رمان «چپ‌دست‌ها» به عنوان اولین رمان عزیزی، از ظرافت‌هایی بهره برده که مخاطب را ناخودآگاه درگیر نگاه‌های تازه می‌کند و برای تکمیل تاثیر، احتیاج به شخصیت‌پردازی عینی و استفاده از ظرفیت‌ها دارد.

به گزارش مشرق، یونس عزیزی در رمان «چپ‌دست‌ها» گرچه از شخصیتی کلیشه‌ای استفاده کرده اما با چینش مناسب نشانه‌ها، به دو مضمون جدی و عمیق پرداخته است. اولین مضمون، ایجاد چالش در نگاه جامعه به فرد بزه‌کار است. سوالی که چندی است مطرح شده اما شاید پاسخ در خوری پیدا نکرده است. اینکه آیا بزه‌کار، مجرم است یا بیمار؟

این سوال از زمانی ایجاد شد که نگاه جامعه به فرد معتاد تغییر پیدا کرد. نویسنده با هوشمندی به این سابقه اشاره می‌کند و آن را زمینه‌ای قرار می‌دهد برای اینکه مخاطب، خودش به سراغ سوال کلی‌تر برود و آن این‌که آیا می‌توان به سایر بزه‌کارها نیز نگاهی متفاوت داشت؟ به این بخش از رمان دقت کنید که دقیقا همین مفهومی که به آن اشاره شد را در خود جای داده است. «آن وقت‌ها مواد کشیدن جرم بود. زندانی داشت. الآن دیگر نه جرم دارد نه زندانی، تبدیل شده به نوعی بیماری».

مضمون دومی که مرتبط و موازی با مضمون اول پیش رفته است، نگاه به کارکرد دین در جلوگیری از بزه‌کاری است. شاید نگاهی صرفا کارکردگرایانه به دین شیوه صحیحی نبوده و بر خلاف روح  بندگی و نیایش باشد اما غفلت از جنبه کاربردی دین در جامعه‌ی آگاه امروزی کاستن از وجهه عقلانی آن است.

نویسنده در این زمینه نیز با زیرکی این جنبه را به چالش کشیده است. اینکه روحانیون با وجود حضور در جایگاه‌های مختلف و دسترسی به پایگاه‌های تبلیغاتی از جمله شبکه‌های تلویزیونی، منابر وعظ و سخنرانی، چقدر توانسته‌اند شرایط مخاطب را درک و او را در برابر ابتلاء به جرم واکسینه کنند؟ آیا جایگاه تکالیفی مانند اذان و نماز جماعت تنها برای ارائه بیلان‌کاری است و اذکار و ادعیه صرفا دل خوش کنکی هستند برای کاهش استرس و اضطراب ولو در حال انجام بزه؟ یا مبلغین در تبیین جایگاه دین کوتاهی کرده‌اند؟

از مضمون که بگذریم، داستان از ۷۰ درصد پایانی ماجرا شروع می‌شود و با رفت و برگشت بین گذشته و آینده به انتهای داستان می‌رسد. این روش در نوع خودش می‌تواند تعلیق‌های جذاب و فراوانی را برای مخاطب رقم بزند که در رمان «چپ‌دست‌ها» نیز چنین است اما به نظر می‌رسد عدم زمینه‌سازی در بعضی فصل‌ها باعث سردرگمی مخاطب می‌شود.

کشش اولیه در هر داستان توسط گره ایجاد می‌شود. در فصل اول رمان «چپ‌دست‌ها» به گره که جریان فراری دادن «ناصر» از زندان است صرفا اشاره شده و مخاطب بیشتر تنفر قهرمان از خون و زندان را احساس می‌کند تا اینکه بخواهد درگیر مسئله داستان شود. در نتیجه کشش داستان به اندازه کافی نیست. این گره در فصل چهارم جدی می‌شود و مخاطب هول و ولای قهرمان را می‌چشد که به نظر می‌رسد برای درگیر کردن مخاطب امروزی کمی دیر است.

همچنین به نظر می‌رسد ساخت شخصیت «آصف» (شخصیت اصلی و محوری رمان) احتیاج به ایجاد کنش و واکنش‌های بیشتری داشت، مثلا اینکه «آصف» «آدم نتوانستن» است را فقط از زبان خودش می‌شنویم و کنش خاصی که این ویژگی را به ما نشان دهد نمی‌بینیم. اگر گرفتار ترس‌ها و قضاوت‌های راوی نشویم، اتفاقا «آصف» نسبتا موفق عمل می‌کند به نحوی که مواد مخدر وارد زندان می‌کند، برای رهایی از قاچاق پستش را در زندان عوض می‌کند، با «مهسا» به راحتی وارد ارتباط می‌شود، «ناصر» را از زندان فراری می‌دهد، از محل پنهان کردن مواد مخدر توسط «ناصر» اطمینان حاصل می‌کند، برای تصاحب محموله مواد مخدر همراه «مهسا» می‌رود و از پس اوامر او به خوبی بر می‌آید. البته مشخص است که تلاش نویسنده همین است که نشان دهد، «آصف» برای فرار از عذاب وجدان همیشگی «نتوانستن»، دچار خلاف می‌شود و توانایی‌اش در بزه شکوفا می‌گردد اما مخاطب، این نتوانستن را هنوز باور نکرده‌ است تا با قهرمان همذات‌پنداری کند.

در فصل بیست و سوم، شوکی به مخاطب وارد می‌شود که ظرفیت زیادی برای جهش داستان به پله‌ای بالاتر دارد اما این شوک به خود داستان و قهرمان وارد نمی‌شود، وقتی «ناصر» ادعا می‌کند «مهسا» همسر شرعی و قانونی‌اش است، آن طور که انتظار می‌رود چالشی جدی در زندگی «آصف» رخ نمی‌دهد. خیلی زود با انکار «مهسا»، آرام می‌شود و به او اعتماد می‌کند در حالی‌که می‌توانست تلاش «آصف» برای خروج از این بحران، کل داستان را تحت تاثیر قرار دهد.

اینکه واقعا چقدر می‌تواند به «مهسا» اعتماد کند، اینکه جدای از اعتماد به خود «مهسا»، چطور با خودش کنار می‌آید که ارتباطش با زنی را ادامه دهد که احتمال دارد همسر داشته باشد، چطور با «ناصر» بر سر تصاحب «مهسا» کنار خواهد آمد درحالی‌که فراری دادنش از یک طرف خواسته «مهسا» است و از طرف دیگر ایجاد رقیب.

حتی داستان می‌توانست این‌گونه پیش رود که «آصف» بر اساس نشانه‌هایی مطمئن شود که ادعای «ناصر» درست است و کار به جایی بکشد که در منازعه بین عقل و عشق، دست به جنایت‌های بزرگ‌تری بزند و مخاطب را در پاسخ این سوال متحیر کند که آیا به چنین شخصی هم می‌شود گفت بیمار؟

در  پایان باید گفت رمان «چپ‌دست‌ها» به عنوان اولین رمان یونس عزیزی، از ظرافت‌هایی بهره برده که مخاطب را ناخودآگاه درگیر نگاه‌های تازه می‌کند و برای تکمیل تاثیر، احتیاج به شخصیت‌پردازی عینی و استفاده از ظرفیت‌های موجود را دارد که تا حدودی زیادی نویسنده از آن بهره برده است.

*مصطفی امیرزرگر، نویسنده و داستان‌نویس