یک نفر را با برانکارد آوردند و در آمبولانس گذاشتند. پرسیدم کیست که گفتند آقای دکتر. فکر کردم منظورشان همان جوانی است که در بهداری به او دکتر می‌گفتیم. وقتی از خاکی به سر جاده رسیدم، نگاه کردم و...

به گزارش مشرق، بیش از سه دهه از سال‌های دفاع مقدس می‌گذرد و همچنان روایت‌های تلخ و شیرین آن روزها، تازه و شنیدنی است. فریدون گنجور؛ عکاس و فیلمبردار باسابقه‌ای است که از نخستین ساعات جنگ در صحنه حضور داشت و به ثبت وقایع پرداخت. او که چندین عنوان کتاب تألیف و در کشور آلمان به چاپ رسانده، پیش از آغاز جنگ، سال‌ها به‌عنوان خبرنگار آسوشیتدپرس در گوشه و کنار دنیا از قاره آمریکا تا اروپا و افغانستان، حضوری فعال داشته و در بازگشت به ایران با خبرگزاری پارس به فعالیت خود ادامه می‌دهد. اما به گفته خودش، نقطه عطف زندگی‌اش، حضور در جبهه و درک و ثبت حماسه دفاع مقدس بوده است؛ مقطعی که ورق زندگی‌اش را برگرداند. 

فریدون گنجور در سی‌اُمین سالگرد شهادت دکتر مصطفی چمران، در گفت‌وگویی صمیمی با خبرنگار ایبنا، بخش‌هایی از خاطرات آن سال‌ها که روایت‌گر آخرین ساعات زندگی شهید چمران بود را از صندوقچه ذهن و قلبش بیرون کشید. 

«جلوی خط، روی جاده‌ای که ۱۷ کیلومتر با سوسنگرد فاصله داشت، با دکتر چمران یک سنگر کنده بودیم. عصر که دشمن گرا می‌گرفت، حدس می‌زدم که گلوله بعدی کجا می‌خورد و همان می‌شد. از همه این صحنه‌ها فیلم هم گرفتم. شب که شد دشمن ما را زیر آتش گرفت، با حاج‌حمید در سنگر بودیم. (حمید هنرآموز از آمریکا مرید دکتر چمران می‌شود. از آمریکا به لبنان و بعد به ایران و جبهه می‌آید.) گلوله‌ها نزدیک ما برخورد می‌کرد. به ایشان گفتیم بیا برویم بیرون، نمی‌شود به چند تکه الوار و چند کیسه شن، اعتماد کرد. او قبول نکرد و من خودم بیرون آمدم و روی خاکریز خوابیدم. آن‌قدر آتش ریختند که یک گلوله درست به همان سنگری خورد که حاج‌حمید هم در آن حضور داشت و ایشان شهید شد. حجم آتش بسیار بالا بود، بچه‌ها می‌گفتند تا آن زمان سابقه نداشته که این‌همه توپ و تانک و خمپاره، یک نقطه را بزنند. اگر خاکریز را می‌گرفتند، راحت تا خود سوسنگرد می‌رفتند، چون بعد از ما دیگر نفری هم نبود.

بعد از قطع‌شدن آتش سخت، با تانک حمله کردند. سرگرد رستمی زنگ زد به توپخانه و هرچه می‌گفت دشمن رسید، با گوش خودم شنیدم که از آن‌سوی خط می‌گفتند بنی‌صدر گفته ما آتش نریزیم! که رستمی هم در پاسخ گفت فردا می‌آیم و چند نفر را محاکمه صحرایی می‌کنم....

همینطور که تانک‌ها به خاکریز ما نزدیک می‌شدند، رستمی یک منور می‌زد و صحنه جلوی ما روشن می‌شد. اسماعیل دهناد و بچه‌ها هم با آرپی‌جی تانک‌ها را می‌زدند؛ تا ۹۰ متری ما رسیده بودند. آن شب خیلی سخت گذشت. با مقاومت ما، تانک‌ها عقب‌نشینی کردند و دوباره توپخانه آن‌ها ما زیر آتش سنگین گرفت. در همین حین بود که صدای سیروس بادپا را شنیدم که گفت وای جناب رستمی شهید شد. یک گلوله کنار جیپ‌شان خورده بود. یک کادیلاک اتوماتیک که آمبولانس بود آنجا قرار داشت که پشت فرمانش نشستم. به هر سختی بود ماشین را از شن درآوردم. چند زخمی را برای انتقال پشت آمبولانس گذاشتم. یک لحظه که عقب را نگاه کردم، دست‌وپاهای قطع‌شده و مجروح قلبم را جریحه‌دار کرد، ولی خودشان هیچ ناله‌ای نمی‌کردند. از خاکی با چراغ خاموش حرکت کردم، بعد از چند کیلومتر روی جاده آمدم تا رسیدم به سوسنگرد. مجروح‌ها را به کلینیک بردیم.

عکاس: فریدون گنجور

در برگشت، جلو و عقب آمبولانس تا جایی که می‌شد رزمندگان کم‌سن‌وسالی را سوار کردیم که به خط منتقل کنیم. بچه‌هایی که صفرکیلومتر بودند و تا آن زمان نه جنگ دیده بودند و نه خط مقدم. به دهلاویه رسیدیم و بچه‌ها را پیاده کردم.

دوباره ما را زیر آتش گرفتند، اگر خط سقوط نکرد، به‌خاطر تجربه آقای نخستین؛ مسئول ادوات و افرادی همچون سیروس بادپا و اسماعیل دهناد بود. دشمن عقب‌نشینی کرد... یادم می‌آید که اسماعیل دهناد با صدای دلنشین اذان می‌گفت.

از خستگی خوابم برد و صبح از گرما بیدار شدم. داشتم آب به صورتم می‌زدم که شنیدم کسی از آنطرف کانال صدا می‌زد و درخواست آمبولانس می‌کرد. سوار یکی از آمبولانس‌هایی که پشتش باز بود شدم و رفتم آنطرف. یک نفر را با برانکارد آوردند و در آمبولانس گذاشتند، پرسیدم کیست که گفتند آقای دکتر. فکر کردم منظورشان همان جوانی است که در بهداری به او دکتر می‌گفتیم. وقتی از خاکی به سر جاده رسیدم، نگاه کردم و دیدم که مجروح، دکتر چمران است.

روی جاده به جوانی که همراه ما بود گفتم که سوییچ را برنمی‌دارم، می‌روم هشت متر آن‌طرف‌تر کیفم را برمی‌دارم و می‌آیم. رفتم کیفم را بردارم، دیدم ماشین حرکت کرد. خیلی ناراحت و عصبانی شدم که چرا اطمینان کردم. ماشین حدود ۲۰۰-۳۰۰ متر بالاتر ایستاد. من هم با چنان سرعتی دویدم که گمان می‌کنم همانجا رکورد ۲۰۰ متر را زدم! وقتی نزدیک ماشین شدم، دوباره شروع به حرکت کرد. کیفم را داخل ماشین پرت کردم و بعد خودم را بعد از چند متر آویزان‌ماندن، کشیدم بالا. وقتی نفسم تازه شد، شروع کردم به فیلم و عکس گرفتن از دکتر چمران. به کلینیک سوسنگرد رسیدیم.

عکاس: فریدون گنجور

در تمام مراحلی که با برانکارد دکتر را تا اتاق پزشکی و جراحی بردند، فیلم گرفتم. ایشان در ماشین و در کلینیک هیچ مشکل تنفسی نداشت، سرش بسیار کم زخمی شده بود که از روی باند به اندازه یک قاشق خون مشخص بود. اشتباه اول این بود که باند سر دکتر چمران را باز کردند که نباید این کار را می‌کردند. به‌صورت ناشیانه و اشتباه در دهان دکتر لوله گذاشتند که وقتی لوله را فرو می‌کردند، بلند شد و روی برانکارد نشست، هیچ‌کس هم پشت ایشان را نگرفته بود. دکتر افتاد و سرش باز شد که همانجا که دکتر را می‌بردند، بر اثر خونریزی شهید شد. دوربین را قطع کردم و به دکتر جوانی که مسئول بود گفتم تو دکتری؟! او هم از اشتباهی که کرده بود، ترسیده و رنگش پریده بود. گفت نه، من تکنسین اتاق جراحی هستم...

به اهواز برگشتم و برای اولین‌بار مهندس چمران و کاظم اخوان را آنجا دیدم. خواستم از شهدا در تابوت عکس بگیرم. آقای مقدم‌پور، رستمی و حداد، خودشان را برای محافظت روی چمران انداخته بودند، چون تمام سینه و بدنشان باز بود. تشییع جنازه در اهواز برگزار شد. به خبرگزاری زنگ زدم و اطلاع دادم. چند نفر ازجمله مهندس چمران، کاظم اخوان و آقای نخستین برای تشییع جنازه به تهران رفتند. غمی سنگین تمام بچه‌های ستاد ازجمله خود کاظم و مهندس مجد که بعدا شهید شد را گرفته بود. فقدان دکتر خیلی سنگین بود.»

*خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)