کد خبر 129280
تاریخ انتشار: ۳۰ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۹

مادر مصطفی احمدی روشن هم آمده بود از تهران. رفته بود و اتاق مصطفی را دیده بود. از او پرسیدم: چرا رفتید اتاقش را ببینید. گفت: رفتم حضورش را حس کنم.

به گزارش مشرق به نقل از مهر، متن زیر گزارشی است از حاشیه مراسم استقبال و تشییع شهید گمنام در شهرهای نطنز و بادرود و خاکسپاری او در مجتمع غنی سازی شهید احمدی روشن که می خوانیم:

ظهر رسیدم به نطنز؛ ظهر جمعه و نماز جمعه. رفقا نماز بودند و من هم رفتم. تابوت شهید گمنام جلوی صفوف نماز بود و امام جمعه خطبه می‌خواند و مردم گوش می‌دادند و نمی دادند. همه چشم‌شان به تابوت بود. حرف‌شان با هم درباره تابوت و شهید بود. دل‌شان با تابوت بود.


بعد از نماز معلوم شد آنچه فکر می‌کردم درست بود. مردم ریختند و تابوت را برداشتند و یا حسین گفتند و رفتند.



مداح می‌خواند:


وقتی رسیدی همه جا بوی خوش خدا پیچید، مگه تو کجا بودی


وقتی رسیدی همه جا عطر گل نرکس اومد، مگه با آقا بودی


و مردم چه گریه ای می‌کردند.



در خیابان اصلی نطنز دو ردیف درخت چنار بلند دو طرف خیابان سر به آسمان دارند و روی خیابان و پیاده رو سایه انداخته اند. قرار بود زنها پشت سر مردها بیایند ولی دلشان طاقت نیاورد و آمدند توی پیاده روهای دو طرف خیابان تا موازات تابوت.


حالا تابوت روی دست جوانها بود و مردها و زنها و دو ردیف چنارِ سر بر آسمان داشتند تشییعش می‌کردند.

 گاهی جمعیت می‌ایستاد و همه با هم می‌گفتند یا حسین و تابوت را بالا می‌بردند و پایین می‌آوردند. انگار که بخواهند شهید را بلند کنند سمت آسمان و حرفشان این باشد که امام حسین بیا این عزیز را بگیر. این از اهل زمین نیست!



یک جا جمعیت ایستاد و مداح هم روضه امام حسین خواند. جوانها تابوت را از روی دست پایین تر آورند و روی شانه هایشان گذاشتند، سرهایشان را هم پایین انداختند و چند لحظه بعد شانه هایشان می‌لرزید، تابوت هم. انگار شهید هم با مردم داشت برای امام حسین(ع) اشک می‌ریخت.



اطراف میدانی که تشییع در آنجا تمام می‌شد را گشت زدم. ماشین‌ها در هم و برهم پارک کرده بودند، جوری که اگر کسی می‌خواست دربیاید نمی توانست. یکی دوتایشان هم در و شیشه شان باز بود. یک موتور هم کنار میدان روی جک بود و سوییچ رویش. مردم عجله کرده بودند برای استقبال و تشییع مهمانشان!



وقتی تابوت را می‌گذاشتند داخل آمبولانس، دختر نوجوانی دوید و جمعیت را دور زد و از سمتی که ما بودیم یکی دو شاخه گل پرت کرد سمت تابوت. گیریم که گلها روی تابوت نیفتاد ولی دل دختر حتما افتاد، پای تابوت، همراه شهید.



آمبولانس شهید را برد تا مقر بسیج نطنز تا امانت بگذارد آنجا. وقتی درِ آمبولانس را در محوطه باز کردند، یکی از درجه دارها که لباس سپاهی داشت بلند گفت: سربازها! سربازها! بدوید بیاید اینجا تابوت را بردارید...


یک روحانی که خودش را از میدان اصلی نطنز چپانده بود داخل آمبولانس گفت: سرباز چرا، خودمان هستیم. مرد سپاهی گفت: یعنی روا ندارین این سربازها هم سهم داشته باشند توی تشییع این شهید.


روحانی و سرباز و نویسنده و معاون سایت نطنز و سپاهی، شهید را بلند کردند و بردند داخل نمازخانه.

 انگشتم را خم کردم و با گره مفصل بند انگشت همان طور که تقه به در می‌زنیم به تابوت زدم و فاتحه خواندم. سربازها ولی صمیمانه تر کلاه انداختند و تابوت را بغل کردند و بوسیدند.



دم غروب شهید را بردند بادرود. مردم آنجا هم مثل مردم نطنز. بعد رفتند حرم امام زاده آقا علی عباس که پسر امام موسی کاظم(ع) است، شب شهادت امام کاظم(ع). حرم شلوغ بود. مردم و زائرین تا فهمیدند تابوت مال شهید است سیل شدند سمتش. بردند داخل صحن شهید را و دور حرم گرداندند بعد گذاشتند سمت قبله. مردمی که زیر انداز انداخته بودند در صحن و بساط پهن کرده بودند، رها کردند همه چیز را به سمت تابوت و فقط پیرتر‌ها ماندند و شیرخواره ها.



کلی طول کشید تا مردم از اطراف تابوت کنار بروند تا سخنرانی شروع بشود. از همه سخت تر پیرمردی بود که روی تابوت خراب شده بود و یکی دو نفر زیر بغلهایش را گرفته بودند و سعی می‌کردند جدایش کنند. با گریه چیزهایی می‌گفت که نمی شد فهمید. شاید داشت از شهید نشانی کسی را می‌گرفت.


تابوت شب را در اتاقی خلوت گذراند. توفیق شد با چند نفر دیگر ما هم نیمه شب خلوتی با شهید کردیم و خلوتش را به هم زدیم. از تابوت بوی خوشی بلند می‌شد. حالا تو بگو بوی گلاب و عطر بود ولی من می‌گویم بوی بهشت می‌آمد.



شهید گمنام یعنی همنشینی دو فضیلت دست نیافتنی؛ شهادت و گمنامی. به نظرم دومی از اولی هم بزرگ تر است و خدایا ما چقدر راه داریم تا این هر دو


صبح روحانی مسجد مجتمع با مسوول حفاظت چانه می‌زد که شهید را یک سر ببرند داخل زنجیره. و زنجیره نه یعنی یک جایی که دورش زنجیر کشیده اند یعنی داخل گود، کنار سانتریفیوژها. مسوول حفاظت پرسید: برای استفاده سیاسی؟


حاج آقا گفت: سیاسی چیه برادر من. بچه هایی که سر شیفت هستند و  نمی توانند بیایند اصرار کردند.


مسوول حفاظت سرش را انداخت پایین.

 


مادر شهیدمصطفی احمدی روشن هم آمده بود از تهران. قبل از رسیدن شهید گمنام با اصرار رفته بود و اتاق مصطفی را دیده بود. بعد از مراسم از او پرسیدم: چرا رفتید اتاقش را ببینید. گفت: رفتم حضورش را حس کنم.


رفقای مصطفی هم می‌گویند مصطفی اینجا حاضر است. یکی شان می‌گفت: آوردن شهید گمنام از آرزوهای مصطفی بود که امروز برآورده شد.


کارکنان و مهندسان مجتمع جمع شدند جلوی در اصلی که شهید را تا مسجد بیاورند. همه جوان. حتی یک نفر هم مسن در جمع نبود. مسن‌ها مهمان بودند مثل آیت الله نمازی که امام جمعه کاشان است.


آمبولانس که آمد اول سربازها تابوت را برداشتند و مارش نظامی نواخته شد و با احترامات نظامی چند قدمی رفتند و بعد سلحشور مداح میکروفن را گرفت و مهندسها تابوت را و«جانم ابی عبدالله»، «جانم ابی عبدالله» فضای مجتمع را پر کرد.



داخل محوطه عکس شهدای لبنانی هم بزرگ چاپ شده بود. لابد وقتی تصاویر و عکس‌های این مراسم را صهیونیست‌ها ببینند پیام این عکس‌ها را درخواهند یافت.

 


هر کس غیر کارکنان مجتمع بخواهد وارد مجتمع بشود باید فرم پر کند و این شهید 22 ساله که ربع قرن را زیر خاک های فاو گذرانده فرم پر نکرد. همه با پای پیاده باید بیایند و او روی دست آمد. داشتم فکر می‌کردم اگر دستی می‌داشت و قرار بود فرم پر کند در جایی که مخصوص نام معرف بود چه می‌نوشت، شاید می‌نوشت: سرورم امام حسین.


حتی مداح با تجربه ای مثل سلحشور هم نتوانست جلوی شور و هیجان جمعیت را وقتی رسیدند به مسجد بگیرد. چنان سینه زنی ای به پا شد که باید بودید و می‌دیدید. این مهندسهای جوان بوی شهید و شهادت به مشامشان خورده بود، بوی بهشت.



احترام نظامی‌ها به غیرنظامی‌ها را خیلی دوست می‌دارم. یک بار این چنین احترامی را یک افسر وظیفه نیروی انتظامی به دختر 3 ساله ام گذاشته بود و ذوقش را برانگیخته بود.


دو ردیف سرباز ایستاده بودند دو سمت در ورودی مسجد و جمعیت که با تابوت نزدیک می‌شدند احترام نظامی می‌گذاشتند و باز هم قشنگ تر این بود که وقتی جمعیت رد می‌شدند، سربازها هم قاطی بقیه غوطه ور می‌شدند بین جمعیت.


داخل مسجد هم معاون مجتمع و آیت الله و مهندس و نیروی خدماتی و سرباز و عکاس و مامور نیروی انتظامی و ... همه یکی می‌شوند با سینه زدن و حسین حسین کردن.


احترام نظامی‌ها و غیر نظامی‌ها به شهدا را خیلی دوست می‌دارم.


معلومم نیست شهید مهمان این جماعت است یا این جماعت مهمان این شهید. او که آمده اینجا خانه اش باشد برای همیشه.


پناهیان منبر رفت و از دوره اسلام مقتدر در برابر اسلام مظلوم صحبت کرد. گفت امام زمان(عج) امام مقتدر خواهد بود و همین اقتدار برایش دشمن خواهد تراشید، مثل دوران اقتدار امیرالمومنین(ع) که برایش دشمن و دشمنی درست کرد. بعد از جایگاه سایت هسته ای نطنز در ایجاد قدرت برای نظام گفت و از محکم شدن پایه های اقتدار جمهوری اسلامی به واسطه شهدا. از همان بالای منبر مادر مصطفی را مخاطب قرار داد و گفت پسرش مورد استجابت دعای امام خمینی بعد از قطعنامه قرار گرفت که گفت: «خدایا سفره شهادت را از بین همه عاشقان شهادت جمع نکن».

 


کمی مانده به اذان ظهر تابوت را آوردند کنار قبری که از قبل آماده شده بود. مادر مصطفی حسابی گریه می‌کرد. آخرین نفر هم او بود که با تابوت شهید وداع کرد. انگار قسمت بود یک مادر در تدفین این شهید و در جایی که همه مرد هستند شرکت کند و همان مادر آخرین خداحافظی را انجام بدهد.


بعد از مراسم رفتم پیش مادر مصطفی و گفتم وقتی رهبر انقلاب آمدند خانه تان من هم بودم و گزارش آن دیدار را نوشتم. آنجا شما برای پسر خودتان گریه نکردید ولی اینجا حسابی اشک ریختید. ماجرا چه بود. گفت: ماجرایی نبود خواستم جای مادرش باشم.


 


چندنفری که کنار تابوت بودند وقتی تابوت را باز کردند یکی یکی تاب از دست دادند و زانوهایشان شل شدند و نشستند زمین. کفن به اندازه کفن یک نوجوان بود. البته برای یک مشت استخوان بزرگ هم بود. مادر مصطفی پر چادرش را کشید روی صورتش. یک نفر سرش را برد بین دو دست. یکی گلبرگ‌های گل به هوا می‌ریخت.


کفن را که بلند کردند حاج آقا صدای گریه اش بلند شد: این چرا اینقدر سبکه!


 


بچه‌هایی که رفته بودند داخل قبر و کفن شهید توی دست‌شان چرخیده بود، همه شان ناله بلند کرده بودند به صدا کردن امام سجاد(ع). تعجب کردم که چطور یاد امام سجاد(ع) کردند. بعد از مراسم پرسیدم و گفتند یک کفن و بود استخوانهایی که از هم متلاشی بودند. یاد امام سجاد(ع) افتادیم که هرچه سعی کرد بدن پدرش را بردارد و داخل قبر بگذارد نتوانست. بدن زیر سم اسبها متلاشی شده بود. به هم می‌گفتیم امام سجاد چه کشیده آن موقع.


 


سلحشور از حسین(ع) می‌خواند و جمعیت بر حسین(ع) می‌گریید وقتی شهید را داخل قبر می‌گذاشتند و روحانی مسجد تلقین می‌خواند که: اسمع افهم یا ایها الشهید... حالی که او زنده بود و «عند ربهم یرزقون». یک نفر بیاید ما را تکان بدهد و تلقین‌مان بخواند بلکه از خواب روزمرگی مان بیدار شویم.