کد خبر 115778
تاریخ انتشار: ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۰:۰۲

آثار اسکورسیزی تا به حال و تا به این اندازه به روایت های یهودی سینمای غرب تنه نمی زد. اگر چه در فیلم "جزیره شاتر" مارتین اسکورسیزی اشاره ای مستقیم به آشویتز و هولوکاست دارد اما این اشاره بیش از هر چیزی به نوعی کنایه شبیه است با این همه فیلم جدید مارتین اسکورسیزی را می توان فیلمی با روایتی توراتی دانست.

گروه فرهنگی مشرق - فیلم با یک پلان حیرت انگیز آغاز می شود، نمایی از ارتفاع، پاریس ابتدای قرن بیستم، پلانی که از همان ابتدا به مدد جلوه های ویژه و تصویری جزئیات یک نماد را به تصویر می کشد که در طول فیلم و روایت قصه کامل و کامل تر می شود.حرکت دوربین بر فراز پاریس دهه بیست و رفتن به یک ایستگاه راه آهن در این شهر به همراه موسیقی هماهنگ با ضرب پیش رَوی دوربین که رمز گشایی از قصه ای عمیق می پردازد.
طلیعه فیلم "هوگو" با رسیدن دوربین به چشمان پسر بچه ای که از دریچه اعداد ساعت ایستگاه مردم در رفت و آمد را نظاره می کند به پایان می رسد، این پلان ها مخاطب را با احساس خاص فیلم ساز درگیر می کند؛ کاری که اسکور سیزی به خوبی آن را می داند و به انجام می رساند.



دار و دسته های نیویورکی نمونه کاملی از استادی اسکورسیزی در همراه کردن بیننده با حس فیلم ساز در همان پرده های ابتدایی فیلم است و در نمونه ای دیگر، فضای مه آلود و خاکستری "جزیره شاتر" و دیالوگ های میان شخصیت های اصلی فیلم به همراه واکنش های استثنایی "دی کاپریو" آغازی تکان دهنده را برای این فیلم رقم می زند. حسی که در تمام طول فیلم ادامه پیدا می کند، هم "جزیره شاتر" و هم " دار و دسته های نیویورکی" حس پرده های ابتدایی را تا انتها حفظ می کنند؛ اما هوگو قرار است تا مسیر دیگری را طی کند.
اسکورسیزی رییس بنیاد جهانی حفاظت و نگهداری از فیلمهای قدیمی است شاید همین مسوولیت او باعث شده است تا فیلمی را با همین موضوع جلوی دوربین ببرد. فیلمی درباره تاریخ سینما، اولین آثار سینمایی از دوران برادران لومیر است اما این همه قصه سینمایی هوگو نیست.

*احضار روح تاریخ سینما
تاریخ سینما، لایه ی اولی است که مخاطب با آن روبرو می شود؛  در لایه اول این سینمایی اسکورسیزی فیلمی است برای پاسداشت تاریخ سینما و اگر کمی پیش برویم برای بزرگداشت سینما گری که می توان او پدر جلوه های ویژه در سینما نامید؛ "جرج ملیس" کارکتری واقعی که اسکورسیزی آن را در فیلم اش آورده است نشانه همین رویکرد در فیلم اسکورسیزی است.

"جرج ملیس" فیلم ساز فرانسوی که در سال 1861 به دنیا آمد و در سال 1936 در گذشت؛ شخصیت محوری اسکورسیزی در فیلم "هوگو" است. سخن گفتن از ملیس برای اسکورسیزی در حقیقت نوعی ادای دین به سینما یا دقیق تر بگوییم جلوه های ویژه است؛ یعنی همان چیزی که فیلم "هوگو" یکی از مهم ترین جذابیت های خود را مدیون آن بوده و از ابزار آن برای روایتی چشم نواز استفاده می کند. داستان هوگو روایت گر آن بخش از داستان ملیس است که او در آن به دلیل وقوع جنگ اول جهانی فراموش شده و دیگر سینمایش مخاطبی ندارد و به همین جهت از دنیای سینما کناره می گیرد و تبدیل به یک اسباب بازی فروش در ایستگاه قطاری در شهر پاریس می شود.تا اینجای داستان، "هوگو" داستانی معمولی دارد و قرار نیست اتفاق بزرگی در آن رخ دهد.




عاشق های چرخدنده ای
اما در لایه دیگر، سینمایی هوگو به این سو می رود تا وجهی فلسفی به خود بگیرد. این فیلم در حقیقت یک روایت منظم و قدم به قدم را برای یک توصیف تمدنی آغاز می کند. قدم اول در همان صحنه های ابتدایی آغاز می شود زمانی که نمایی از شهر پاریس از بالا نشان داده می شود همه چیز آرام آرام پیش می رود همان گونه که سبک اسکورسیزی است او به شیوه پازل حسش را در فیلم اش کامل می کند تا به لحظه ی تعیین کننده فیلم برسد.
هوگو می کوشد تا تصویری سمبلیک از آن نقطه ی تحول و عطفی باشد که در ابتدای قرن بیستم میلادی بشر را به سایبرنتیک پیوند زد و از همین جهت است همه چیز و حتی آدم های داستان رابطه ای پیچ و مهره ای با هم دارند. عجیب تر اینکه فیلمساز تمام تلاش خود را به کار می بندد تا حتی عواطف انسانی را در همین افق توجیه و تفسیر کند.

داستان هوگو با شخصیت اصلی "هوگو کابرت" آغاز می شود، هوگو فرزند یک ساعت ساز است که در یک موزه مشغول کار بوده است- ساعت ساز بودن پدر هوگو را در طول فیلم و در هنگامی که پسر بچه خوابی می بیند در می یابیم- هوگو کابرت چندی قبل از اکنون فیلم در حادثه ای پدرش را از دست می دهد و حالا تحت سرپرستی عموی دائم الخمرش- کلود کابرت- زندگی می کند.
همه تلاش کابرت در این است که ربات از کار افتاده ای را که زمانی پدرش در موزه پیدا کرده و قصد داشت تا آن را تعمیر کند کامل کرده و کار ناتمام پدر را به پایان برساند. محل زندگی هوگو در داخل تاسیسات ساعت ایستگاه قطار پاریس است که عمویش مسوولیت تعمیر و نگهداری آن را بر عهده داشته و حالا هوگو این کار را انجام می دهد.
هوگو کابرت گه گاهی سری به مغازه اسباب بازی فروشی ایستگاه می زند و در فرصتی که پیش می آید اسباب بازی می دزدد تا از قطعات آن برای تکمیل رباتش استفاده کند اما یک روز سرانجام و سر بزنگاه، پیرمرد اسباب بازی فروش مچ او را گرفته و در نهایت دفترچه ای را که در آن نقشه کامل ربات موجود است و به نظر می آید که نقشه را پدر هوگو به او داده از او می گیرد و این گره سرآغاز پیوند خوردن دو قصه موازی "ملیس" و "کابرت" جوان به هم است، پیوندی که دختر خوانده پیرمرد اسباب بازی فروش یا همان جورج ملیس در آن نقشی کلیدی دارد.

این لایه از فیلم اسکورسیزی آنجا به اوج می رسد که هوگو دختر خوانده "ملیس" را به برج ساعت می برد و از آنجا منظره پاریس را به تماشا می نشینند و آنجاست که هوگو جهان و آدم هایش را به قطعات یک ماشین تشبیه می کند که در صورتی که درست کار کنند و هر کدامشان در جای خودشان باشند می توانند از زندگی لذت ببرند و این یعنی تفسیری از سر دلدادگی به سایبرنتیک.



به نظر می رسد اسکورسیزی در آستانه آغاز دهه هشتم زندگی اش مانند کارگران داستان "آلدوس هاکسلی" – دنیای متهور نو- از گرد "سوما" مست شده و حالا همه چیز را خوب می بیند اگر چه آنچه  اسکورسیزی در "هوگو" به صورت اگزجره مطرح می کند تصویری واقعی از انسان قرن بیستم است. عصری که انسان ها را در حد چرخدنده های جهان جدید می بیند و البته عشق هم کلیدی به صورت قلب است که همچنان در وجود انسان به مثابه رازی می ماند و تنها به عنوان موتور محرکه عمل می کند.
تفسیر چرخدنده ای از انسان های قرن بیستم همان چیزی است که استعمار جدید و جنگ های این قرن را در شرق آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین توجیه کرد؛ چرا که در نظم سایبرنتیک وقتی یک پیچ و مهره یا چرخدنده کار نمی کند باید آن را جدا کرد و دور انداخت و در صورتی که آن قطعه مقاومت کند و به راحتی جدا نشود تنها یک راه می ماند که به ضرب و زور این کار را انجام دهند چرا که هیچ چیز نباید مانع حرکت این ماشین شود. اینجاست که انتقاد تلویحی فیلم از جنگ با اشاره به جنگ جهانی دوم اندکی خنده دار و مزاح گونه به نظر می آید.

هوگو کابرت؛ یک روایت توراتی
لایه دیگر فیلم اسکورسیزی بیش از هر چیزی در بعد دراماتیک داستان رخ می نماید. آثار اسکورسیزی تا به حال و تا به این اندازه به روایت های یهودی سینمای غرب تنه نمی زد. اگر چه در فیلم "جزیره شاتر" مارتین اسکورسیزی اشاره ای مستقیم به آشویتز و هولوکاست دارد اما این اشاره بیش از هر چیزی به نوعی کنایه شبیه است با این همه فیلم جدید مارتین اسکورسیزی را می توان فیلمی با روایتی توراتی دانست.
کودک بی پناه چشم آبی که پدرش را از دست داده است؛ همیشه به عنوان سمبلی از قوم یهود در فیلم ها استفاده می شده است که از فرط دستمالی شدن؛ همه منتقدانی که به قصه های توراتی حساسیت دارند در همان نگاه اول آن را تشخیص می دهند. اما نشانه های قصه توراتی هوگو تنها به کارکتر هوگو کابرت محدود نمی شود، موزه داری از مشاغل مورد علاقه قوم یهود است که هنوز هم می توان حضور برخی مافیا های صهیونیستی را در قاچاق انواع عتیقه جات دید.

هوگو همان بچه بی سرپرستی است که به فرزندی قبول می شود و و از آن سو "جرج ملیس" را به عنوان سمبل عصر جدید از گوشه نشینی و مرگ اجتماعی نجات می دهد. هوگو کابرت حتی توسط میلیتاریسم تهدید می شود اما سرانجام نجات می یابد. البته شاید داستان توراتی فیلم هوگو آنقدر که لایه های دیگر این فیلم و پیام آن اهمیت دارد مورد توجه نباشد چرا که بسیاری از تولیدات این سال های هالیوود از خط داستانی توراتی برخوردار هستند اما حداقل نشان می دهد که توراتی سخن گفت و قوم گرایی در سینمای مستقل و مدرن جهان به یک سنت تبدیل شده است و بر همه چیز سایه افکنده است.

هوگو فیلمی که شبیه اسکورسیزی نیست
هوگو نه به خاطر جلوه های ویژه اش یا فیلمبرداری شگفت آورش و نه به دلیل قصه ی خاص اش که به دلیل گسستگی و آشفتگی فیلم نامه اش مانند آثار دیگر مارتین اسکورسیزی نیست. داستان محور ثابتی ندارد، قصه خوب شروع می شود و حول محور زندگی هوگو می چرخد با دنیای کودکانه ی او رو به تکامل می رود اما به ناگاه داستانی که می توانست روایتی کودکانه و جذاب باشد تبدیل به یک ادعای روشنفکرانه می شود به طوری که دیالوگ های  فلسفی از زبان هوگو پسر بچه ده ساله ابراز شده و قصه راهش را عوض کرده و به یک فیلم تبلیغاتی برای تاریخ سینما تبدیل می شود. از یک سوم ابتدایی فیلم به بعد بار فانتزی شخصیت ها آنقدر زیاد می شود که به باور پذیری قصه ضربه می زند؛ به عبارت بهتر داستان فیلم نه آنقدر فانتزی است که مورد توجه مخاطب کودک و نوجوان قرار بگیرد و نه شخصیت ها آنقدر جدی و یا سمبلیک هستند که مخاطب بزرگسال را به خود مشغول دارد، بهتر است بگوییم که فیلم جدید مارتین اسکورسیزی بیشتر به کار شاگردان کودکستان انتلکتوئلیسم ابتدای قرن بیستم می آید.