به گزارش مشرق، کتاب «از دامن مادر»، روایتهایی از زندگی روحانی شهید سیدمهدی اسلامیخواه، نوشته محمد حکمآبادی به همت انتشارات «راه یار» منتشر و روانه بازار نشر شد.
در بخشی از مقدمه این کتاب که تحقیق و تدوین آن از دی ماه سال گذشته شروع شده بود، چنین آمده است: «طلبه، طالب بودن است و طلبههای واقعی، طالب لقای حقاند. مقصود طلبه پرواز است و به قول شهید آوینی، «اگر مقصود، پرواز است، قفس ویران، بهتر». طلبه به دنبال وظیفه میرود؛ حتی اگر فرسخها فاصله باشد. او عاشق خداست و به تبع، عاشق پدر و مادرش که دریچه فیض خدا هستند و چه زیباست انعکاس این عاشقی.
آنچه پیش روست، روایتهایی است از دامن مادر تا معراج شهادت سید مهدی اسلامیخواه؛ طلبهای مبارز و خستگیناپذیر که به فرموده قرآن کریم، از شمار «مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَی اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللَّهِ» بود و برای تحصیل و تبلیغ، فرسخها و مدتها از خانهاش دور میشد. آشنایی با افرادی چون سیدعلی اندرزگو، در نگاه و مشی سیاسی سید مهدی تأثیر فراوانی گذاشت. شب و روزش در تبوتاب انقلاب میگذشت. فشار ساواکیها گرچه او را از جوار حضرت معصومه(س) دور کرد، اما نتوانست خوی مبارزه با ظلم و طاغوت را از جانش جدا کند. تا پیروزی انقلاب، یک دم از مبارزه دست برنداشت و در دست خالی گذاشتن مأموران رژیم خبره شده بود.
آمدن امام خمینی(ره) آغاز دوره جدیدی از فعالیتهای سیدمهدی بود. او چه در ارتش، چه در جهاد و چه در حوزه علمیه، تأثیر زیادی روی اطرافیانش، به ویژه جوانها گذاشت. پای کار تمام میدانها بود و رفتارش مصداق عینی حدیث «کونوا دعاة النّاس بغیر السنتکم». وقتی برگشت روستای مادریاش، اِستیر، مسجد امام صادق(ع) را که مدتها بسته بود، رونق داد و کرد پایگاه انقلاب. روستایی که در دهه شصت دویست خانوار بیشتر نداشت، ۳۱ شهید تقدیم اسلام کرد که بیشتر تربیت شده و بزرگ شده مسجد امام صادق(ع) بودند.
شهادت سید مهدی تغییر زیادی در حالوهوای جوانان روستا ایجاد کرد. او دومین شهید روستاست که آرامگاهش کمکم به مسجد وصل شد و اکنون مراسمهای مختلف روستا آنجا برگزار میشود.»
شهید سیدمهدی اسلامیخواه چهاردهم آذر ۱۳۶۰ در بستان، بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. در ادامه بخشهایی از این کتاب را میخوانید.
خانبازی ممنوع
جهادیها برای برگزاری اردو رفته بودند یکی از روستاهای جنوب سبزوار. خان روستا با نوچههایش جلوی ماشین جهاد را گرفته و راهشان نداده بودند. بچهها برگشتند و خبر به سیدمهدی رسید. با بچههای جهاد رفت آنجا. اهالی روستا که ماشین جهاد و یک روحانی را دیدند، سفرۀ دلشان را باز کردند: «دیروز، خان چند تا از بچههای روستا رو به درخت بست و کتک زد. این، دفعۀ اولش نیست. روزگار ما رو سیاه کرده.» سیدمهدی رفت جلوی در خانه خان. صدایش زد. خان آمد جلوی در. سیدمهدی توی چشمهای خان زل زد و گفت: «میگن دیروز چند نفر رو به درخت بستی و کتک زدی. راسته؟» خان سرش را تکان داد و جواب داد: «آره زدم. تو سر پیازی یا ته پیاز؟!» تا خان خواست به خودش بیاید، سیدمهدی یقهاش را گرفت و دادش هوا رفت. تا جلوی طویله کشیدش و انداختش داخل طویله. درِ طویله را قفل زد تا صبح. نوچههایش جرئت نکردند حتی جلو بیایند. خان، دیگر خانبازی را گذاشت کنار و اهالی، نفس راحتی کشیدند.
اولین کلنگ
با جهادیها آمده بود جبهه. بین فرماندهان جلسهای تشکیل شد و عملیات سرنوشتسازی در راه بود. آخر جلسه تصمیم گرفتند تونلهایی بکَنند تا اگر دشمن پیشروی کرد، از پشت غافلگیرش کنند. فاصله تا دشمن کم بود. رزمندهها در تیررس قناسههای بعثیها بودند و ورود ماشینآلات جهاد غیرممکن بود. بعد از جلسه، سیدمهدی لباسهای خاکیاش را تن کرد و بیل و کلنگ دستش گرفت و اولین کلنگ تونلها را به زمین زد. رزمندهها میگفتند: «حاجی، همین که هستی، بسه. شما سیدی، آقایی، تاج سر مایی! از تونل برو بیرون.» گوشش بدهکار نبود و کار خودش را میکرد. کیسههای خاک را روی کولش میانداخت و میآورد بیرون و خالی میکرد. طول بعضی تونلها به دو کیلومتر میرسید و جهادیها کیسهها را دستبهدست میبردند بیرون.
کتاب «از دامن مادر» در ۱۸۴ صفحه، شمارگان ۱۰۰۰ نسخه و با قیمت ۲۰ هزار تومان توسط انتشارات «راه یار» منتشر شده است.