کد خبر 12648
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۸۹ - ۰۹:۳۸

فهميدم که هر روز از پايين شهر راه مي‌‌افتد و مي‌‌آيد و اين مرام هر روزش است...

نويسنده وبلاگ "رمز عبور" در جديدترين مطلب وبلاگ خود نوشت:
روزهاي سحرخيزي که زود پا به راه مي شدم پيرزن را مي‌‌ديدم که ايستاده در نزديکترين نقطه به آخرين گيت و زير لب چيزي مي‌‌خواند و چند باري سر مي‌‌چرخاند، دست آخر هم از پر چارقد گل گلي اش خرده پولي بيرون مي کشيد و با دستهاي لرزان و لبهايي همچنان جنبان مي برد سمت صندوق صدقات. يکبار از سر کنجکاوي جلو رفتم و اين شد باب آشنايي، فهميدم که هر روز از پايين شهر راه مي‌‌افتد و مي‌‌آيد و اين مرام هر روزش است.
بعدتر از بچه‌‌هاي حفاظت شنيدم روز اول سفر آقا، مي آيد همانجاي هميشگي، وقتي مي‌فهمد آقا تهران نيستند و رفته‌اند قم، درمانده اين طرف و آن طرف را نگاه مي کند، دست آخر از کسي مي پرسد « پسرم... قم کدوم طرفه؟» و رو مي کند به جهتي که نشانش داده اند و شروع به زمزمه مي کند...