باز هم آقاي « علي حاتمي » و دل مشغولي هاي خسته کننده اش؛ دلبستگي اش به عهد قجر و آت و آشغال هاي صندوق خانه هاي متروک وآدم هايي نيست آبادي، اما با بزک واهي و ديالوگ هاي پر تکلف و حکاکي شده...

سرويس فرهنگي مشرق- پس از سال ها تلويزيون جمهوري اسلامي به ياد اين افتاده است که هزاردستان علي حاتمي را بازنمايي کند. علي حاتمي را خيلي ها دوست دارند و بيش از آن بسياري هستند که بيشتر مي پسندند که چنين نگاهي تاريخ ايران معاصر را براي مخاطب ايراني روايت کند. سيد مرتضي آويني در سال هاي ابتدايي دهه هفتاد و درست زماني که فيلم "مادر" حاتمي به روي پرده رفته بود، قلمش به نقد رفت و نکاتي را درباره حاتمي گفت که شايد براي مداحانش چندان خوش آيند نبود.خواندن نظرات آويني درباره آثار علي حاتمي شايد همچنان براي شيفتگان سبک حاتمي شيرين نباشد، اما توصيه مي شود.
****

باز هم آقاي « علي حاتمي » و دل مشغولي هاي خسته کننده اش؛ دلبستگي اش به عهد قجر و آت و آشغال هاي صندوق خانه هاي متروک وآدم هايي نيست آبادي، اما با بزک واهي و ديالوگ هاي پر تکلف و حکاکي شده اي که حتي براي رعايت جناس و قافيه کج و معوج شده اند، آن هم از دهان تيپ هاي تصنعي که اين کلمات در دهانشان زيادي مي کند... اين کلمات در دهان همه زيادي مي کند و من نمي دانم که اصلاً اين طرز نوشتن و حرف زدن اگر به درد سينما و تئاتر نخورد، به چه درد ديگري ممکن است بخورد!

باز هم داستان به نحوي به همان روزگار نه چندان دوري باز مي گردد که تهران قديم در سرازيري مست فرنگ شدن افتاده بود؛ اول آدم ها و بعد اشيا... عهد قجر آخرين دوره اضمحلال تاريخي اين قوم است پيش از سلطه تمام عيار شيطان پير... و نمي دانم آن آشي که در سفارت انگليس پخته بودند چه معجوني بود که همه را « آشخور » کرد، غير از روزه دارها را! کفر فرنگي مثل آسفالت سياه داشت همه کرت ها و مزارع سر سبز را مي پوشاند تا راه اتومبيل را هموار کند و از آن بدتر، آدم ها را بگو که هفتاد و دو رنگ شهر فرنگ آن قدر در خط و خال کراواتي که گريبان گيرشان شده بود غرق شده بودند که سر ريسمان را نمي ديدند که در دست کيست!

دلبستگي به اين دوره چه معنايي مي تواند داشته باشد؟

روشنفکران اين ديار لااقل با ما مردم در عشق به ضريح و پنجره هاي فولاد، آجر قرمز و بهار خواب و حياط و کاشي هاي آبي و گلدان هاي سفالي و ياس و اقاقيا و اطلسي و قرنفل و شمعداني در باغچه هاي دور حوض هاي پاشويه دار و تخت هاي چوبي و قالي و گليم شريکند و فقط تفاوت ما با آنها در آنجاست که ما با اين اشيا و در اين فضاها زندگي کرده ايم، جان خود را لعاب آبي کرده ايم و بر سفال ها زده ايم، روح خود را به پنجره هاي فولاد امامزاده ها دخيل بسته ايم، عشق هاي جوانيمان بوي گل ياس و شب بو مي داده است و بعد خانه بختمان را با آجر قرمز ساخته ايم و در حوض هاي پاشويه دار وضو گرفته ايم و بر سجاده هايي از گليم نماز خواند ايم، اما اين آقايان و خانم ها با همه اين اشيا و فضاها، مثل توريست هاي وارفته، پيوندي نوستالژيک داشته اند. در مغرب زمين نيز روشنفکران دلبسته اشياي عتيقه اند و خودشان هم نمي دانند که چرا؛ خودشان هم نمي دانند که در اشياي کهنه به دنبال آن روحي مي گردند که هر چه زمان بيش تر مي گذرد و زالوي تکنولوژي بيش تر و بيش تر خون گردن آدم را مي مکد،مثل فانوسي که نفتش تمام شده، دارد مي ميرد. آدم هم آدم هاي قديم! ما خودمان را در گذشته ها جا مي گذاريم و مي گذريم واين نوستالژي شايد آن غم غربتي باشد که آدميزاد ازدوري خودش دارد. بگذريم که روشنفکران ما فقط ادايش را درمي آورند...کاشکي اين اداها واقعيت داشت! حتي يک فحش واقعي بهتر است از هزار سلام دروغکي!l

آن مادر قاجاري که همه نمازهاي صبحش را بعد ازطلوع آفتاب مي خواند مادر ما نيست. پس مادر کيست؟ شايد مام وطن باشد که جوجه هايي ناقص الخلقه به دنيا آورده و حتي در ميان آنها يک تخم غاز هم پيدا شده است دشداشه پوش و لچک به سر، که قدقد شاعرانه اي دارد و در عين حال، زورش حتي بر زهتاب ها هم مي چربد!

شخصيت ها وصله هاي ناجوري هستند دوخته شده به يک لحاف چل تکه... کسي نيست بپرسد مگر لحاف دوزي چه اشکالي دارد! هيچ. ياد « هزار دستان » افتادم، با آن پراکندگي ناشيگرانه در پرداخت و « حاجي واشنگتن » با آن ميزانسن هايي که يا اولش جور بود آخرش در مي رفت و يا اولش ناجور بود، آخرش درست مي شد و باز هم همان ديالوگ هاي پرتکلف و پر ادا که برازنده هيچ دهاني نيست. لچک به سر فيلم « مادر » هم مثل همان سرخپوست فيلم « حاجي واشنگتن » بود؛ يک قارچ بدون ريشه، يک خيال خام ناپرورده.

در ميان جوجه هاي ناقص الخلقه ماکيان وطن، يک صندوقدار عارف مسلک هم بود که سعي مي کرد همه اش کلمات قصار بگويد: « شبش رابايد بي چراغ روشن کرد خان داداش »، خطاب به زهتابي که قاعدتاً نمي توانست بين اين حرف هاي عطر زده با روده هاي بوگندوي گوسفند تفاوتي قائل شود. و اگر عرفان با صندوقدار بانک جمع شود، لابد همه اين تاريخ هزار ساله ما کشکي است که در آش مشروطه ريخته اند! روشنفکران اين ديار از همه چيز فقط به نوع « لائيک » اش علاقه دارند؛ رمان لائيک، نقاشي لائيک... و حتي « عرفان لائيک ». و البته در ايماژهاي شعر سپيد، بر خلاف واقعيت، همه کلمات و معاني متناقض را مي توان با يکديگر جمع کرد. يادتان هست درست در بحبوحه جنگ، يک راهب غرب زده بودايي (!)، بي خبر از همه جا، آمده بود و هر از گاهي روي يک طبل کوچک مي کوبيد تا خداوند صلح را ميان ما و بعثي هاي جنايتکار برقرار کند؟فکر مي کردم فقط راهب هاي غرب زده بودايي اين همه از ما دور هستند.