کد خبر 11957
تاریخ انتشار: ۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۱

من انيس جمکراني ترين لحظات تو هستم. آشناي وقت مناجات تو. آنجا که خلوتي داري در دل شب و آنجا که تجلي خميني مي شوي در دل روز و دست تکان مي دهي براي لشکري که با ديدن تو بغض مي کنند و با شنيدن تو مويه مي کنند و با تو به ساحل امن مي رسند.

حسين قدياني در جديدترين مطلب وبلاگ "قطعه26" نوشت: سال هاست مرا بر دوش انداخته اي. وقت سحر همين شانه توست. غصه داشتم بعد از جنگ. از غصه نجاتم دادي. “دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند، وندرآن ظلمت شب آب حياتم دادند”.
چه بد تا کردند با من، آنها که دل به جيفه دنيا بستند. من جانماز رزمندگان بازي دراز بودم. سفره بسيجي هاي اروند. پرستار سرفه شيميايي ها. محرم چشمان باراني ستاره هاي هور. مرهم زخم دست خرازي. عطر شهيد مي دهم من. انيس و مونس شهدا بودم من. روح دارم من. با شهدا همنشين بودم من. با سجده شان به زمين مي افتادم و بوي خاک مي گرفتم. خاک شلمچه قدمگاه شهيدان بود.
در کربلاي ? شهيد حاج اميني يک شب قبل از شهادت وضو گرفت و در آن سوز به مدد من، خشک کرد دست و صورت خود را و مرا انداخت روي شانه اش و ايستاد به نماز شب. من شاهد تشهد شهيدان بودم در ملکوتي ترين فصل تاريخ. خون داشت فواره مي زد از پهلوي شهيدي در ارتفاعات الله اکبر که همرزمش آمد و با کمک من جلوي فوران خون را گرفت اما محسن، ديگر به شهادت رسيده بود و از من کاري برنيامد.
خجلت زده، غريب، تنها، محزون و غم زده نشسته بودم گوشه اي و جنگ که تمام شد، همه مرا از سر خود باز کردند و از شانه جدا کردند. نزديک بود از غصه، دق کنم که تو به دادم رسيدي. از تنهايي درآوردي مرا. شانه تو نشان از شهدا دارد. بوي ستاره مي دهد شانه ماه. آه که الان روي شانه تو جايم خوب است. عده اي ترسيدند از سرزنش لوامين که همنشيني کنند با من. عده اي مرا فراموش کردند.
من چون بوي خاک مي دادم اذيت شان مي کرد. فصل، فصل زندگي بود و من بوي جبهه مي دادم و خاکي مي کردم شانه هاي اتوزده را. عده اي مرا سنجاق کردند به تقويم و تقديمم کردند به مناسبت هاي سال. عده اي مرا فقط در جمع بسيجيان مي بستند و در جمع ديگران، پشت سرم حرف مي زدند و حرف درمي آوردند که الان وقت اين کارها نيست. گذشت دوره زهد فروشي. تو اما ديدي دلم را. اين دل شکسته ام را. يادت هست اول بار که روزي از روزهاي سخت و نفس گير بعد از جنگ، غربت مرا ديدي، با چه نيت و چه زمزمه و چه نجوايي مرا بر دوش خود انداختي؟ خوب شد که آرام گرفتم بر شانه ات و الا مرده بودم از غصه.
روزگار وصل من شانه توست که نشان از شهدا دارد. “هر که او دور ماند از اصل خويش، باز جويد روزگار وصل خويش”. من “امين” توام؛ تخلص تو نه در شعر که در عاشقي. من خلاصه عطر ولايتم؛ روي شانه ماه، بي خود نيست که اين همه مشتري دارم. مرا به يادگار مي برند، چون همنشين توام اي آموزگار. “کمال همنشين در من اثر کرد، و گرنه من همان خاکم که هستم”.
من انيس جمکراني ترين لحظات تو هستم. آشناي وقت مناجات تو. آنجا که خلوتي داري در دل شب و آنجا که تجلي خميني مي شوي در دل روز و دست تکان مي دهي براي لشکري که با ديدن تو بغض مي کنند و با شنيدن تو مويه مي کنند و با تو به ساحل امن مي رسند. آقا! چه خوب کردي مرا براي شانه ات انتخاب کردي. من حالا يک نشانه ام براي آنکه راه گم نشود و اگر تو نبودي راه گم شده بود. من شهادت مي دهم به ولايت تو و به بصيرت تو و به رهبري حکيمانه ات و شهادت مي دهم که شانه ات پر از نشان لاله هاست. اين تو بودي که مرا دوباره جان دادي. عزيزم کردي نزد بسيجي ها و درآوردي مرا از غربت.
من بهترين و خلاصه ترين پيام تو هستم براي دشمن و دوست. من چفيه ام؛ چفيه رهبري. “من در کنج انزوا نيستم؛ خانه ام شانه رهبر است”. از اينجا بهتر، بهتر از شانه تو، چه جايي براي چفيه پيدا مي شود؟ من انيس امام بسيجي ها هستم و اين موانست چه محبوب کرده مرا. روي شانه تو دلم براي شهدا تنگ نمي شود که تو امام شهدايي. گاهي اما دوست دارم بغض کنم با بسيجي ها از سر شوق. من احساس دارم. روح دارم و با شهدا بوده ام. با رزمندگان به شهادت رسيدم و با جانبازان به علمداري. من چفيه ام؛ چفيه رهبري. من نماينده شهدا هستم روي شانه ات اي حضرت ماه. با تو من بسيجي تر مي شوم. بيشتر بوي جنوب مي گيرم. اين روزها در قم، عطر برادران زين الدين گرفته ام و وقتي چشمم به مادرشان افتاد، دوباره زنده شد در من خاطرات.
من روي شانه مهدي شاهد بودم لحظات وداع را و ديدم نشانه هاي عشق را. من شاهد خدايي ترين خداحافظي ها بوده ام و شاهد بهترين سلام ها. من با شهدا، آن سوي هستي، حسين را کربلا را ديدم. ترنمي از سرخي خون شهدا دارم من و هم اينک چه خوب که جايگاهم بر بلنداي ماه است. با تو من بسيجي تر مي شوم اي امام بسيجي ها و ورق مي زنم شب هاي جبهه را. شانه تو سنگر ستاره هاست و من شيدايي ترين بازمانده شهدايم. سلاح مومن اشک اوست و من سرشار از گريه هاي نيمه شبم. تار و پود من از آب حيات است. از زلال ترين نماز شبها و از پاکترين راز و نيازها و از بلندترين آوازها. من پاره اي از تن شهدا بوده ام. با عشق رهسپار بوده ام. با ولايت. با شهادت. با ولايت تا شهادت. چه خوب که مرا با خود همسفر مي کني. به هر ديار که مي روي و به هر جا که قدم مي گذاري و چه خوب که مي توانم بشنوم اذکار سجده ات را در نافله هاي آخرين.
ادعيه نماز تو، مرا ياد مردان بي ادعا مي اندازد که اسلحه شان دعا بود و ثروت شان اشک به درگاه خدا. من با بسيجي ها و با تو اي امام بسيجي ها تسليم مي شوم در برابر عظمت خدا. من در شعاع نور ماه، همرنگ شقايقم و هنوز هم در مجنون ترين جزيره هاي عاشقي، قايق عاشورا را مرا با خود به جنون مي برد. چه باصفاست چفيه بودن و نشستن بر شانه ماه و همسفر شدن از کوير قم تا غدير خم. ياعلي جان! مقتداي من تويي. من با تو سفر مي کنم و خطر نيز.
من با تو بسيجي تر مي شوم. من روي شانه تو ترجمه وصاياي شهدايم و سرشار از پيام؛ براي دوست و براي دشمن. تو اي امام بسيجي ها چه مي خواهي با من، به دوست و به دشمن بگويي؟ مي دانم. مي دانم پيام تو را که؛ بعد از جنگ، جبهه همچنان باقي است. علي جان! من هم اهل کوفه نيستم تو تنها بماني. پيام من اين است.
پيام من پيام روشن ترين ستاره هاست؛ افلاکيان خاکي. من تو را دوست دارم و اينجا روي شانه تو، عطر آسماني ها را مي دهد که بسيجي، مقتدايش خامنه اي است. الا اي مقتداي مخلص ترين فرزندان آدم! من چفيه ام. چفيه تو. رهسپارم با ولايت تا شهادت. به وجود توست که بسيجي ها مرا به عنوان تبرک از تو مي گيرند و به همنشيني با سجده هاي عاشقانه ات قسم، لاله باران است اينجا؛ اينجا شانه توست و من نشان از تو دارم براي آن پدر شهيدي که آقا صدايت مي کند و مرا از تو تمنا مي کند. چه خوب مي کني، بويي از پيراهن يوسف تقديم مي کني به ? چشم يعقوب و چه خوب که باز هم همگان، مرا دوباره روي دوش تو مي بينند؛ “دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند، وندرآن ظلمت شب آب حياتم دادند”.