397
تاریخ انتشار: ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۷:۱۱

در جامعه اي که ما زندگي مي کنيم ممکن است اين اتفاق تلخ براي هر کسي بيفتد...

به گزارش گروه خواندنی های مشرق، «بيکاري» اين همان بلاي کشنده اي است که ممکن است گريبان هر فردي را بگيرد. امروزه از آن جا که بيشتر قراردادهاي نيروهاي کار در شرکت ها و سازمان ها به صورت قراردادهاي چند ماهه يا شرکتي منعقد مي شود، فرآيند شوم بيکاري براي هيچ مرد و زن شاغلي دور از ذهن نيست! در واقع هراس از بيکاري کابوسي است که شاغلان را هم رها نمي کند چه برسد به جويندگان کار!

بازي زندگي يا بازي «سه به سه قطار»

هر روز از کنارشان رد مي شدم، صبح ها که مي آمدم تعدادشان بيشتر بود، سرحال بودند و قبراق. بعد از ظهرها که برمي گشتم بازهم عده اي از آن ها را مي ديدم که هنوز کنار ميدان نشسته بودند، بي حوصله و بي رمق! با همديگر صحبت مي کردند يا «سه به سه قطار» بازي مي کردند، با سنگ ريزه هاي خيابان! ولي به نظرم به بازي زندگي فکر مي کردند.
آخرين انتخاب يک مرد

به اين جماعت دراصطلاح عموم مي گويند: «عمله». شکل مودبانه اش کارگر سر گذر است يا همان کارگر ساده ساختماني. معمولا وقتي يک مرد براي کار به هر دري مي زند و حتي به در بسته شرکت هاي خدماتي مي خورد، به ناچار اين شغل را انتخاب مي کند.به نوعي آخرين انتخاب يک مرد است يا حداقل شغلي نيست که از سر علاقه و عشق انتخاب شده باشد. بچه ها هم از همان دوران کودکي با اين شغل آشنا مي شوند وقتي پدرشان نصيحت مي کرد: «اگر درس هايت را خوب نخواني فردا بايد عمله بشي!»

تلنگر کارگرانه!

هميشه دلم مي خواست بدانم يک کارگر ساده ساختمان بودن چه حسي دارد. دلم مي خواست بدانم چند روز مي توانم کارگري کنم و به قول بچه ها نان بازويم را بخورم. تا اين که يکي دو سال پيش از طرف روزنامه به ماموريتي چند روزه به برخي شهرستان هاي استان رفتم. حوالي ميدان اصلي يکي از شهرها کارگران ساختماني را ديدم که به انتظار کار نشسته بودند، ناگهان سوژه «ساماندهي کارگران ساختماني» به ذهنم خطور کرد و بد نديدم گفت و گويي با آن ها داشته باشم، با اين نيت از خودرو پيدا شدم، چند نفراز کارگرها با اين تصور که من يکي از مسئولان شهر هستم! به طرفم آمدند و کلي از گرفتاري هايشان گفتند و ناليدند از اين که بيمه ندارند، حقوق ندارند و...

اگر مردي...

اما آن چه مرا بيشتر از هر چيزي راغب کرد که يک روزي لباس کارگري بپوشم اين بود: يکي از کارگرها که جوان تر بود با صداي بلند خطاب به من گفت: «اگر مردي، توي اين آفتاب عينک دوديت رو بردار بيا مثل ما پاي قرقر وايستا ببين کار کردن يعني چي؟ زير باد خنک کولر پشت ميزت نشستي از حال ما خبر نداري!»آن روز پاسخ آن کارگر را ندادم، گذشتم و قول دادم از مشکلاتشان بنويسم. ولي تا مدت ها صداي آن کارگر مانند پتکي در گوشم صدا مي کرد: "اگر مردي..."

شما هم مي توانيد ...

اما اين گزارش مشق شبي براي «عبرت آموزي» درس نخوان ها نيست، خيلي از افرادي که اين گزارش را مي خوانند اکنون بيکارند، شايد مدت هاست که به دنبال کاري مناسب تمام خيابان هاي شهر را وجب به وجب گز کرده اند، خيلي هاي ديگر هم صاحب شغل و پست و مقام شده اند، اما بخش ديگري از خواننده هاي اين گزارش با وجود اين که به سن کار رسيده اند و شرايط اش را دارند همچنان بيکارند و علاف! چون پدران پول داري دارند که صاحب شغل و پست و مقام هستند! اين جوانان هنوز عادت دارند پول تو جيبي شان را از پدرشان بگيرند، هنوز عقيده دارند در يک خانواده ۴ ، ۵نفري فقط پدر وظيفه دارد کار کند. اين گزارش مي خواهد نشان دهد که گاهي اوقات پول در آوردن چقدر سخت مي شود، بد نيست برخي از جوانان که شرايط کار کردن را دارند ولي هنوز اميدشان به جيب پدر است اين گزارش را بخوانند، حتي بهتر است که مشابه آن را تجربه کنند، اگر مي توانند...



انتخاب "آخرين گزينه"

فرض کردم اخراج شده ام، فرض کردم زن و بچه ام حتي به نان شب هم محتاج شده اند و ديگر هيچ کاري از دستم ساخته نيست و بايد «آخرين گزينه» را انتخاب کنم. لباس هاي خاکي دوران آموزشي سربازي ام را از زير زمين خانه پيدا کردم و پوشيدم و راه افتادم.

«نشستن سر گذر» جرات مي خواهد، کافي است همکاري، آشنايي يا دوستي رد شود، مرا با آن قيافه ببيند و يک عمر مضحکه و سوژه خنده شوم، اما تصميمم را گرفته بودم، استرس ناب تجربه اين کار عجيب در سرم افتاده بود و وسوسه ام مي کرد. ساعت ۷ صبح، ميدان فردوسي، کمي دور تر از اداره کار نشستم. لحظه ها به کندي مي گذشت.

خودم را ديدم که قاطي يک عده جواني شده ام که از سر غيرت و مردانگي، تمام راه هاي خلاف را بر خود حرام کرده و آمده بودند لقمه ناني هر چند اندک ولي حلال به خانه هايشان ببرند، اين تنها چيزي بود که به من اميد مي داد. تقريبا همگي زودتر از من آمده بودند. بعضي از آن ها ابزارهاي بنايي هم به همراه داشتند، گاه همديگر را مي شناختند.

يکي دو ساعت گذشت، با خيلي هايشان صحبت کردم، بعضي هايشان بنا بودند که از سر بيکاري کارگري مي کردند، يکي شان قبلا در بهشت رضا (ع) غسالي مي کرد، ديگري کارگر اخراجي يک شرکت خدماتي بود، آن يکي با يک ماشين قسطي مسافرکشي مي کرد که با سرقت خودرواش از کار بيکار شده و حالا مانده بود با يک دنيا بدهي. خلاصه هر کدام قصه دردناک زندگي خود را داشتند.

وقتي پيدا کردن کار سخت مي شود

هر وقت يک خودرو کنار ميدان توقف مي کرد، همگي مي دويدند سمت خودرو. قدرت بدني ساير کارگران بيشتر از من بود. در يک لحظه آن چنان دور ماشين حلقه مي زدند که اصلا نمي شد به سمت راننده رفت. معمولا راننده ها از بين کارگرهاي متخصص يکي دو نفر را انتخاب مي کردند. خلاصه به هر دري زدم نتوانستم از اين طريق براي خودم کاري پيدا کنم.

نه تخصصي و نه امکاناتي! انگار براي اين کار ساخته نشده بودم. تا عصر دوام نياوردم، نزديک ظهر که شد خسته و درمانده برگشتم خانه و به اين فکر مي کردم کارگرهايي که به هر دليلي کار پيدا نمي کنند با چه حس و حالي به خانه برمي گردند و چه جوابي براي زن و فرزندانشان دارند؟

آشنايي با يک دانشجوي فوق ليسانس!

همان روز با يک دانشجوي فوق ليسانس آشنا شدم، کارگر سر گذر نبود اما براي امرار معاش خود، مادر و دو خواهرش کارگري مي کرد، پدرش را از بچگي از دست داده بود، خيلي از او خوشم آمد، به نظرم خيلي يک مرد بايد «مرد» باشد که هم درس بخواند و هم از هر گونه کار و تلاشي حتي کارگري ساختمان براي امرار معاش خانواده اش دريغ نکند. محمد توانست برايم «کار» پيدا کند، به او گفتم تنها کاري که مي توانم بکنم کارگري ساده است، حتي آهک را از گچ تشخيص نمي دهم، چه برسد به اين که بخواهم گچ يا ملاط درست کنم!

تجربه اولين روز کارگري

بالاخره روز موعود فرا رسيد. محمد به اتفاق يکي از دوستانش يک پروژه را قبول کرده بود، يک آپارتمان 150 متري در طبقه سوم که قرار بود دکوراسيونش به کلي تغيير کند، مي خواستند آشپزخانه برود توي اتاق خواب، اتاق خواب بشود حمام و توالت، پذيرايي و هال هم يکسره شود.

يواش !!

حالم گرفته شد، به نظرم کار سختي بود، اما يک حسن بزرگ داشت و آن اين که در يک محيط بسته انجام مي شد و نه از آفتاب خبري بود و نه از چشمان غريبه مردم شهر! پتک را برداشتم که هر چه فرياد دارم به ديوار اتاق بکوبم، پتک سنگين را دو دستي و با تمام قوا بلند کردم. به بالاي سرم که رسيد نتوانستم سنگيني اش را تحمل کنم، پتک از روي سرم گذشت و محکم به روي زمين افتاد، به سختي خودم را نگه داشتم و گرنه به همراه پتک روي زمين ولو مي شدم. کمرم شکست اما نه به خاطر سنگيني پتک آهني، بلکه به خاطر فريادهاي خشمناک صاحب خانه که به سمتم روانه شد: «هو، سراميک هاي کف اتاق رو شکستي... يواش!!»

محمد به دادم رسيد، پتک را گرفت و قلم و تيشه را به من داد. رفتم داخل آشپزخانه و افتادم به جان کاشي ها. يکي پس از ديگري کنده مي شدند، خوشم مي آمد، از پتک زدن به ديوار راحت تر بود، فرياد بلند صداي صاحبخانه که دوباره طنين انداز شد، تيشه را لرزاند به جاي اين که بر سر قلم بنشيند، به روي شستم کوبيده شد. خجالت کشيدم داد بکشم. «مردک مي خواي ورشکست کني ما رو؟!» تازه فهميدم مي خواهند کاشي هاي آشپزخانه را سالم در بياورند و در توالت داخل حياط استفاده کنند.

از قلم و جوهر تا قلم و تيشه!

«چشم» گفتم و کارم را ادامه دادم، چيزي نگذشت که کف هر دو دستم آبله زد، دستان من با قلم و جوهر آشنا بودند، نه با قلم و تيشه بنايي. پارچه کهنه اي را دور دستانم پيچيدم، با خودم عهد بسته بودم که تحت هيچ شرايطي کارم را رها نکنم. اگر بر مي گشتم يک عمر از خودم خجالت مي کشيدم.

قابلمه عدس پلو و کيسه هايي که انتظار مرا مي کشيدند

تا ظهر کار کرديم، عجيب گرسنه شده بودم، محمد را ديدم که قبل از هر کاري با شنيدن اذان، بساط نمازش را پهن کرده است. با خودم گفتم در اين اوضاع و احوال به کجا زنگ بزنيم تا ناهار بياورند؟ اما محمد فکرش را کرده بود. از خانه يک قابلمه کوچک عدس پلو آورده بود. همان را ۳ نفري خورديم، احساس کردم بيشتر از حد معمول غذا خوردم، خيلي چسبيد البته اگر بعد از آن يک چرت جانانه هم مي گرفتم اما حيف که بايد چندين کيسه 50 کيلويي سيمان و گچ را به طبقه سوم مي آوردم!

اولين موفقيت!

بالا آوردن آن همه مصالح از حدود 30 پله 30 سانتي آن هم براي يک آدم 70 کيلويي بايد کار سنگيني باشد. اما چاره اي نبود! کار را شروع کردم. يک ساعت گذشت و عقربه هاي ساعت روي عدد 2 ايستادند تا نفسي تازه کنند، تقريبا توانسته بودم يک نيسان مصالح را 3 طبقه بالا بياورم، کلي به خودم افتخار مي کردم. فقط دنبال جارو و خاک انداز مي گشتم تا اندک خرابکاري خودم را تميز کنم. خدا را شکر هر وقت کيسه ها از دستم مي افتادند، به علت محکم بودن بافت کيسه پاره نمي شدند و فقط کمي راه پله کثيف مي شد، اين بار تنها صاحب خانه به خاطر از بين رفتن سرمايه اش غرولند نمي کرد، بلکه همسايه ها هم اضافه شده بودند که: اي داد! اي بيداد! راه پله عزيزمان کثيف شد!

پله ها را دستمال بکش!

همان طور که پله ها را جارو مي کردم، خانم جوان طبقه پايين در واحدش را باز کرد و يک سطل آب را در حالي که دستمالي داخل اش غوطه ور بود بيرون گذاشت و گفت: «آي پسر بيا پله ها رو با اين دستمال بکش، خفه شديم از گرد و خاک!» آن خانم طوري دهان و بيني اش را گرفته بود و جوري مرا مورد خطاب قرار داد که دلم مي خواست سطل را شوت کنم و به خانه برگردم. اما بدون هيچ صحبتي سطل را جلو کشيدم. سرم به پله ها بند بود که دوباره صاحب خانه بالاي سرم پيدا شد، کلا آدم عجيبي بود.

سيگارش را با سيگار قبلي روشن مي کرد و در تمام مدت در غياب همسرش به او ناسزا مي گفت که چقدرخرج الکي روي دستش گذاشته است و من باز هم مخاطب اصلي او بودم: «چقدر مس مس مي کني پسر؟ سر خودتو با اين کارا بند نکن که از مزد خبري نيست ها! برو بالا کمک کن گچ هاي سقف رو بتراشن». گفتم: «آخه همسايه ...» بي درنگ گفت: «همسايه غلط کرد با تو، تو از من پول مي گيري يا از اون؟»

هم شيشه شکست هم دل

هر چند باز هم صاحب خانه مرا سخت مواخذه کرد ولي اين بار کاري کرد که کمي خشنود شدم. او همان نقشه اي که من براي سطل آب در سر داشتم را به خوبي عملي کرد! رفتم بالا محمد مي خواست گچ بري هاي سقف را بتراشد، ظاهرا گل هايش قديمي شده بودند و دل خانم صاحب خانه را زده بودند، حالا مي خواستند نور مخفي کار کنند.

دو بشکه داشتيم، که بايد تخته کار بنايي را روي آن ها مي گذاشتيم. سنگيني تخته و گرفتگي عضلات دستم باعث شد يک لحظه نتوانم تخته را کنترل کنم، سر تخته به پنجره اتاق که به سمت خيابان باز مي شد اصابت کرد و گوشه شيشه شکست! «حي ...!» اين لقبي بود که اين بار صاحب خانه به پاس اين دسته گل نثارم کرد. دلم شکست، تا به حال همچين برخوردي نديده بودم. همه چيز مهيا بود براي ترک اين روز وحشتناک، اما «نه»، نمي توانستم عهدم را بشکنم...

آخرين دستور ...

آرام آرام روز به پايان مي رسيد. آخرين دستور اين بود که نخاله هاي ساختماني را از کف اتاق جمع کنم و درون کيسه ها بريزم و سپس در جاي مخصوص نخاله که در پياده رو قرار داشت خالي کنم. سکانس آخر دعوا با مغازه دار بود، همين يک مورد را کم داشتم تا روز قشنگم تکميل شود! هر بار که کيسه ها را خالي مي کردم، مغازه دار جوان از کنار مغازه اش داد مي زد :«هو يره آروم تر! »

به روي خودم نمي آوردم، به خودم تعهد داده بودم که يک روز تمام در هر شرايطي عملگي کنم. چند بار که پله ها را رفتم و آمدم ديگر انرژي ام کاملا تحليل رفته بود، ناخواسته قبل ازاين که بتوانم محتويات کيسه را داخل محفظه نخاله خالي کنم از دستم رها شد و تمام نخاله ها وسط پياده رو ريخت. و اين بهانه خوبي بود براي سوپرمارکتي که تمام عقده هايش را سر من خالي کند، به ويژه اين که فکرمي کرد به تعمد و از سر لجبازي اين کار را کرده ام، در يک لحظه دست هايش را روي قفسه سينه ام احساس کردم که هلم مي داد به سمت ديوار.

رد و بدل شدن مشت و لگد

رد و بدل شدن يکي دو عدد مشت و لگد و البته مقدار قابل توجهي فحش و ليچار، عصرانه دل پذيري را برايم رقم زد. اگر محمد و دوستش ديرتر رسيده بودند حتما کارم به پاسگاه يا بيمارستان مي کشيد.

پمادي معادل نصف حقوق

بالاخره غروب شد! همه مصائب سخت کارگري يک طرف، گرفتن پول از آن صاحب خانه عصباني يک طرف. پول شيشه شکسته را از مزدم کم کرد و آب پاکي را روي دستم ريخت و گفت: «شما فردا نيا!»در راه برگشت به خانه، به قدري خسته بودم که در تاکسي خوابم برد. قبل از اين که به خانه بروم به داروخانه رفتم تا براي آبله هاي دستم پماد بخرم. 7 هزار تومان! يعني حدود نصف آن چيزي که يک روز تمام برايش زحمت کشيده بودم. به نظرم به آن پماد احتياج داشتم ولي از طرفي دلم مي خواست آن دست هاي پينه بسته را حداقل براي چند روز داشته باشم.

وقتي برگشتم خانه علت سر و کله خاکي ام را پرسيدند. تازه فهميدم چرا بعضي از مردم خيابان چپ چپ نگاهم مي کردند! همان طور که دست هايم را در دست شويي مي شستم نگاهم به آيينه افتاد ناخداگاه چهره آن کارگر شهرستاني به يادم آمد، کمي مکث کردم و گفتم: رفته بودم کارگري!...

ارزش واقعي 15 هزار تومان

حالا هر چند دير ولي ديگر دينم را به آن کارگرها ادا کرده بودم، حالا ديگر بدون هيچ عذاب وجداني مي توانستم بگويم و بنويسم که آقاي مسئول حداقل همان طور که پشت ميزت نشسته اي به داد بينواي اين 4 ميليون کارگر ساختماني برس که نه بيمه دارند، نه خدمات بهداشتي و درماني و نه ...

حالا تازه ارزش واقعي15 هزار تومان را مي فهمم...

نویسنده: سعید برند