کد خبر 1190
تاریخ انتشار: ۲ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۱:۲۵

حسين قدياني در مطلبي به بخشي از خاطرات حج خود پرداخته و حکايت جالب عبورش از کوچه هاي مدينه و مصائب زيارت قبر ام البينين(س) را تشريح کرده است.

در جديدترين مطلب وبلاگ قطعه 26 به قلم حسين قدياني آمده است:

اولين عربي که از اين سرزمين ديدم جواني بود سرباز در فرودگاه مدينه که دستش يک باتوم بود تا اگر لازم شد آن را بکوباند سر اخلال گران در نظم و انظباط فرودگاه و بي تعارف اولين چيزي از ايران که دلم برايش تنگ شد همين باتوم بود. يعني همين اول بسم الهي دلم براي باتومم در ايران تنگ شد و اين باتوم چيزي است مثل همين قلم که با آن هم مي تواني مثل بسيجي ?? ساله والفجر مقدماتي شهيد سلمان محمدي وصيت نامه بنويسي و هم مي تواني مثل سلمان رشدي آيات شيطاني بنويسي. گمانم هست باتومي که در روز عاشورا کوبانده شد بر فرق آشوبگران، نسلش به ذوالفقار علي بر مي گردد و باتومي که دست اين سرباز سيه چهره است نسلش بر مي گردد شايد به شمشير ابن ملجم و تو محال است ياد باتوم بيافتي و ياد فلافل نيافتي. اين بچه بسيجي ها عالمي دارند براي خودشان. فلافل هيچ تقدس خاصي ندارد اما در مسجد ارک کوچه اي هست به نام کوچه فلافلي که عده اي از دانيال هاي ميدان شوش آن را کوچه کثيف هم مي خوانند. فلافل هاي کوچه کثيف خوشمزه ترين غذايي است که حتي در رستوران حاج نائب هم گير نمي آيد. يعني حاج منصور دارد شب اول ماه رمضان با خدا مناجات مي کند و تو به بهانه تجديد وضو از مسجد مي زني بيرون و وسط راه با يکي از دوستانت راه کوچه کثيف را مي گيري و فلافلي مي خوري و برمي گردي مسجد. همه تقدس فلافل به اين بر مي گردد که آدمي را حتي در فرودگاه مدينه ياد بچه بسيجي هاي مسجد ارک مي اندازد و مگر مي شود از مسجد ارک گفت و چيزي از حاج منصور ارضي ننوشت. اين مداح اهل بيت ريز که مي شوم در صدايش مي بينم انگار حنجره کربلاست و از دوستم خواستم براي بقيع، اين شعر “مدينه شهر پيغمبر” حاج منصور را بريزد در گوشي موبايلم. افتخار مي کنم روزهايي از عمرم در مسجد ارک گذشته است. “بيت الزهرا”، “صنف لباس فروش ها” و به خصوص دعاي عرفه حاجي که از جمعيت موج مي زند به حدي که ميدان مخبرالدوله را ناچار در روز عرفه مي بندند. من نه فقط خودم که پدرم هم روزگاري سينه مي زد پاي صداي حاج منصور و خدا عالم است چه تعداد از سينه زنندگان حاجي به شهادت رسيده باشند. يعني که وقتي در مسجد ارک لباس ها را از تن در مي آوري و با دست به سينه مي زني اگر چشم بصيرت را باز کني شهدا را هم در لابه لاي سينه زنان بر حسين خواهي ديد و من عاشق آن لحظاتي هستم که هنوز دم به درستي گرفته نشده و جمعيت منتظرند تا با اشاره دست حاج منصور اولين ضربه دست را بر سينه وارد کنند و اين صداي فرود آمدن دست بر سينه، به خصوص همان اولين صدا آنقدر زيبا و رويايي است که انگار داري در خانه فاطمه را مي کوبي و انگار داري خيمه ارباب را دق الباب مي کني و انگار داري مناسک عشق به جا مي آوري. روزي نوشتم؛ “من حتي اگر براي خوردن فلافل به حاج منصور بروم بهتر از آن است که به عشق BBC سر از لندن در بياورم” و اگر سليقه خودم را بخواهي اين بهترين جمله کتاب “نه ده” است. يعني که اگر از اين عربستان مسجدالحرام و مسجدالنبي و بقيع را بگيري، کوچه کثيف مسجد ارک شرف دارد به مملکتي که مردمانش از نفت شان هم روسياه ترند.

***

? صبح ما به فرودگاه مدينه رسيديم. بفهمي نفهمي هوا شرجي بود و وقتي چشم به ديوار فرودگاه انداختم و ديدم تصاويري از حکام آل سعود، صد هزار مرتبه خدا را شکر گفتم که بر در و ديوار کوچه هاي شهر ما تصاويري از فرزند زهرا موج مي زند. اولين بار که به مسجدالنبي رفتم همان روز بود؛ تا به هتل موده الواحه رفتيم و در اتاق هاي مان جابه جا شديم، ديدم بيش از اين تاب ندارم. حاجيه خانم بعد از اين هم همين حس را داشت و آفتاب هنوز درست و حسابي طلوع نکرده بود که بعد از چند دقيقه پياده روي وارد صحن حياط مسجدالنبي شديم اما از گنبد سبز خبري نبود. بعدها فهميدم ورودي ما به مسجد پيامبر دورترين ورودي به حرم رسول خدا و قبور ائمه اطهار است و اين هم از مظلوميت رسول خدا است که حتي در حرمش گنبد سبز يا “قبه الخضرا” فقط از برخي زوايا قابل مشاهده است و اين نامردها مسجدالنبي را طوري توسعه داده اند که حرم، فرع بر مسجد باشد؛ دقيقا کاري که ما در مشهدالرضا بر عکس آنرا انجام داده ايم و مي بيني که گنبد طلايي امام هشتم و مزار نوراني امام الرئوف، قلب روضه رضوي است و اما چند روز بعد ديدم اين پياده روي ما چه براي رسيدن به خود مسجدالنبي و چه براي ديدن گنبد سبز نبوي خيلي هم بد نيست و جان مي دهد کمي تا رسيدن به بارگاه رسول الله با خودت خلوت کني که تو کيستي و اينجا کجاست و از اين حرفها و از اين حرفها که بگذريم وقتي اول بار گنبد سبز خودش را به ما نشان داد مصادف شد با طلوع کامل آفتاب و ديدم که محمد مثل خورشيد مي ماند؛ تلفيقي است از نور و گرما و با ديدن گنبد سبز دروغ نگفته باشم ياد آرم لشکر ?? حضرت محمد رسول الله افتادم و هنوز خيلي مانده بود که بدانم اينجا چي به کجاست اما ناگهان چشمانم کمي آنسوتر به بقيع افتاد و ديدم که ظاهرا باب بقيع گشوده است. شنيده بودم روزگار طفوليت از مادر بزرگم که کوچه بني هاشم جايي است بين حرم پيامبر و قبرستان بقيع. يعني چند متر پايين تر از مزار پيامبر، خانه زهراست و کوچه بني هاشم دقيقا از اين خانه شروع مي شود و بعد هم خانه امام باقر و محل درس امام صادق است و کوچه يکي دو تايي هم پيچ دارد و سر آخر مي رسد به انتهاي کوچه که مشرف مي شود به خياباني نه چندان عريض که اگر عرض خيابان را رد کني مي رسي به بقيع اما من که هر چه چشم چرخاندم خبري از کوچه بني هاشم نبود اما با آن نشاني ديدم که الان دقيقا ايستاده ام در کوچه بني هاشم و بي اختيار ياد اين سروده افتادم؛ “جوانان بني هاشم بياييد، علي را بر در خيمه رسانيد” که ناگاه افتادم به سجده و اولين “حاجي، رو” را دشت کردم. سالخورده مردي بود کريه الچهره که گفت: “حاجي، رو” و من که دقيقا نفهميدم چي دارد مي گويد و يا فهميدم و خودم را زدم به کوچه عمر چپ درآمدم که؛ “پاجرو، پاجرو چي”؟ که مردک مچ هر دو دستش را به هم بند کرد که يعني؛ حرف زيادي بزني و “حاجي رو” را با اتومبيل “پاجرو” اشتباه بگيري، جايت کنج زندان است! و نمي دانم “ارشاد” اين شوخي مرا تحمل مي کند يا نه اما در دلم به يارو گفتم؛ ما را از زندان نترسان، ما خودمان مرد کهريزکيم! که در کهريزک به جز آن ? نفري که به ناحق کشته شدند مابقي حق شان بود. آن ? نفر هم الان فقط و فقط متهماني هستند نزديک به مجرم که البته شايد به نا حق کشته شده باشند اما اينکه آنها را تو شهيد بخواني، يحتمل من مي گذارم به اين حساب که بلد نيستي معناي شهادت را. زبير هم نقلي است در تاريخ که به نا حق کشته شد. عده اي خوش شان آمده که خود را پدر شهيد جا بزنند! آشوبگران حتي اگر به نا حق کشته شده باشند، باز هم آشوبگرند اما يک آشوبگر مرده! و هنر آن است که وقتي پسرت را به آشوب مي بيني، خودت مجازاتش کني، قبل از آنکه گذرش به کهريزک بيافتد و تو اگر خودت را پيرو علي مي داني، وقتي پسرت را به آشوب مي بيني، بايد شک کني که درست تربيتش کرده باشي و باز اگر مدعي هستي که با علي هستي، بايد شک کني به اين ادعا وقتي مي بيني بدل به تيتر يک رسانه هاي مخالف سيد علي شده اي و مجلس ختم پسرت را وقتي بدل به مسجد ضرار مي کني و “هوالمحسن” را مي بري بالاي نيزه، بايد تحمل نقد مرا داشته باشي که؛ تو پدر شهيد نيستي! پدر”محمد” که بيست و چند سال است پسرش انيس با خاک فکه است، پدر شهيد است، نه تو.

***

چون شنيده بودم باب بقيع را زود مي بندند در بين الحرمين سلامي به پيامبر عرض کردم و رفتم بقيع. براي رسيدن به بقيع کافي است از در مسجدالنبي بيرون بيايي و بعد از چند گام، چند پله را بالا بروي و هنوز به باب بقيع نرسيده اي که مي بيني مزار ? امام شيعه از همان بيرون قبرستان معلوم است و نشاني اش چهار تکه سنگ کوچک و ديگر هيچ. خانم ها را اما راهي به داخل نبود. همسرم رفت همانجايي که خانم ها ايستاده بودند؛ يعني سمت چپ باب بقيع و شنيده بودم که اينجا مزار ام البنين است و مي ديدم که خانم ها هر چند به داخل راهي ندارند اما از همان بيرون بقيع از ما آقايان به مزار ام البنين نزديک ترند که افق نگاه شان از پشت پنجره هاي قبرستان دقيقا ختم مي شود به مزار مادر عباس و اينگونه شد که دلم تاب نياورد. به ? امام بقيع سلامي فرستادم و رفتم داخل بقيع و نزديکترين جايي که اجازه مي دادند ايستادم و شروع کردم به ديدن مزار مادر عباس و ديدم کبوتر ها زود تر از من آمده بودند و اول راستش خيالم دارم خواب مي بينم. يعني اينجا مزار ام البنين است؟ و اشک داشت با چشمانم مهربان مي شد که ديدم باز يکي دارد به پشتم مي زند که؛ “حاجي، رو”! به اين مي گويند تا دم چشمه رفتن و تشنه برگشتن که ديدم بهترين کار اين است؛ بروم کمي آنسوتر و دوباره برگردم و اگر دوباره يارو گفت؛ “حاجي، رو”، باز هم بروم و دوباره برگرم و اگر باز هم مردک ولدالزنا گفت؛ “حاجي، رو”، باز هم از دو مرتبه، که من کجا را دارم بروم جز در اين خانه؟ و بار هفتم به گمانم يارو مرا نشان کرد. اين بار فقط به “حاجي، رو” بسنده نکرد، يکي هم نه آنچنان محکم زد به پشتم که حساب کار دستم بيايد و اينگونه که شد رفتم گوشه اي از قبرستان که مرده هاي معمولي را داشتند دفن مي کردند و يل ام البنين را خطاب قرار دادم که؛ يا حضرت ارباب! کربلا آمدم مهربان تر بودي با ما، اين چه رسم پذيرايي است؟ کشانده اي مرا اينجا با دستان بريده خودت که آخر چه؟ مي خواهي ديوانه کني ما را؟ و ديدم که دلم بد جوري آتش گرفته است و همچين داشتم اشک مي ريختم که انگار صاحب عزاي آن مرده عرب من بودم! و باز ديدم که خدا از اين جماعت مهمترين نعمتي که دريغ داشته، همين اشک است. دقايقي بعد دو دل بودم که نکند با سقاي دشت کربلا بد صحبت کرده باشم که ديدم روحاني يک کارواني از همين راه دور دارد درباره ام البنين به اهالي کاروان توضيح مي دهد که اينجا بايد صادقانه سخن گفت و دل را بي واسطه نذر مادر عباس کرد که ديدم من دقيقا همين کار را کردم و باز چشم دوختم از همان فاصله دور به مزار مادر عباس و گفتم با صداي بلند؛ “اباالفضل علمدار، خامنه اي نگهدار” که باز يکي زد پشت ما که؛ “حاجي، رو”. گفتم؛ “کمثل الاخوان الفتنه في الايران، جميلا کثيرا ولکن الغلط کرديد بيشماريد” که مردک سري تکان داد و گفت: “شکرا” و من اين بار در دلم هر آنچه فحش و ناسزا بلد بودم نثار اين جماعت کردم. خيلي حرام زاده اند. مادرشان به عزاي شان بنشيند. حق با حسين بود. لياقت اينها فقط فحش شنيدن است. ببين وقتي مالک از دم در خيمه معاويه داشت عقب برمي گشت چه در دل نثار اين جماعت کرده بود. مادر به عزاها ورق تاريخ را برگرداندند.

***

دو ساعتي به زائر وقت مي دهند که در بقيع باشي و بعد يک جورهايي پرتت مي کنند بيرون. بيرون بقيع جلوي همان دري که از مسجدالنبي خارج شديم ديدم همسرم ايستاده به انتظار و پز مي دهد که مزار ام البنين را از پشت نرده ها ديدم و ديدم که چشمانش به خون نشسته است. همانجا شکر گفتم خدا را که ما از نسل حيدريم و ديدم ايراني جماعت، سگش شرف دارد به “پاجروي اين حاجي، رو ها” و ديدم حاج صادق آهنگران را کمي آنسو تر که دارد قدم مي زند تنها و حکما در دلش مي گويد؛ ” با نواي کاروان، …”.