به گزارش مشرق به نقل از فارس، با شروع جنگ تحمیلی از جای جای کشور ایران مردم بهترین فرزندانشان را راهی جنگ می کردند تا دست طمع کار دشمن را از اب و خاکشان کوتاه کنند. یکی از شهرهایی که جوانانش در جبهه خوش درخشیدند بچه های میگون بودند. خاطره ای که خواهید خواند به نقل از سایت این شهرستان است که می نویسد:
*زمستان سال 62 به عنوان مربی امور تربیتی و به صورت حق التدریس در مدرسه شهید زمانی فشم مشغول به کار شدم. هنوز به کارم خوب نچسبیده بودم،که یکی از شبهای زمستان همان سال از اخبار تلویزیون شنیدم که جبهه ها احتیاج به نیرو دارد.
از دفتر نخست وزیری مهندس موسوی اطلاع داده شد نیروهای کارمند می توانند به جبهه اعزام شوند و از همان جبهه به صورت نامه نگاری از محل کار خود مرخصی بگیرند. در همان زمان نیروهایی از بخش رودبار قصران و لواسان به فرماندهی برادر سید خلیل میراسماعیلی آماده اعزام بودند. من به همراه تعدادی از بچه های محل بدون اجازه از سرپرست وقت آموزش و پرورش بخش رودبارقصران جناب آقای اسکویی آماده اعزام شدم.
در تاریخ 24/11/62 از خانواده خداحافظی و شب را در بسیج محل حضور داشتیم. بچه های میگون عبارت بودند از: چراغعلی ایوبی- عبدالعلی ایوبی- غلامحسین ایوبی- شهید ولی اله ایوبی-جهان بخش ایوبی- فرخ سلیمان مهر- فرهنگ حیدری- احد کیارستمی-سیدجلیل میراسماعیلی- مهدی سلیمان میگونی– سیدعلی میراسماعیلی- هوشمندلواسانی-احمدسلیمانی- سید کمال میرمحمدی- حاج اکبرایوبی- ماشاءاله کیارستمی- حاج محمد بهرامی و کاظم سالارکیا.
اولین روزی که به پادگان دو کوهه رسیدیم
کاظم سالارکیا از اولین ساعات حرکت می گفت نمی دانم بیایم یا نیایم. این بیایم یا نیایم تا آخرین روز جبهه ادامه داشت. یکی از سوژه های خنده بچه ها شده بود. پدر ایشان جناب آقا جان سالارکیا هم از دلاکان قدیم میگون بود.( در گذشته، کشیدن دندان –ختنه بچه ها و سلمانی( آرایش سر و صورت) از جمله کارهای ایشان بود.
برای کشیدن دندانهای فاسد از وسیله ای به نام "کلبتین" استفاده می کرد. ما هم برای همین منظور اسم گروه خودمان را کلبتین گذاشته بودیم. یعنی می رویم تا فساد را از جامعه پاک کنیم. تصویری از یک گاز انبر به شکل کلبتین را پشت لباس رزم خود کشیدم. دست به نقاشی من هم بد نبود. بچه ها یک به یک به نوبت می ایستادند تا تصویری از کلبتین پشت لباس آنها بکشم. وقتی می خواستیم بچه ها را جمع و جور کنیم، می گفتیم گروه کلبتین به خط، و همه جمع می شدند. البته این هم نوعی از شور و نشاط و شادی ما بود. در تمام طول و عرض جبهه ما می خندیدیم. نمی دانم از زمانی که جنگ تمام شد ما تبدار شدیم، و دیگر خنده بر لبهای من جاری نشد. اگرچه می بایست برعکس می شد.
منطقه عملیاتی جفیر
خدایش بیامرزد شهید ولیالله ایوبی کمتر در جمع ما بود. ایشان به خاطر رفاقت ویژه ای که با برادر سید خلیل میراسماعیلی داشت بیشتر با ایشان بود. بیشتر اوقات در چادر فرماندهی بسر می برد و گهگاهی هم به جمع ما می پیوست.
ما در تاریخ 25/11/62 به سپاه ناحیه شمال تهران رفتیم. برای سازماندهی یک روز درآنجا معطل شدیم. پس از اتمام کار به جبهه اعزام شدیم. این اعزام با اعزامهای قبلی من متفاوت بود. دراین اعزام بیشتر بچه ها آشنا بودند و احساس غریبی نمی کردم.
محوطه سپاه ناحیه شمال تهران قبل از اعزام
درتاریخ 26/11/62 به دزفول رسیدیم. ما را درمنطقه ای پشت سد دز بردند. حدود 10 روزی درآنجا آموزش دیدیم. سخت ترین آموزش ما روز آخر بود. ازصبح ما را پیاده به سمت سد دز حرکت دادند. ظهر به سد دز رسیدیم. در آنجا نماز و ناهار و استراحت و دوباره پیاده به موضع خودمان برگشتیم. نرسیده به موضع هوا تاریک شده بود.
در همین موقع با آن همه خستگی شروع به تیراندازی و رزم و خشم شب کردند. اگر چه خسته بودیم، اما برای ما لذت بخش بود. صدای فرماندهان بود که سکوت شب را می شکست. صدای گلوله های مشقی، سینه خیز و دویدن و سنگر گرفتن. برخی هم تنبیه میشدند و مجبور بودند مسافتی را کلاغ پر بروند.
بالاخره یکی دو ساعتی چنین وضعی داشتیم و آزاد شدیم. وقتی به موضع رسیدیم عضله های پای ما درد گرفته بود. اگر از پشت به زمین نمی خوابیدیم و پاهایمان را به هوا نمی بردیم و چند تا دوچرخه نمی زدیم توان حرکت نداشتیم. نماز خواندیم و شام صرف شد و به خواب رفتیم. فردای همان شب به ما چلو مرغ دادند. بچه ها می گفتند که این شام، شام شهادت است. بعضی ها به یکدیگر تبریک می گفتند.
اکثر افراد آماده ی شهادت بودند. چلو مرغ هم نشانه ی رفتن به خط مقدم بود. شبانه ما را حرکت دادند. نمی دانستیم به کجا می رویم. اما همگی شاد بودیم. هیچ غم و غصه ای نداشتیم. اگر چه بچه ها شهید و مجروح می شدند، برای ما یک سعادت بود. از اینکه آنها شهید می شدند تبریک می گفتیم. خودمان را که لیاقت شهادت نداشتیم سرافکنده و بیشتر به بادمجان بم تشبیه می کردیم.
موضعی نزدیکی سد دز در دزفول
در سازماندهی من تک تیرانداز بودم. بعضی از بچه ها آرپیچی زن شدند. آرپیچی زن ها یک همراه هم داشتند که هنگام شلیک از پشت به آنها کمک می کرد. بعد از چند ساعتی مارا به منطقه ای بردند که بعدها متوجه شدیم جُفیر است. جفیر خط مقدم نبود اما برای خط مقدم از اینجا نیرو سازماندهی و اعزام می شد. حدود یک ماه در جفیر بودیم.
عید سال 63 هم در آن محل بودیم. روزها هنگام غروب هواپیماهای عراقی با فاصله ی کم از روی سر ما پرواز می کردند. بعضی وقتها هم هنگام پرواز شروع به تیراندازی می کردند. ما هم با دیدن هواپیماها تفنگ ها را رو به آسمان می گرفتیم و یک خشاب را خالی می کردیم، اما به آنها نمی خورد. خوش شانسی هواپیماها در این بود یه به یکباره بالای سر ما قرار می گرفتند و فرصت تصمیم گیری و نشانه روی را به ما نمی دادند.
وقتی هواپیما از موضع ما عبور می کرد تاسف می خوردیم که چرا دقیق به هدف نشانه نرفتیم و تیرهای ما به هدر رفت. بعضی مواقع از مواضع اطراف ضد هواییها دقیق کار می کردند و هواپیماها را نشانه می گرفتند. در چنین حالتی ما شاهد سقوط آنها ازدوربودیم.
وقتی به زمین اصابت می کردند، دود غلیظی به هوا برمی خواست. در این حملات هوایی تعدادی از بچه های موضع ما زخمی و شهید شدند. روزی هنگام گشت زنی در موضع فردی را دیدیم که به نظر آشنا می آمد. بیل و کلنگی دردست داشت و مشغول ساخت سنگربود.
سلام کردیم و ازکنارش رد شدیم همینطور که به راه خود ادامه می دادیم ناگاه متوجه شدیم مسلم سلیمانی است. برگشتیم و با ایشان احوالپرسی گرمی کردیم. ازدیدار ایشان خوشحال شدیم.ایشان مرد مهربان و خوش برخوردی بود.شغل ایشان بنایی و درکارهای خیر و عام المنفعه پیش قدم بود.
یادم هست برای ساخت سالن دبیرستان خواجه نصیرطوسی میگون ایشان دیوار چینی آن را انجام می داد. او استاد چیدن آجر بهمنی نمادار بود. من یک هفته ای برای کمک به مدرسه در کنارش کار می کردم. ایشان را آن زمان در جبهه دیدیم. این دیدار آخرین دیدار ما بود. وی پس ازچند روز به جزیره مجنون رفت. همانجا شنیدیم که وی مجروح شده و به پشت جبهه انتقال داده شد.
درکنارموضع ما یک بیمارستان زیرزمینی بود. من به اتفاق تعدادی از بچه ها برای اطلاع از وضعیت وی به آنجا رفتیم و ازمسولین بیمارستان سراغ مسلم راگرفتیم. آنها گفتند که وی را به یکی از شهرستانها انتقال داده اند. بعد از چند روز خبر شهادت مسلم سلیمانی رابه مااطلاع دادند.
*زمستان سال 62 به عنوان مربی امور تربیتی و به صورت حق التدریس در مدرسه شهید زمانی فشم مشغول به کار شدم. هنوز به کارم خوب نچسبیده بودم،که یکی از شبهای زمستان همان سال از اخبار تلویزیون شنیدم که جبهه ها احتیاج به نیرو دارد.
از دفتر نخست وزیری مهندس موسوی اطلاع داده شد نیروهای کارمند می توانند به جبهه اعزام شوند و از همان جبهه به صورت نامه نگاری از محل کار خود مرخصی بگیرند. در همان زمان نیروهایی از بخش رودبار قصران و لواسان به فرماندهی برادر سید خلیل میراسماعیلی آماده اعزام بودند. من به همراه تعدادی از بچه های محل بدون اجازه از سرپرست وقت آموزش و پرورش بخش رودبارقصران جناب آقای اسکویی آماده اعزام شدم.
در تاریخ 24/11/62 از خانواده خداحافظی و شب را در بسیج محل حضور داشتیم. بچه های میگون عبارت بودند از: چراغعلی ایوبی- عبدالعلی ایوبی- غلامحسین ایوبی- شهید ولی اله ایوبی-جهان بخش ایوبی- فرخ سلیمان مهر- فرهنگ حیدری- احد کیارستمی-سیدجلیل میراسماعیلی- مهدی سلیمان میگونی– سیدعلی میراسماعیلی- هوشمندلواسانی-احمدسلیمانی- سید کمال میرمحمدی- حاج اکبرایوبی- ماشاءاله کیارستمی- حاج محمد بهرامی و کاظم سالارکیا.
اولین روزی که به پادگان دو کوهه رسیدیم
کاظم سالارکیا از اولین ساعات حرکت می گفت نمی دانم بیایم یا نیایم. این بیایم یا نیایم تا آخرین روز جبهه ادامه داشت. یکی از سوژه های خنده بچه ها شده بود. پدر ایشان جناب آقا جان سالارکیا هم از دلاکان قدیم میگون بود.( در گذشته، کشیدن دندان –ختنه بچه ها و سلمانی( آرایش سر و صورت) از جمله کارهای ایشان بود.
برای کشیدن دندانهای فاسد از وسیله ای به نام "کلبتین" استفاده می کرد. ما هم برای همین منظور اسم گروه خودمان را کلبتین گذاشته بودیم. یعنی می رویم تا فساد را از جامعه پاک کنیم. تصویری از یک گاز انبر به شکل کلبتین را پشت لباس رزم خود کشیدم. دست به نقاشی من هم بد نبود. بچه ها یک به یک به نوبت می ایستادند تا تصویری از کلبتین پشت لباس آنها بکشم. وقتی می خواستیم بچه ها را جمع و جور کنیم، می گفتیم گروه کلبتین به خط، و همه جمع می شدند. البته این هم نوعی از شور و نشاط و شادی ما بود. در تمام طول و عرض جبهه ما می خندیدیم. نمی دانم از زمانی که جنگ تمام شد ما تبدار شدیم، و دیگر خنده بر لبهای من جاری نشد. اگرچه می بایست برعکس می شد.
منطقه عملیاتی جفیر
خدایش بیامرزد شهید ولیالله ایوبی کمتر در جمع ما بود. ایشان به خاطر رفاقت ویژه ای که با برادر سید خلیل میراسماعیلی داشت بیشتر با ایشان بود. بیشتر اوقات در چادر فرماندهی بسر می برد و گهگاهی هم به جمع ما می پیوست.
ما در تاریخ 25/11/62 به سپاه ناحیه شمال تهران رفتیم. برای سازماندهی یک روز درآنجا معطل شدیم. پس از اتمام کار به جبهه اعزام شدیم. این اعزام با اعزامهای قبلی من متفاوت بود. دراین اعزام بیشتر بچه ها آشنا بودند و احساس غریبی نمی کردم.
محوطه سپاه ناحیه شمال تهران قبل از اعزام
درتاریخ 26/11/62 به دزفول رسیدیم. ما را درمنطقه ای پشت سد دز بردند. حدود 10 روزی درآنجا آموزش دیدیم. سخت ترین آموزش ما روز آخر بود. ازصبح ما را پیاده به سمت سد دز حرکت دادند. ظهر به سد دز رسیدیم. در آنجا نماز و ناهار و استراحت و دوباره پیاده به موضع خودمان برگشتیم. نرسیده به موضع هوا تاریک شده بود.
در همین موقع با آن همه خستگی شروع به تیراندازی و رزم و خشم شب کردند. اگر چه خسته بودیم، اما برای ما لذت بخش بود. صدای فرماندهان بود که سکوت شب را می شکست. صدای گلوله های مشقی، سینه خیز و دویدن و سنگر گرفتن. برخی هم تنبیه میشدند و مجبور بودند مسافتی را کلاغ پر بروند.
بالاخره یکی دو ساعتی چنین وضعی داشتیم و آزاد شدیم. وقتی به موضع رسیدیم عضله های پای ما درد گرفته بود. اگر از پشت به زمین نمی خوابیدیم و پاهایمان را به هوا نمی بردیم و چند تا دوچرخه نمی زدیم توان حرکت نداشتیم. نماز خواندیم و شام صرف شد و به خواب رفتیم. فردای همان شب به ما چلو مرغ دادند. بچه ها می گفتند که این شام، شام شهادت است. بعضی ها به یکدیگر تبریک می گفتند.
اکثر افراد آماده ی شهادت بودند. چلو مرغ هم نشانه ی رفتن به خط مقدم بود. شبانه ما را حرکت دادند. نمی دانستیم به کجا می رویم. اما همگی شاد بودیم. هیچ غم و غصه ای نداشتیم. اگر چه بچه ها شهید و مجروح می شدند، برای ما یک سعادت بود. از اینکه آنها شهید می شدند تبریک می گفتیم. خودمان را که لیاقت شهادت نداشتیم سرافکنده و بیشتر به بادمجان بم تشبیه می کردیم.
موضعی نزدیکی سد دز در دزفول
در سازماندهی من تک تیرانداز بودم. بعضی از بچه ها آرپیچی زن شدند. آرپیچی زن ها یک همراه هم داشتند که هنگام شلیک از پشت به آنها کمک می کرد. بعد از چند ساعتی مارا به منطقه ای بردند که بعدها متوجه شدیم جُفیر است. جفیر خط مقدم نبود اما برای خط مقدم از اینجا نیرو سازماندهی و اعزام می شد. حدود یک ماه در جفیر بودیم.
عید سال 63 هم در آن محل بودیم. روزها هنگام غروب هواپیماهای عراقی با فاصله ی کم از روی سر ما پرواز می کردند. بعضی وقتها هم هنگام پرواز شروع به تیراندازی می کردند. ما هم با دیدن هواپیماها تفنگ ها را رو به آسمان می گرفتیم و یک خشاب را خالی می کردیم، اما به آنها نمی خورد. خوش شانسی هواپیماها در این بود یه به یکباره بالای سر ما قرار می گرفتند و فرصت تصمیم گیری و نشانه روی را به ما نمی دادند.
وقتی هواپیما از موضع ما عبور می کرد تاسف می خوردیم که چرا دقیق به هدف نشانه نرفتیم و تیرهای ما به هدر رفت. بعضی مواقع از مواضع اطراف ضد هواییها دقیق کار می کردند و هواپیماها را نشانه می گرفتند. در چنین حالتی ما شاهد سقوط آنها ازدوربودیم.
وقتی به زمین اصابت می کردند، دود غلیظی به هوا برمی خواست. در این حملات هوایی تعدادی از بچه های موضع ما زخمی و شهید شدند. روزی هنگام گشت زنی در موضع فردی را دیدیم که به نظر آشنا می آمد. بیل و کلنگی دردست داشت و مشغول ساخت سنگربود.
سلام کردیم و ازکنارش رد شدیم همینطور که به راه خود ادامه می دادیم ناگاه متوجه شدیم مسلم سلیمانی است. برگشتیم و با ایشان احوالپرسی گرمی کردیم. ازدیدار ایشان خوشحال شدیم.ایشان مرد مهربان و خوش برخوردی بود.شغل ایشان بنایی و درکارهای خیر و عام المنفعه پیش قدم بود.
یادم هست برای ساخت سالن دبیرستان خواجه نصیرطوسی میگون ایشان دیوار چینی آن را انجام می داد. او استاد چیدن آجر بهمنی نمادار بود. من یک هفته ای برای کمک به مدرسه در کنارش کار می کردم. ایشان را آن زمان در جبهه دیدیم. این دیدار آخرین دیدار ما بود. وی پس ازچند روز به جزیره مجنون رفت. همانجا شنیدیم که وی مجروح شده و به پشت جبهه انتقال داده شد.
درکنارموضع ما یک بیمارستان زیرزمینی بود. من به اتفاق تعدادی از بچه ها برای اطلاع از وضعیت وی به آنجا رفتیم و ازمسولین بیمارستان سراغ مسلم راگرفتیم. آنها گفتند که وی را به یکی از شهرستانها انتقال داده اند. بعد از چند روز خبر شهادت مسلم سلیمانی رابه مااطلاع دادند.