دست کرد توی جیبش و مقداری آجیل و کشمش و آلو خشک به من داد، رفتم کنارش نشستم و حرف زدم، حسابی با من شوخی کرد. بعد رو کردم به او و گفتم راستی فرمانده اینجا کجاست؟

به گزارش مشرق، حمید رمضانی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله است که سال‌ها در واحد اطلاعات و شناسایی لشکر مشغول خدمت بوده، آقای رمضانی چند خاطره از اولین دیدارش با حاج قاسم و برادری و هواخواهی سردار دل‌ها در هنگام ازدواج، مبارزه با اشرار و… برایمان روایت کرد. او که متولد سال ۴۶ است می‌گوید: سن و سالم کم بود که به عنوان بسیجی به لشکر پیوستم، حاجی به من می‌گفت: حمید! تو مثل پسرم هستی.

سال ۶۱، شانزده سال سن داشتم، اولین باری بود که به جبهه اعزام شده بودم. حدوداً سه ماه بود که در جبهه حضور داشتم، توی پاسگاه زید مدتی را در جُفیر و مدتی را هم در گیلانغرب خدمت کردم. انتهای کار هم به دشت عباس منتقل شدیم، همه نیروها در دشت عباس مستقر شدند، چند روز بعد از استقرارمان، به همه مرخصی دادند، اما به سی یا چهل نفر از نیروها مرخصی ندادند. من هم در بین آن‌هایی بودم که نگذاشتند به مرخصی بروم. خیلی متعجب شدم که چه طور همه رفتند و ما ماندیم، فردای آن روز چند نفر با ماشین‌های لندکروز به مقر ما آمدند و گفتند: شما باید این چادرها را جمع کنید، نگاهی به چادرها انداختم، تا چشم کار می‌کرد چادر بود، با خودم گفتم اگر بمانم اینجا چادرها را بخواهم با کمک همین چهل نفری که نگه داشته‌اند جمع کنیم، یک ماهی طول می‌کشد.

سرپیچی در دشت عباس

این همه آدم رفتند و چادرها را گذاشته‌اند تا ما جمع کنیم؟ راستش حسابی لجم گرفته بود، چرا به آن همه نیرو مرخصی دادند و ما را برای جمع آوری چادر نگه داشته‌اند. شروع کردم سر و صدا کردن و داد و بیداد کردم، گفتم من اصلاً چادر جمع نمی‌کنم، مگر من آمدم جبهه چادر جمع کنم؟ اینجا آیا فرمانده و بزرگ‌تری ندارد؟ فرمانده گروهان و فرمانده گردان کجا هستند؟ من می‌خواهم پیش آنها بروم. خلاصه یکی از راننده‌ها که آمده تا چادرها را جمع کند، این حرف‌ها را به او گفتم و اینکه آیا می‌توان فرمانده اینجا را دید؟ راننده گفت بله، بعد از جمع آوری چادرها، به سمت تدارکات می‌رویم، تدارکات هم نزدیک مقر فرماندهی است.

گفتم من را با خودت می بری؟ گفت بله، کارم که تمام شد بیا بنشین توی ماشین، کمی منتظرم ماندم تا تعدادی میله و چادر توی ماشین بریزد و حرکت کردیم. به سمت مقر فرماندهی حرکت کردیم. از ماشین پیاده شدم و قدم زنان به سمت مقر فرماندهی راه افتادم. دیدم رزمنده جوانی روی تپه‌ای نشسته و در حال قرائت قرآن است. سلام و علیکی کردم و به او گفتم اینجا فرمانده کیست؟ گفت: با فرمانده چه کار داری؟ گفتم ما را از زابل اعزام کرده‌اند، آمده‌ایم اینجا مبارزه کنیم، بجنگیم، دشمن را بیرون کنیم. اما ما را حیران کرده‌اند.

راستش چادرها را که جمع نکردم، اما یک نفر را آن بیابان پیدا کردم که گوش شنوا داشت، برای همین از اینکه به من مرخصی نداده‌اند و کلی کار هم به ما سپرده بودند، حسابی عصبانی بودم و با هیجان بیشتری برایش توضیح دادم و درد دل کردم.

قصه عشق ما شروع شد

رزمنده جوان، پرسید اهل کجایی؟ گفتم از زابل اعزام شده‌ام. گفت پس همشهری قاسم میرحسینی هستی. گفتم: بله، اتفاقاً من در گردان امام حسین (ع) نیروی قاسم میرحسینی بودم. خلاصه سوال پرسید و من جواب دادم. دست کرد توی جیبش و مقداری آجیل و کشمش و آلو خشک به من داد، رفتم کنارش نشستم و حرف زدم، حسابی با من شوخی کرد. بعد رو کردم به او و گفتم راستی فرمانده اینجا کجاست؟ می‌خواهم با او صحبت کنم. تازه با شوخی‌هایش رویم بازتر هم شده بود، گفتم می‌خواهم بروم با فرمانده اینجا دعوا کنم. به همه مرخصی دادند و من را تک و تنها نگه داشته‌اند. همه همشهری‌های سیستان و بلوچستانی ام رفته‌اند، من اینجا تنها ماندم. خلاصه دیدم دقایقی بعد یکی از نیروها که به گمانم شهید علی شفیعی بود، با فلاسک چایی آمد و برای ما چایی ریخت. دو نفری شروع به صحبت کردند در حین صحبت‌هایشان حدس زدم که هر چه هست و نیست این آقایی که با من صحبت کرد اختیار داراست، با خودم گفتم همین آقایی که با من حرف زد باید فرمانده باشد. از خنده‌ها و حرف و حرکاتش و اینکه از علی شفیعی پرسید آیا این جوان (منظورش من بودم) اینجا همشهری دارد؟ اگر هست، بفرست پیش همشهری‌هایش. فهمیدم که فرمانده خود اوست، پرسیدم شما قاسم سلیمانی هستید؟ با لبخند گفت بله! عذرخواهی کردم و گفتم آقا ببخشید، نمی‌دانستم شما آقای سلیمانی هستید. اینجای روایتش را با آه عمیقی می‌گوید: حاج قاسم با مهربانی گفت: بنشین برادر، نشستم و آنجا عشقم آغاز شد. انگار همه غم‌ها و غصه‌هایم رفت. دیگر فکر رفتن به عقب از سرم پرید. گفت: بمان پیش ما، ماندم! روزها آنجا نگهبانی می‌دادم. مدتی آنجا بودم و بعد از مدتی به زابل برگشتم.

از ماشین پیاده شدم و قدم زنان به سمت مقر فرماندهی راه افتادم. دیدم رزمنده جوانی روی تپه‌ای نشسته و در حال قرائت قرآن است. سلام و علیکی کردم و به او گفتم اینجا فرمانده کیست؟ گفت: با فرمانده چه کار داری؟ گفتم ما را از زابل اعزام کرده‌اند، آمده‌ایم اینجا مبارزه کنیم، بجنگیم، دشمن را بیرون کنیم. اما ما را حیران کرده‌اند آقای اصغر! در دفاع مقدس!

سال ۶۵ در واحد اطلاعات عملیات و شناسایی کار می‌کردم، در خط شناسایی منطقه البهار کار می‌کردم، شب‌ها تا انتهای اروند شناسایی می‌رفتیم. روز آخر شناسایی حاج قاسم گفت: می‌خواهم با شما برای شناسایی بیایم، به حاجی گفتم بیا محور من با هم برویم، گفت چرا؟ گفتم محور من مسیرش ساده‌تر و فاصله‌اش با دشمن بیشتر است. عارضه و موانع زیادی هم ندارد و خواهش کردم با من بیاید. گفت نه! می‌خواهم با حسین بادپا بروم. شهید مدافع حرم حسین بادپا یک محور، رسول جمشیدی هم محور دیگری را شناسایی می‌کردند. من محور وسط و آن دو محورهای چپ و راست را شناسایی می‌کردند. گفتم حاجی آنجا خیلی خطرناک است هر چه التماس کردم، نگران حاجی بودم البته همه بچه‌ها این حس را داشتند. انگار که او پدر و مادرم است، انگار عزیزترین کسانم می‌خواهد کار خطرناکی انجام دهد. دل نگرانش بودم. گفتم در آن محور چند روز پیش اتفاق خطرناکی رخ داد، من نگران شما هستم، بهتر است شما آنجا نروید، با من همراه شوید. مدام می‌گفتم آنجا خطرناک است، حاجی گفت: من چند روز دیگر می‌خواهم بچه‌های مردم را از این محور عبور دهم. اتفاقاً همین جایی که خطرناک است را باید ببینم. من را از چند گلوله می‌ترسانی؟ اگر بر من حجت تمام شد که واقعاً محور حسین بادپا برای عملیات خطرناک است، خب بچه‌ها را از این مسیر نمی‌برم. یک نگاه عمیقی به من کرد که جرات ادامه صحبت نداشتم.

دیدم که جانم می‌رود

کمک کردم تا لباس غواصی اش را پوشید، وقتی که رفت احساس می‌کردم که جانم دارد می‌رود، حس و حال عجیبی داشتم، انگار همه عزیزانم در کار خطرناکی وارد شده‌اند. من هم لب محور نشستم، زمان، سخت و زیاد بر من گذشت، آن شب هوا سرد بود اما با وجود سرما روی خاکریز نشستم، لحظه شماری می‌کردم تا بچه‌ها برگردند. تا اینکه سر و صدایی شنیدم و متوجه شدم که برگشتند. وقتی برگشت انگار همه دنیا را به من دادند. رفتم پیش حاجی با ذوق و شوق به او گفتم خدا را شکر اتفاقی رخ نداد. آنقدر با بچه‌ها خوب برخورد می‌کرد که همه همین حس را به او داشتند.

چایی با خرج توپ

منطقه غرب کشور بودیم، از محلی عبور می‌کردیم، دیدم چند تن از رزمنده‌ها خرج توپ را آتش زده‌اند و چایی درست می‌کنند. حاجی گفت: حمید نگه دار. کسی آنجا حاجی را نشناخت، سردار سلیمانی رفت جلو و به آن کسی که چایی درست می‌کرد تشر زد، این چه کاری است؟ این خرج توپ برای بیت‌المال است، خب با هیزم بروید آتش درست کنید، با ناراحتی و سخت برخورد کرد. حاجی خودش را معرفی نکرد و گفت دیگر نبینم این کار را کنی.

سرباز را در آغوش کشید

آمدیم سنگر اطلاعات، نزدیک اذان مغرب و عشا، حاج قاسم گفت برو آن بنده خدایی که با او دعوا کردم پیدایش کن و بیاور. گفتم حاجی بی خیال، او که خیلی آدم بی تربیتی بود، گفت برو پیدایش کن. گفتم حاجی این بنده خدا سرباز بود، منظورم این بود که پست و مقام خاصی نداشت. یک نگاه تندی کرد نتوانستم چیزی بگویم. گفتم بیا برویم حاجی کارت دارد. ترسید گفتم نترس! ایستادیم کنار سنگر رفتم به حاجی اطلاع دادم، آقای سلیمانی از سنگر بیرون آمد و آن سرباز را در آغوش کشید. شروع کرد به توضیح دادن که اینها برای بیت‌المال است، میدانی چقدر قیمت دارد و...

صحبت‌هایش که تمام شد، هدیه‌ای به سرباز داد، گفتم حاجی نمی‌شود من را هم دعوا کنید و بعد هدیه‌ای بدهید؟ خندید. شب جمعه بود آن شب در سنگر اطلاعات به اتفاق بچه‌ها و حاجی دعای کمیل خواندیم.

عروسی ات مرا دعوت کنی‌ها

تازه از مرخصی برگشته بودم، اما قصد داشتم دوباره به مرخصی بروم، شرایطم به گونه‌ای بود که باید از خود حاج قاسم سلیمانی کسب اجازه می‌کردم، تازه وارد منطقه شده بودم، گفت تو که تازه از مرخصی آمدی، کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم حاجی می‌خواهم بروم داماد شوم و ازدواج کنم. با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و پرسید حمید حالا که می‌خواهی ازدواج کنی، وضعیت مالی‌ات چه طور است؟ گفتم من هیچ ندارم، وضعیت اقتصادی پدرم هم به گونه‌ای نیست که بتواند به من کمک کند. همین حقوق ماهیانه ۲,۴۰۰ تومان را دارم. گفت مگر می‌شود این جوری ازدواج کنی؟ گفتم توکلم به خداست، فعلاً خواستگاری را بروم، برای بعدش با وام و قرض این کار را پیش می‌برم. مثل همیشه با من شوخی کرد بعد هم گفت خب حالا عروسی شد من را هم دعوت کنی‌ها، گفتم یعنی واقعاً عروسی من می‌آیی؟ گفت آره چرا که نه! گفت حتماً می‌آیم. گفتم: «من از خدام هست که شما عروسی من بیایی»

هدیه‌های حاج قاسم از راه رسید

خلاصه اجازه مرخصی داد، وقت رفتن گفت برو یک ماشین تحویل بگیر و کرمان تحویل بده. تشکر کردم، یک ماشین جیپ کالسکه‌ای به من تحویل دادند. بعد وقت خداحافظی گفت با همین ماشین برو کارهای خواستگاری و مراسمت را انجام بده، این ماشین دستت باشد بدون وسیله سخت است. من خیلی خوشحال شدم. با ماشین به زابل رفتم. در گیر و دار مراسم خواستگاری بودم که یک روز دیدم بچه‌های جبهه و جنگ به هر طریقی شده بود، شماره‌ای از من یافته بودند و در تماس و گفت‌وگو با ناصر سرگزی آدرس خانه‌مان را پرسیده بودند. آدرس را که پیدا کردند دیدم حاج علی نجیب زاده و زین‌العابدین حسنی به خانه پدرخانمم (آن موقع پدر نامزدم بود) در زاهدان آمدند. آنجا دیدم یک ماشین لندکروز پر از وسیله همراهشان است، یخچال، گاز، فرش و.. حتی وسایل خوراکی مثل روغن و برنج و.. هم در بسته بندی ها بود، وسایل ابتدایی زندگی را برای ما فراهم کرده بودند. علی آقای نجیب زاده گفت اینها را حاج قاسم برای تو فرستاده است. گفتم من چطوری پول این وسیله‌ها را پرداخت کنم؟ گفت حالا اینها را تحویل بگیر بعداً بیا با حاج قاسم خودت حل و فصل می‌کنی. گفتم اینها را برگردان من توان پرداخت ندارم. خلاصه وسایل را خالی کرد من هم دلگرم شدم و به کرمان رفتم.

هدیه ۳۰ هزار تومانی حاج قاسم

حاج قاسم به کرمان آمده بود. از ایشان برای هدایا تشکر کردم، از مبلغ این کالاها پرسیدم. گفت اینها را داشته باش بعداً با شما حساب می‌کنم. گفت حالا دیگر بهانه‌ای برای طولانی شدن دوران عقد نداری برو و سریع‌تر کارهای ازدواجت را پیش ببر. گفتم حتماً، رفتم زابل کارهایم را انجام دادم، ۱۰ روز بعد به کرمان برگشتم، کارت‌های عروسی‌ام را چاپ کرده بودم. به حاجی گفتم مراسم عقدم را برنامه‌ریزی کردم، شما هم دعوتید، حاج قاسم گفت: من خیلی دوست داشتم بیایم، اما متاسفانه خیلی شلوغم. درست در همان روزی که مراسم عروسی شماست من باید حتماً در جلسه مهمی که تهران برگزار می‌شود، شرکت کنم. حاجی برایم یک چک ۳۰ هزار تومانی نوشت، گفت حمید این ۳۰ هزار تومان برای خودم است، می‌خواهم کمکت کنم، هدیه را از من قبول کن. ۳۰ هزار تومان خیلی پول بود، (تقریباً کارکرد یک ساله من) خودش به قدر من حقوق می‌گرفت، گفتم نمی‌خواهم، گفت باید برداری، تازه این پایان محبت‌هایش نبود، وقتی خواستم برگردم، خاطرم هست به حاج حمید شفیعی گفت: ایشان را ببرید پیش آقای خدری ۱۰۰ تومان وام برای زندگی مشترک شان بگیرید، خدری مسئول حسابداری بود، با ۱۳۰ هزار تومان هدیه و وام به خانه‌ام برگشتم. برای من خیلی پول زیادی بود، البته شاید برای دیگران پول خاصی نبود اما برای من پول قابل توجهی بود. کاملاً از قرض کردن بی نیاز شدم و با همان ۱۰۰ تومان مراسم را با خرید انگشتری برای همسرم و … انجام دادم. خلاصه هنگام ازدواجم حاجی چنین کمک و حمایتی هم در ابتدای زندگی به من داشت.

مبارزه با اشرار

دهه هفتاد من مسئول محور اطلاعات عملیات تیپ بم بودم، جنگ که تمام شد بحث مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور در دستور کار قرار گرفت، دهه شصت چون بچه‌های سپاه درگیر جنگ با عراق بودند، فرصت جولان دادن در جنوب شرق کشور برای اینها ایجاد شده بود و هر کاری دلشان می‌خواست انجام می‌دادند. عرصه برای اینها در سرقت، راه بندان و گروگان‌گیری حسابی باز بود. برای حمل و نقل مواد مخدر مشکلات زیادی را به شهروندان و اهالی آن خطه از کشور تحمیل می‌کردند.

گفت واقعاً من هم خسته شدم، واقعاً اگر حاج قاسم می‌خواهد به من تامین دهد، من راضی‌ام. سرگذشت خود را برای من تعریف کرد. آدم بزرگی بود، گفت خشک سالی شد کشاورزی‌ام از بین رفت ۱۰ تا فرزند داشتم که باید شکم شان را سیر می‌کردم. وقتی دیدم امورات زندگی‌ام نمی‌گذرد دست به کار قاچاق زدم. گفتم می‌توانی همین‌هایی که روایت کردی را برای حاج قاسم بنویسی؟ گفت بله. روی کاغذهایی مچاله شده شرح زندگی پر از مشقتش را نوشت. سرآغاز مطلبش را با این عنوان جناب قاسم سلیمانی شروع کرد، و هر چه برایم گفته بود را با ادبیات زیبا و خط خوشی نوشت ماموریت برای شناسایی اشرار

یک روز بچه‌های اداره اطلاعات به ما خبر دادند که یکی از اشرار بزرگ منطقه در جنوب کرمان، در منطقه ده کلوت مستقر شده است. ما را بردند و منطقه را توجیه کردند و گفتند کار شناسایی را انجام دهید تا بعداً عملیاتی در آنجا انجام شود. برای شناسایی منطقه با یکی از افرادی که بچه همان محل بود و برو بیایی داشت، هماهنگ کردیم و وارد منطقه شدیم، به اتفاق او و همکارم سه نفر بودم. منطقه اشرارخیز و خطرناک بود. ما در نزدیکی همان دره‌ای که بچه‌های اطلاعات گفتند اشرار حضور دارند، در کنار روستایی اسکان یافتیم. آن آقایی که ما را همراهی می‌کرد گفت شما اینجا بمانید من می‌روم و اطلاعاتی از وضعیت محل و تعداد این اشرار احصا می‌کنم. اگر با هم برویم روی خوشی ندارد و ممکن است لو برویم. توی روستا فقط یک اتاقک بود که معلم روستا در آن زندگی می‌کرد، بقیه روستا چادرنشین و کپرنشین بودند. خلاصه با توجه به اعتباری که در محل داشت کلید اتاقک را برای ما گرفت و خودش موتوری تهیه کرد و برای دریافت اطلاعات بیشتر ما را ترک کرد. در همین اثنا که در اتاق بودیم صدای موتوری را شنیدم، من و دوستم مجید از لای درنگاه کردیم دیدم چهار نفر از اشرار سیستان و بلوچستان سوار بر دو موتور به سمت ما می‌آیند. مردمی که آنجا بودند از شکل و قیافه و ماشین متوجه این شدند که ما دولتی هستیم، فارسیم و بلوچ نیستیم، این موتوری که به سمت ما می‌آمد تصورش این بود که از خودشان هستیم، می‌خواست سوالی از راه بپرسد و یا بنزینی بگیرد، خلاصه بین راه خانمی که در نزدیکی ما بود به آنها گفت بروید، اینجا نمانید فکر می‌کنم اینها که در اتاق هستند مامورند.

ماشینمان را به رگبار بستند

آنها ۴ نفر بودند و روی موتورشان بار تریاک بود. یک نفر روی تریاک‌ها نشسته بود، رفتند پایین راه را بستند، تصور می‌کردند ما دنبالشان می‌رویم و تعقیب و گریزی رخ می‌دهد، راه را با سنگ بستند، دو نفرشان روی ارتفاع ایستادند، من متوجه شدم که می‌خواهند اقدام مسلحانه‌ای انجام دهند به دوستم گفتم بیا و بی سرو صدا از توی اتاقک خارج شویم، سینه خیز از لای در بیرون آمدیم، و به سمت کوهی که در بلندای روستا قرار داشت حرکت کردیم، کاملاً مسلط بر آنها بودیم، ولی آنها ما را نمی‌دیدند شروع کردند به سمت ماشین ما تیراندازی کردند، تعدادی تیر هم به ماشینمان خورد، کابین عقب ماشین که وانت بود تیر خورد. ما هیچ حرکتی از خودمان انجام ندادیم، آنها کمی ایستادند، خسته شدند و رفتند البته سنگ چین شان را جمع نکردند. ساعتی بعد آن آقایی که رفته بود تا برای‌مان اطلاعات بیاورد برگشت، نفرات آنها را و محل اختفایشان را پیدا کرده بود، گزارشی از وضعیت شان نیز برایمان ارائه کرد. ماجرا را برایش تعریف کردیم، خیلی ناراحت شد و گفت لو رفتم اگر اینجا شما حرکتی انجام دهید فکر می‌کنند من آدم فروشم، من را می‌کشند. نشست یک گوشه‌ای و با ناراحتی گفت آخر عمری به من می‌گویند آدم فروش و جاسوس، اینها قطعاً با بدنامی در این منطقه من را می‌کشند و بچه‌هایم نیز در این منطقه نمی‌توانند بمانند. خیلی منقلب شد.

قرار مذاکره با بزرگ اشرار

وقتی شرایط این بنده خدا را دیدم و یقین کردم که ما لو رفتیم چیزی به ذهنم رسید که مطرح کردم، گفتم امشب اینجا می‌خوابیم. بیا فردا صبح برو با اینها صحبت کن. بگو بچه‌های حاج قاسم سلیمانی آمده‌اند می‌خواهند با شما صحبت کنند بگو می‌خواهند اتمام حجت کنند. این را گفتم خیلی خوشحال شد، گفت این پیشنهاد خوب است. گفتم یا می‌گوید بیایید یا نه. هر اتفاقی هم بیفتد تکلیفمان مشخص می‌شود شما هم از این حال خارج می‌شوی. رفت و با بی‌سیم تماس گرفت و گفت خان اشرار گفت که برای مذاکره بیایید. خلاصه با موتور رفت، ما هم با ماشین حرکت کردیم. آدرس داد که چطوری از کنار رودخانه برویم. آن آقایی که مسیر را به ما گفت، اسمش دینوک بود، تنها یک مسیر بود که اگر می‌رفتیم ما را اسیر می‌کردند، بنابراین هیچ راه خروجی وجود نداشت و مجبور شدیم چنین ترفندی بزنیم، تا از این وضعیت رها شویم. خب خان اشرار هم قبول کرد. شرایط به گونه‌ای بود که باید می‌رفتیم. هر احتمالی وجود داشت که ما را بگیرند و یا بکشند. اما به خدا توکل کردیم و رفتیم.

نامه بزرگ اشرار به حاج قاسم

جلسه مذاکره شروع شد با او مقتدرانه صحبت کردیم. گفتم در سال‌های گذشته جنگ بود و هر جولانی دادید تمام شد. تاکنون به خاطر جنگ فرصت نداشتیم در جنوب شرق کشور متمرکز شویم. الان اگر می‌خواهید به شما امان نامه می‌دهیم سلاح‌هایتان را تحویل دهید و در منطقه آرامش فراهم شود. اگر هم بخواهید مبارزه کنید ما سخت با شما مقابله خواهیم کرد. گفت مثلاً چه می‌کنید؟ گفتم چند تا خمپاره در مقرتان بزنیم، دیگر نمی‌توانید اینجا زندگی کنید. او هم گفت واقعاً من هم خسته شدم، واقعاً اگر حاج قاسم می‌خواهد به من تامین دهد، من راضی‌ام. او سرگذشت خود را برای من تعریف کرد. آدم بزرگی بود، گفت خشکسالی شد کشاورزی‌ام از بین رفت ۱۰ تا فرزند داشتم که باید شکم شان را سیر می‌کردم. از خوانین بم در زمان طاغوت بپرسید، در گذشته از آنها گندم گدایی می‌کردم. وقتی دیدم امورات زندگی‌ام نمی‌گذرد دست به کار قاچاق زدم. گفتم می‌توانی همین‌هایی که روایت کردی را برای حاج قاسم بنویسی؟ گفت بله. روی کاغذهایی مچاله شده شرح زندگی پر از مشقتش را نوشت. سرآغاز مطلبش را با این عنوان جناب قاسم سلیمانی شروع کرد، و هر چه برایم گفته بود را با ادبیات زیبا و خط خوشی نوشت. من گفتم نامه‌ات را به حاجی می‌رسانم و بعد خبرش را هم به شما می‌دهم. با خیال راحت از منطقه خارج شدیم.

حسابی خوشحال بودم که عجب ترفندی زدیم الان نیروها را می‌آوریم منطقه را هم که شناسایی کرده‌ایم، حتی در بین راه نقشه عملیات را هم طراحی کردیم. اینها را توی منطقه گیر می‌اندازیم و...

گزارش در منزل حاج قاسم

رفتم منزل حاج قاسم سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کردم، نقشه را پهن کردم و به حاجی گفتم اگر از این منطقه برویم چند راه داریم، اینها با وجود نیروهای ما در کمین گیر می‌افتند. حاجی گفت نامه‌اش کجاست؟ بده بخوانم ببینم چه نوشته؟ حاجی نامه یک بار دوبار سه بار و چندین بار خواند. گفت مطمئنی این را چنگیز نوشته؟ گفتم بله. گفت برو حمید این بنده خدا را دریاب، این آدم با سوادی است با این ادبیاتی که نوشته معلوم است که واقعاً بزرگ بوده. گفت برو و به او تامین بده و بیاور پیش من با او صحبت کنم. این گزینه مناسبی برای کارهایی ما در راستای برقراری امنیت در منطقه است.

برگشتیم و نتیجه را به بزرگ آن منطقه گفتیم، به او گفتم به خاطر اینکه برادری‌ات را به ما ثابت کنی چند تا کار برای ما انجام بده. چند نفر از بچه‌های اطلاعات را در اواسط دهه شصت از وسط شهر کرمان اشرار اسیر کرده بودند و هیچ خبری از وضعیت شان نداریم. حاج قاسم دغدغه‌اش این رزمندگان را دارد. نمی‌دانیم شهید شده‌اند یا در کجا اسیرند، خانواده‌هایشان چشم انتظارند. گفت: من می‌دانم این پاسدارها کجا هستند اینها را عباس نامی ربود و شهید کرده، می‌دانم در گوشه‌ای از کویر آنها را دفن کرده است. مکان دفن بچه‌ها را نشانمان داد و پیکرهایشان را برای تشییع به شهر کرمان انتقال دادیم. بعد از این کارشان قضیه تامین شان توسط حاج قاسم درست شد.

این آقایی که قصه تامین اش را برایتان گفتم، آدم بزرگی بود و حاجی با این تدبیرش و به واسطه امنیتی که به او داد بسیاری از سران اشرار را بدون جنگ و خونریزی به ایران آوردیم، حاجی به او بها داد برخی از اشراری که صاحب قدرت شده بودند و در افغانستان برو بیایی داشتند را به واسطه همین فرد به کشور آورد و خلع سلاح شان کرد.

من متولد سال ۴۶ هستم، به خاطر سن و سال کم، حاج قاسم می‌گفت تو مثل پسرم هستی، عملیات والفجر ۱۰ قصد عملیات داشتیم، یکی دو ماه زودتر در منطقه مستقر شدیم. برج ۱۰ سال ۶۶ به روستای دزلی به عنوان معلم وارد شدیم، اما بچه‌ها را می‌بردیم منطقه را توجیه می‌کردیم. همه محور را به حاجی توجیه کردیم. همه راه‌ها را برای عملیات روی نقشه توجیهی نشان دادیم. حاج قاسم خیلی خوشحال شد، گفت لشکرهای دیگر هنوز آماده نیستند، رفت تا گزارش شناسایی محور را به قرارگاه بدهد، چند روز بعد برگشت گفت: فرماندهان قرارگاه گفتند این مسیری که شناسایی کرده‌اید، خیلی دور است و نیروها خسته می‌شوند. به سیم خاردارها که برسند نایی برای عملیات ندارند. بنابراین باید شناسایی از نو انجام می‌شد. ۱۰ روز تا عملیات مانده بود، به حاجی گفتم شناسایی را انجام می‌دهیم. اما هر شب که برای شناسایی می‌خواستیم برویم، باران و برف و بوران بود، خیلی هوا خراب می‌شد. منطقه کوهستانی که ما تاکنون در آنجا حضور نداشتیم. بنابراین کار شناسایی سخت‌تر می‌شد. دوربین‌های دید در شب هم کار نمی‌کردند. شهید طیاری فرمانده گردان بود، حاج قاسم گفته بود ایشان را هم ببرید تا در منطقه توجیه شود. هر شب با این بنده خدا می‌رفتیم اما نمی‌توانستیم. من، خاکستانی، ایرانمنش و حسن کاربخش برای شناسایی به منطقه می‌رفتیم.

گفت مطمئنی این را چنگیز نوشته؟ گفتم بله. گفت برو حمید این بنده خدا را دریاب، این آدم با سوادی است با این ادبیاتی که نوشته معلوم است که واقعاً بزرگ بوده. گفت برو و به او تامین بده و بیاور پیش من با او صحبت کنم

یکی از این شب‌ها که باز هم به خاطر برودت و طوفان موفق به شناسایی نشدیم به سنگرمان برگشتیم. بچه‌ها در سنگر تدارک روی کمپوت‌ها می‌خوابیدند، حدود ساعت یک و نیم نیمه شب وارد سنگر فرماندهی شدم، دیدم حاج قاسم سر جایش نشسته، تا من را دید بلند شد و آمد گفت حمید چه کردی؟ من هم با گردنی کج گفتم نشد حاجی. هوا خیلی خراب است. باید هوا بهتر شود. ابر و مه است. اینجا ارتفاع زیاد است و ابر چسبیده روی زمین. حاج قاسم حسابی ناراحت شد و سرش را روی دیواره سنگر گذاشت، گفتم چی شد؟ گفتم فردا شب می‌روم انجام می‌دهم. گفت حمید فردا شب عملیات است، به من گفتید شناسایی کاری ندارد من هم دو روز پیش به قرارگاه گفتم که ما آماده‌ایم. مایی که محورمان از روز اول آماده بود. الان باید بگویم ما آماده نیستیم. به شهید سلیمانی گفتم حاجی بیا از همان محوری که خودمان رفتیم از همان جا نیروها را ببریم. گفت: مسیر طولانی است بچه‌ها کم می‌آوردند. دیدم که حاج قاسم خیلی ناراحت است، گفتم حاجی من می‌روم شناسایی را انجام می‌دهم. به هر شکلی شده می‌روم. شما اینجا باشید و لطفاً فعلاً به قرارگاه نروید.

در آن منطقه عملیاتی در شیاری حوالی خط عراقی‌ها حضور داشتیم، بچه‌ها که از خستگی که روی کمپوت‌ها خواب بودند را بیدار کردم. ماجرای عملیات پیشرو را برایشان توضیح دادم. گفتم بیایید روز روشن شناسایی می‌کنیم عراقی‌ها صبح‌ها می‌خوابند، این حرف را زدم تا بچه‌ها را برای شناسایی در روز اقناع کنم. بیایید برویم، دو گروه می‌شویم. من و حمید خاکستانی از یک مسیر، اصغر ایرانمنش و حسن کاربخش هم مسیر دیگری بروند. نهایتاً یک نفر از بین ما با اطلاعات شناسایی صحیح و سالم بر پیش حاج قاسم بر می‌گردد. البته یکی از مسیرها سخت و یکی راحت تر بود، برای همین شیر یا خط کردیم.

رفتم پیش حاجی گفتم ما سعی می‌کنیم ظهر راه بیفتیم. گفتم حاجی ما چنین تصمیمی گرفته‌ایم. او هم پاسخ داد که خطرناکه! گفتم می دانم، ادامه دادم، حاجی شما نیروها را سر محور بیاور نگران شناسایی نباش و ان‌شاءالله با اطلاعات بر می‌گردیم. گفتم ما به خاطر شما و آبرویتان این کار را انجام می‌دهیم. این فداکاری را بچه‌ها به خاطر حاج قاسم انجام دادند. صبح شد حاجی داشت قرآن می‌خواند، خواستیم حرکت کنیم، که نگذاشت. برای همین دو یا سه ساعت قبل عملیات حرکت کردیم. شناسایی را انجام دادیم و گردان را بردیم و زودتر از باقی لشکرها به خط عراقی‌ها رسیدیم. با وجود استراحت کم، روز بعدش هم توی عملیات ماندیم و بحمدالله احساس خستگی نکردیم. در این عملیات منتظر بودیم تا حاج قاسم فرمان عملیات را صادر کند. خیلی هم انتظار کشیدیم.

آتش در تاریکی محض

نشسته بودیم یک مرتبه متوجه شدیم که یکی از نیروها آتشی روشن کرد، من پریدم به سمت آتش! نگو یکی از رزمندگان می‌خواهد سیگار بکشد، چند نفری رفتیم سمت او تا سیگارش را خاموش کنیم، شهید طیاری فرمانده گردان بود، جلوی من را گرفت و گفت حمید بگذار این بنده خدا سیگارش را بکشد، من حرص می‌خوردم، گفتم اینجا در این وضعیت چه وقت سیگار کشیدن است؟ خلاصه طیاری من را آرام کرد هفت هشت نفر دورش را گرفتیم تا آن همرزممان سیگارش را بکشد. سیگارش که تمام شد، نفس راحتی کشیدیم، خب در آن تاریکی محض، آتش سیگار انگار نور منور بود. با خیال راحت دنبال تخریبچی می‌گشتم. توی آن تاریکی جایش را تغییر داده بود من هم در آن تاریکی رفتم وسط نیروها آرام می‌گفتم: «تخریبچی، تخریبچی، تخریبچی» همه بچه‌ها داشتند ذکر می‌گفتند و در حال خودشان بود، در همین گیر و دار یک مرتبه آر پی جی شلیک شد و سکوت مطلق را شکست. آر پی جی با آن آتشی که داشت، گردان را بهم ریخت هر کس به سمتی حرکت کرد خدا را شکر کسی به سمت میدان مین نرفت. خلاصه خودم را به مهدی طیاری رساندم. گفتم حاجی چه خبره امشب؟ آخر یک بلایی سرمان می‌آید. واقعاً با وجود این اتفاقات خواست خداوند بود که هیچ اتفاقی رخ نداد.

فرمان عملیات صادر شد

پیش خودم می‌گفتم خدایا آن شب چه اتفاقاتی رخ داد و با این حال عملیات لو نرفت و ما پیش رفتیم، امروز که این حرف‌ها را می زنم روایتش ساده است، اما در آن شرایط واقعاً لحظات سخت و استرس آوری بود. روز روشن شناسایی رفتم و پشت سیم خاردار هم دو تا اتفاق خطرناک رخ داد اما به لطف خداوند عملیات لو نرفت. حالا در همین حالتی که دنبال تخریبچی بودم، به خاطر انفجار نابه‌هنگام، اژدر از دست تخریبچی افتاد و گم شد. خلاصه بدون اژدر رفت و خط را باز کرد. راه که باز شد حاج قاسم فرمان عملیات را صادر کرد.

منبع: مهر