به گزارش مشرق به نقل از رجا، فرارسیدن پانزدهمین سالگرد رحلت عارف پارسا، حضرت آیت الله سیدرضا بهاءالدینی، بهانهای شد تا حجت الاسلام والمسلمین صدیقی، خطیب محبوب جمعهای مذهبی و امام جمعه موقت تهران که توفیق درک شاگردی این بزرگوار را داشته است، در گفتگویی خواندنی، صحبتهایی شنیدنی و نکاتی جالب درخصوص ایشان، آیت الله بهجت، امام خمینی(ره) و رهبر معظم انقلاب مطرح کرده و دریچههای جدیدی را در شناخت این بزرگواران به روی مخاطب بگشاید.
در ادامه این مصاحبه خواندنی را که «پاسدار اسلام» آنرا منتشر کرده است میخوانید:
سؤال اولمان این است که از چه زمانی با آیت الله بهاءالدینی آشنا شدید؟
خیلی دقیق یادم نیست. من بچه طلبه بودم در یک مجلسی که ایشان بودند، روضه خواندم و آقای بهاءالدینی خیلی مرا تحویل گرفت. این حرفهايي که الان به برکت امام و انقلاب مطرح است، آن موقع اصلاً کسی در این واديها نبود، ولی خب امثال آنها را دوست داشتم. اینها هم ما را دوست ميداشتند و خیلی عادی تفقد و نوازش ميكردند، ولی رفت و آمد اصلی ما با مرحوم آيتالله بهاءالدینی از اواخر دوره حضرت امام بود که رسماً گاهی به منزلشان ميرفتيم. ایشان هم سراغ ما را ميگرفت.
قهراً هم آدم یک احساس خاص و جدیدی پیدا ميکند. كرامتهاي ایشان را ميشنيديم و دیگر با این دید به ایشان نگاه ميكرديم. آن وقتها این جوری نبود. نماز آقای بهجت ميرفتيم، روضه آقای بهجت ميرفتيم و حالیمان نبود که آقای بهجت از اولیاءالله است، اشرافی دارد، چشم بازی دارد. اینها حالیمان نبود، ولی دوست داشتیم. آقای بهاءالدینی هم همین جور بود. بعد از انقلاب، امام افق را عوض کرد و خیلی از ناگفتنيها را دریافتیم و فهمیدیم که اینجاها هم خبرهایی هست.
ما معمولاً خدمت آيتالله بهاءالدینی میرفتیم و معمولاً هم ایشان نوازش خاصی داشت و گاهی ما را برای ناهار نگه ميداشت. صبح که ميرفتيم، میپرسید صبحانه خوردی یا نه و به ما صبحانه میداد. یک بار تهران آمدند، منزل ما و شب ماندند. تنها شبی که خدمت ایشان بودم، همان شبی بود که ایشان تهران بود. دلم ميخواست بدانم شب را ایشان چگونه میگذراند؟ و آن شب را نخوابیدم. ایشان بعد از نیمه شب بلند شد. ميدانستيم که چای باید کنارشان باشد، چایشان آماده بود. قبل از وضو، بلند شدند، نشستند مدتی در عالم خودشان بودند و داشتند نگاه ميكردند، بعد رفتند وضو گرفتند و آمدند و نماز شب مختصری خواندند. شاید نماز شب آقا یک ربع بیشتر طول نکشید. بعد از نماز شب همينطور ساعتها در عالم خودشان بودند.
با آیت الله بهجت از چه زمانی آشنا شدید؟
دقیقا یادم نميآيد ولی از همان دورانی که بچه طلبه بودم خدمت آيتالله بهجت، علاقه داشتم. همان ایام یک بار که رفته بودم مشهد، برای آقا یک پوستين خریدم. وقتی برگشتم رفتم درِ خانه آقای بهجت. در زدم، آمد دم در، گفتم: «آقا! من این را برای شما آوردهام».
فرمودند: «اگر روز قیامت، مرا دیدی که وضع بدی دارم، پشیمان نميشوي که این را آوردی؟ اگر به عنوان یک آدم خوب آوردی، به من نده». از همان جا خلاصه حجت را رساند که اینکه دیگران فکر کنند آدم خوبی هستی فایده ندارد.
ما که افق آنها را نداشتیم، فقط ظواهرشان را ميدیدیم. آقای بهجت کلاس دیگری بود، آقای بهاءالدینی مسیر خاص خودش را داشت و در نوع خودش بينظير بود.
آقای بهجت استاد داشته، استادش آقای قاضی بوده و کار کرده، رفقایشان امثال آقای علامه طباطبایی و دیگران بودند و اهل دستورات و نسخهها و سیر و سلوک بوده است. اما آقای بهاءالدینی تا آخر عمر اصلاً در این واديها نه رفت و نه کسی را تشویق کرد که فلان ذکر را بگویند، فلان کار را بکنند. مجالسش خیلی عُرفی و عادی و نشست و برخاستش خیلی مردمی بود. با همه بود و با هيچكس نبود. آقای بهجت امساک داشت در اینکه همه را بپذیرد یا وقتش را به همه کسی بدهد و علیالدوام مشغول کارهای خاص خودش بود، ولی آقای بهاءالدینی خیلی دستباز بود در اينكه همه را بپذیرد و رفت و آمد کند. هیچ تکلفی، هیچ نوع تقیدی جز قید شرعی در وجود آقای بهاءالدینی مطلقاً نبود.
وقتی ایشان آمد منزل ما، خب به اعتبار ایشان عده دیگری هم آمده بودند. عیال ما هم با یک شوقی، آستین بالا زده بود و غذاهای خوبی درست کرد. برای آقا سوپ به همراه آن غذاها درست کرده بود. اما ایشان هیچ دست به غذاها نبرد، ولی سوپ را خورد. آب هویج آوردیم، آب هویج را هم خورد، ولی نه گله کرد که چرا این جور غذايی را درست کردید، نه خودش این جور بود که حالا که اینها زحمت كشيدهاند باید بخوریم. هیچ! هیچ! راحتِ راحت! انگار مثلاً خانه خودش است و هیچ تکلفی نداشت. بعد هم صبح که شد، گفت: «من ميخواهم بروم کنار باغچه بنشینم». فرش انداختیم و آنجا نشست. حالا اینکه مهمان است و چیز خاصی باشد، اصلاً مطرح نبود.
محضرشان هم که ميرفتيم، اين جور نبود که حالا کسی آمده و چیز جدیدی باید باشد. همان حالات عادی خودشان را داشت. بيتكلفي آقای بهاءالدینی بارز بود و علاوه بر آن، از بازی و بازیگر خیلی بدش ميآمد.
فردی از ایشان درخواست کرده بود که بروند منزلش و شاید مقدماتی را هم فراهم کرده بود. آن بنده خدا كارهاي هم بود، وقتی آمد، آقا یک حالتی نشان دادند که خیلی برای ما عجیب بود و نرفتند. هم نرفتند و هم نشان دادند که خوششان نميآيد. اما اشخاصی بودند که در آن ردهها نبودند، ولی آقا به قدري راحت برخورد ميكرد که طرف احساس ميكرد آقا خیلی دوستش دارد. معمولاً این شیوه ایشان، شیوه حضرت رسول«ص» بود.
خود من هم فکر ميكردم، آقا هیچكس را بیشتر از من دوست نميدارد! آخرین دیداری که با ایشان داشتم، حالشان خوب نبود، سكتهشان شدید بود. ميخواستند بلند شوند نميتوانستند، من رفتم کمک کنم. حاجآقا عبدالله آمد، ایشان گفت: «بعضيها از فرزند به آدم نزديكترند، بگذار کمک کند»، ولی احساسم این است که با خيليها اين جور بودند. وقتی عنایتشان شامل بود، هر کسی که ميرفت فکر ميكرد که آقا خیلی به ایشان لطف دارند.
از کرامات وحالات معنوی آن بزرگوران چه مواردی را در یاد دارید؟
من در محضر آقای بهاءالدینی نه سؤال ميكردم و نه پیش آمد که ایشان از كرامتها چیزی بگوید. با آقای بهجت هم در طی سنواتی که روضهخوانشان بودیم و خیلی وقتها در خلوتهايشان بودیم، گاهی ميرفتم، آقا ميآمدند، مينشستند و تحملمان ميكردند، ولی یادم نميآيد یک بار چیزی سؤال کرده باشم. معمولاً دوست داشتم خودشان عنایتی بکنند و حرفی بزنند. من نه چیزی پرسیدم، نه ایشان از این مسائل با ما چیزی مطرح کردند البته گاهی بعضی از كرامتهاي دیگران را ميگفتند.
آقای بهاءالدینی قضیه دوره بچگی خود را این گونه فرمودند که: «با بچهها بازی ميكرديم، خواب دیدیم، مَلَکی چیزی تقسیم ميكند. به ما که رسید، گفتند این اهل بازی است. به او چیزی ندهید». فرمودند: «بچه بودم که این خواب را دیدم. از آنجا بازی را از ما گرفتند و ما بازی را کنار گذاشتیم» و ایشان هم خودش واقعاً بازی نداشت. از این تشریفاتی که بعضی از ماها، در شأن آخونديمان رعايتهايي میکنیم، اصلاً نداشت. هیچ نداشت. ایشان با اشخاصی که اين جور بودند، خوشحال نبود.
یک چیزی هم که در آقای بهاءالدینی یافتم، هم خودشان تصریح ميكردند و هم خودم گاهی دیده بودم. ایشان نفوس ناریه را ميشناختند. یک بار رفتم خدمت ایشان. ساعت را نگاه کردم، دیدم چهار ساعت است در منزل ایشان هستم. خیلی خجالت کشیدم. بین خود و خدا منفعل شدم. چنین آقایی و چنین نوری را ما چه كارهايم که چهار ساعت وقت ایشان را گرفتیم؟ با خجالت به ایشان گفتم: «آقا! ما در محضر شما گویا در زمان نیستیم. من به ساعت نگاه نکرده بودم. خیلی مزاحم شدیم، اذیت شدید.» ایشان فرمودند: «نه! ما از وجود شما اذیت نميشويم. ما از نفوس ناریه اذیت ميشويم».
آقای بهاءالدینی یک چیزی را برای همه تکرار ميكرد، آقای بهجت هم یک چیزی را برای همه تکرار ميكرد. آقای بهجت یکی قضیه عمروعاص را که موقع مردن، از شدت حسرت انگشت به دهان بود و با آن حال سقط شد، خیلی برای عبرت تکرار ميكرد. دیگر اينكه به همه این کلید را ميگفتند که در مسلّمات شرع، به یقینیات خودتان عمل کنید، در غیر یقینیات توقف کنید تا برایتان روشن شود. در بعضی از مواقع این را هم تکرار ميكردند، ولی پیش همه نميگفتند. ایشان حدیثی را اضافه ميكردند: «مَنْ عَمِلَ بِمَا عَلِمَ وَرَّثَهُ اللَهُ عِلْمَ مَا لَمْ يَعْلَمْ»(1).
مکرر از مرحوم بهاءالدینی این حدیث را در جلسات مختلفی که ایشان موعظه ميكردند، مکرر از ایشان ميشنيدم که پیغمبر فرموده است: «خداوند تمام مَساوی(بدی ها) را در یک بیت جمع و قفل کرده است، کلیدش شراب است. هر که شراب ميخورد، این بیت مَساوی را باز ميكند و به همه مَساوی راه دارد» و ميفرمودند، پیغمبر فرمود: «دروغ بدتر از شراب است». ایشان در مقام معالجه دردهای اجتماعی، خیلی روی این موضوع حساس بودند و بارها ميگفتند که دروغ بدتر از شراب است.
به نظر ميرسيد حالتی که آقای بهاءالدینی داشت، حالت شهود بود، حضورش هم قوی بود. آدم وقتی خدمت آقای بهاءالدینی بود، واقعاً احساس حضور در محضر خدا را ميكرد. گویا این خودِ آئینه خداست و خدا در وجودش جلوه دارد. در عین حال که با آدم حرف ميزد، عالمش عالم عجیبی بود که جز تعبیر به حضور نميشود چیزی گفت. دیگر اينكه نگاههايش حاکی از این بود که ایشان یک چیزهایی را ميبيند. بعضی از دوستان ما ميگفتند که مکاشفات آقای بهاءالدینی آنقدر زیاد است که گاهی این رؤیت سَر را با رؤیت سِرّش اشتباه ميكند! عليالدوام پسِ پرده را با آن چشم باطنش ميديد، در عین حال که چشم ظاهرش هم باز بود.
ایشان منزل ما که بودند، آقای فاطمينيا آمد. دیروقت بود. آقای بهاءالدینی فرمودند: «خیلی گشتی». ظاهرا آقای فاطمينيا راه را گم کرده بودند و زیاد گشته بودند و گفت: «تا راه را پیدا کنیم خیلی گشتیم». ایشان گشتن آنها را داشتند ميديدند.
جریان شهید صیاد هم مشهور است. ما هم هر وقت رفتیم، گویا آقا آماده بودند و ميدانستند که بناست ما بیاییم. یک بار هم نشد که آمدن برایشان غیرمنتظره باشد. گویا بنا بوده و خودشان خواستند که شما بیایید و با آمادگی ميپذيرفتند.
داستان شهید صیاد شیرازی که اشاره کردید چه بود؟
مرحوم صیاد از جبهه که میآمدند، به قم رسیده بودند، شب دیروقت بوده. ایشان به دوستش پیشنهاد کرده بود که برویم پیش آقای بهاءالدینی. رفیقش گفته بود که الان که وقتش نیست. گفته بود: «نه، دلم برای آقا تنگ شده». وقتی رفته بودند، در زده بودند، آقا خودش در را باز کرده بود و چايی هم آماده بود. مرحوم صیاد گفته بود: «آقا! ما فکر میکردیم دیروقت داریم میآییم. چهجور شد که چایتان آماده است؟» فرموده بود: «همانی که در دل شما انداخت که بیایید، همان هم به ما گفت که چای درست کنیم».
به بزرگان و به اخلاقیون علاقمند بود، به توسلات علاقمند بود. صیاد کارش درست بود، خدا رحمتش کند.
اشاره فرمودید که علی الظاهر نماز شب آقای بهاءالدینی ساده بود، آن ذکر و ورد هم به آن صورت و با آن دستورالعملهاي خاص که در سیر و سلوک هست، ایشان نداشت. پس این مقام و ویژگی را از کجا به دست آورده بود؟
اينكه عرض کردم ایشان بينظير بود، برداشتم با عقل قاصر خودم همین است، فکر ميكنم این موهبتی است. اینها اول مجذوب ميشوند، بعد راه ميافتند. دیگران راه ميافتند تا جذبهها ببرند. اینها از اول مجذوباند. آقای بهاءالدینی که فرمودند در بچگی بازی را از من گرفتند، پیدا بود که از همان وقت دستی با ایشان همراه شده است. اينكه «ناجاهم فی قلوبهم» امیرالمؤمنین در جملات نهجالبلاغه دارند، سکوتشان حاکی از این است که از جای دیگر با آنها اشراق ميشود، خودش سکوت کرده است که او بگوید.
گاهی وقتها برای ما که نمازمان ناقص است، خیلی حواسمان جمع باشد، تازه توجه به الفاظ پیدا ميكنيم که داریم چه لفظی را با چه معنایی ميگوييم. خیلی تلاش کنیم معنای آن لفظ را هم در ذهنمان مرور ميكنيم. «اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ صِرَاطَ الَّذِينَ...»، اما قرب و خدا را در آن لحظه با همه وجود یافتن و احساس کردن و حضور در محضر او را احساس کردن و سخن گفتن با او را درک نميكنيم و گاهی اوقات الفاظ به نوعي حجاب ميشوند و همين طور تقید به تجوید و آداب قرائت و تلاوت. البته اینها جای خودشان را دارند و آثار خودشان را. حتی در روایات داریم که شنیدن آیات قرآن یا خواندن و مطالعه کردنش برای هر حرفی حسنه و درجه و محو سیئه دارد و بياثر نیست و آثار زیادی دارد، ولی شاید مرحله عميقتر قضیه، نكتهاي باشد که فرمودید آقای بهاءالدینی بعد از نماز مدتها در سکوت مينشست و غرق در فکر و اندیشه و تمرکز روی خدا... «تَفَکُّر السَّاعَةِ اَفْضَلُ مِنْ عِبَادَةِ سَبْعِين سِنَة».
همان حالات حضرت ابیذر: «كانَ أَكْثَرُ عِبادَةِ أَبیذَر أَلتَّفَكُرَ و الْأِعتِبارَ»(2)
تفکر در خدا... «اُذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا»(3) که همان ذکر قلبی است.
رابطه آقای بهاءالدینی با امام چگونه بود؟
ایشان معتقد بود که امام ولایت تکوینی دارد. ایشان ميگفتند اينكه امام با یک صحبت یا یک نوشته، خلقی را بیرون ميكشد یا تعطیل ميكند، اين جور نیست که بر اساس یک امر اعتباری این کار را بکند. ایشان در خلق تصرف ميكند و حتی افرادی که در خط نیستند، همراهی ميكنند. معتقد بود که همان ولایت تکوینی است. آقای بهاءالدینی درباره امام فرمودند که این ولایت تکوینی است. یکی هم اینکه فرمودند: «امام که ميآيد و دستش را بالا ميبرد، نیت ميكند و برای خدا دستش را بالا ميبرد. همه کارهایش برای خداست، دستش را هم که تکان ميدهد، برای خداست».
از آقای بهاءالدینی در ارتباط با مقام معظم رهبری مطالب مختلفی نقل شده است. شما در این خصوص چه ميدانید؟
حافظهام خیلی قوی نیست. گاهی خدا ميآورد در ذهنمان و یک چیزهایی به مناسبتها ميآيد، ولی الان چیزی که یادم هست، ایشان همین اواخر عمرشان آمدند تهران و رفتند بیمارستان. من هم اینجا رفتم دیدنشان و هم بعد رفتم قم. ایشان فرمود: «ميدانستم مشکل من پزشکی نیست. با طبیب حل نميشود، ولی چون حضرت آقا خواستند بروم، به احترام ایشان رفتم».
آقا از ایشان خواسته بودند که برای معالجه بروند؟
بله. ایشان با پیشنهاد حضرت آقا رفته بود و ميگفتند با اينكه ميدانستم مؤثر واقع نميشود، به احترام ایشان رفتم.
تا اینجا را خودم از آقای بهاءالدینی شنیدم. آقای شمشیری میگفت که آقای بهاءالدینی فرمودند: «من میدانستم کار این جوری نیست و به احترام آقا آمدم بیمارستان شهید رجایی، ولی وقتی آمدم فهمیدم خیری در آن بوده و وجود مبارک امام زمان ـ اروحنا فداهـ برای عیادت اینجا تشریف آوردند». معلوم شد که حکمتش این بوده که حضرت قرار بوده قدمشان را اینجا بگذارند.
به غیر از این مورد آیا ایشان باز هم به حضرت حجت تشرف داشتند؟
بله، ما یک آقای سجادی در قم داریم که همشهریمان است. هم از مریدهای آقای بهجت بود و هم از مریدهای آقای بهاءالدینی. گاهی هم میآمد و آب و جارو میکرد و خیلی به آقا عشق داشت. گفت: «روزی آقای بهجت آمد عیادت آقای بهاءالدینی. آمد خم شد دست آقای بهاءالدینی را ببوسد، آقای بهاءالدینی دستشان را کشیدند، ولی آقای بهجت با ایشان معانقه کردند. دوزانو نشستند کنار تختشان. مدتی نشستند، همینجوری نگاه میکردند و هیچی نمیگفتند». میگفت شاید یک ساعتی آنجا بود.
یعنی آقای بهجت، می خواستند دست آقای بهاءالدینی را ببوسند؟
بله. آقای سجادی گفت: «من ایشان را بدرقه کردم. وقتی آقای بهجت از در خانه آقای بهاءالدینی آمد بیرون، برگشت نگاهی به درِ این خانه کرد و گفت: همسایههای ایشان ندانستند که با چه کسی همسایهاند، ولی بدانند یا ندانند، برکات حضور حضرت در این خانه به اینها هم میرسد».
درباره موضوعی که از ایشان در مورد قائم مقام رهبری نقل شده و اینکه چه کسی جانشینی امام خواهد بود، شما چیزی در ذهنتان هست؟
خودم از ایشان نشنیدم، ولی یکی از دوستانمان آقای فرحناک برایم نقل کرد، صحبت قائممقامی [آقای منتظری] که شد، ایشان گفت: «نه! من اینجور نميبينم. کسی که ما دلخوش به او هستیم، آسید علی آقا است». آن وقت اصلاً کسی خوابش را هم نمیدید، اصلاً آن فضا، فضایی بود که کسی نمیتوانست مقابل قائممقامی چیزی بگوید.
ایشان خیلی عاطفی نسبت به حضرت آقا بود. حتی گاهی که آقازادههای آقا میرفتند آنجا و بعد که ما میرفتیم، با خوشحالی میگفت که آقامصطفی یا آقازاده دیگرشان اینجا بود.
ذکر نکاتی از رابطه آقای بهجت و آقا هم در اینجا خالی از لطف نیست!
اجمالاً ارادت آقا به آقای بهجت، خیلی سابقه دارد. آقا از ابتدا نسبت به اهل باطن یک کشش خاصی داشته، لذا خیلیها سر راهش قرار گرفتند. مثلاً حضور ایشان در جلسات مرحوم حاج شیخ عباس قوچانی. ملاقاتهای مکررشان قبل از انقلاب و در دوره نهضت با آقای بهجت سابقه داشته است. من خودم به خاطر اينكه علاقمند به آقا بودم و هستم و امیدوارم تا آخر هم خدا ثابتقدم نگهم دارد، گاهی نسبت به بعضی از مقدسین تردید داشتم که اینها نسبت به انقلاب، نظام، رهبری و ولایت سلیقه خاص خودشان را داشته باشند لذا چیزی نمیگفتم و سؤالی نمیکردم، ولی یکی از رفقایمان -که ایشان هم مثل من گاهی برای آقای بهجت روضه میخواند و آقا هم تشویقش میکرد- گفت در جلسهای که خدمت آقای بهجت بودیم، یکی دو نفر آمدند خدمت آقای بهجت، یک چیزی را سؤال کردند که به نظر میرسید سؤالشان طوری بود که گویا تعریضی به آقا دارند. آقای بهجت با ناراحتی زیاد و نگاه تند و با عصبانیت گفتند: «شما بهتر از ایشان سراغ دارید؟ من که بهتر از ایشان سراغ ندارم».
معروف است که همان اوایل، ایشان وقتی در حضورشان راجع به جوان بودن و کمسن بودن آقا نسبت به بزرگان دیگر صحبت کردند، ایشان قریب به این مضمون فرموده بودند: همان یکبار که گفتند علی(ع) جوان است برای هفت پشتمان کافی است!
پیشنهاد مرجعیت آقای بهجت را هم آقا به ایشان داده بود. آقای بهجت در کاغذ کوچکی که معمولاً مصرف نمیشود، چهار شرط نوشته و داده بودند به آقا که: از من تبلیغ نشود. رسالهام باعث نشود از رساله دیگری جلوگیری شود. دو شرط دیگر خاطرم نیست.
یعنی آقا از ایشان خواسته بودند که رساله چاپ شود؟
بله.
به عنوان حسن ختام بفرمایید جنابعالی در این سالها از ابعاد معنوی آقا چه دریافت کردهاید؟ احساس میشود در ایشان زمینههایی از قبل بوده است. از پیشینه، سابقه و روحیه عبودیتی که ایشان داشت، انس با قرآنی که داشت، انسی که با امام رضاو اهل بیت «ع» داشت، همسنهای ایشان نکات خیلی جالبی را تعریف میکنند. در دوران نهضت و مبارزه و انقلاب هم که روشن است. زمان ریاست جمهوری و زمان امام و عنایتهای خاص امام هم به ایشان روشن است، اما میخواهم این را عرض کنم که بعد از اينكه علیرغم عدم تمایل ایشان برای تصدی رهبری، خداوند مقلّب القلوب، قلبها را به سوی او متمایل کرد و مسئولیت رهبری بر دوش ایشان قرار گرفت، احساس میشود یک نورانیت دیگری، یک معنویت دیگری، یک پیوند عمیقتری با خداوند، اهلبیت، عبادت و قرآن در وجود ایشان ایجاد شد.
الحمدلله همینطور است. بنده علاقه دارم که هر ماه خودم را به امام رضا«ع» عرضه کنم. مدتی است که توفیق دست داده است و میروم. گاهی هم که کار دارم، میروم حرم و برمیگردم فرودگاه. فقط در همین حد. یک بار رفتم، از آستانه پایینِ پا که میخواستم وارد صحن شوم، صورتم را گذاشتم روی سنگ آستانه و به امام رضا«ع» عرض کردم: «آقا! من مهمان شما هستم. میخواهم بدانم که آیا شما مرا به عنوان مهمان پذیرفتهاید؟ میخواهم به حساب شما اینجا باشم. خودم نمیخواهم هزینه کنم. تقاضای دیگرم این است که یا حضرت مهدی«عج» را ببینم یا کسی را ببینم که او حضرت را دیده باشد».
این را عرض کردم و رفتم تو. رفتم مفاتیح را باز کردم، میخواستم زیارت جامعه بخوانم. هنوز شروع نکرده بودم. یک آقای سلیمی در مشهد بود که منبر میرفت و خیلی هم حدیث حفظ بود. مرحوم طباطبایی که تابستانها به مشهد میآمدند، ما آن وقتها که مشهد بودیم جلسات آقای طباطبایی، در روزهای پنجشنبه را میرفتیم. نوعاً هم ایشان احادیث نابی را آنجا مطرح میکرد و آقای طباطبایی توضیح میداد. با آقای سلیمی در حد سلام و علیکی که در جلسات آقای طباطبایی همدیگر را میدیدیم، ارتباط داشتیم. غیر از آن هم هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. هنوز شروع نکرده بودم که ایشان آمد کنار من و گفت: «فلانی! ناهار بیایید خانه ما». من چون از حضرت خواسته بودم، فوری به ذهنم آمد شاید حضرت پذیرفتهاند. استخاره کردم، ببینم اگر این اجابت حضرت است که ناهار را بمانیم و بعد از ناهار برگردیم. استخاره خوب آمد. فهمیدم که مطلب اول برآورده شد. به ایشان گفتم: «من منزل شما را بلد نیستم». گفت: «ظهر بیا مسجد ملاحیدر، نماز آقای مروارید، من میآیم و از آنجا با هم میرویم».
رفتم مسجد آقای مروارید، نماز ظهر را خوانده بودند. جوانی آمد و مقابل من نشست، خم شد دستم را بوسید و اشک ریخت. گفت: «من با منبرهای شما خیلی صفا کردم، ولی یک اتفاقی برایم افتاده، میخواهم این را برای شما بگویم». گفت: «مرحوم آقای مولوی قندهاری که از دنیا رفت، من مطمئن بودم که در تشییع جنازه ایشان حضرت حضور پیدا میکند، لذا به شوق و اشتیاق حضرت رفتم و سایه به سایه از اولین آناتی که مطلع شدم، کنار جنازه بودم، تا اينكه آمدیم توی صحن. به صحن که آمدیم، دائماً حواسم به اطرافم بود که ببینم شخصیت فوقالعادهای یا کسی را میبینم...
به نزدیکهای حرم که رسیدیم، یک حالت سرزنشی نسبت به خودم شروع کردم: مگرتو کی هستی؟ با چه رویی میخواهی حضرت را ببینی؟ اصلاً چه توقعی داری؟ شروع کردم به بدیهای خودم بد و بیراه گفتن. ما کجا؟ آقا کجا؟ در حال سرزنش خودم بودم که صدایی خیلی ملایم و آرام آمد: میخواهی آقا را ببینی؟ برگشتم جهت صدا را ببینم، دیدم ماشاءالله حضرت در این جمعیت از همه به قول معروف یک سر و گردن بلندتر بود... و توصیفاتی از حضرت کرد از جمله اینکه گفت «موهای مبارکشان از زیر عمامه تا بناگوششان بود، محاسن پرپشت. دقت کردم و در موهای سر و صورت حضرت یک موی سفید ندیدم». این جوان این را با یک حالت انقلابی به من گفت و رفت. من این جوان را نه قبلش یادم میآید دیده باشم، نه بعد از آن. خیلی هم آرزو دارم یک بار دیگر او را ببینم.
بعد آقای سلیمی آمد و ما را برد خانهاش و از جریاناتی که با مرحوم آقای علامه طباطبایی داشت، سخن گفت. خدا رحمتش کند، وفات کرد. آقای طباطبایی هم به ایشان یک اذکاری داده بود. معلوم شد که اهل بعضی حرفها بود. آقای سلیمی گفت: «من سی سال همسایه حضرت آیتالله خامنهای بودم و اُشْهِدُ بِالله، من آقای خامنهای را از دورههای جوانیاش تا الان نسبت به نسوان معصوم میدانم».
در سفری هم ما به مکه میرفتیم. در هواپیما یکی از آقایان روحانیون کنار من نشسته بود، گفت: «در قم یک آقایی است که حالاتی برایش پیش میآید که در آن حالات، گذشته و آینده را میبیند. ایشان گفته است که در مدینه، کنار حجره حضرت صدیقه طاهره«س»، در محراب تهجد در آن قسمت آخر، نقطهای است که اگر کسی آنجا بنشیند و حداقل صد بار لعن را بگوید، آثاری دارد». لعن هم این بود: «لَعَنَ الله غاصِبِیک وَ ظالِمِیک وَ ضارِبِیک وَ قاتِلِیک یَا فاطمة الزهـــراء (سلام الله علیها)». من این را که آنجا شنیدم، در باطن خودم گفتم در این سفر ما مهمان خانم فاطمهایم و ایشان از اینجا سفره را پهن کردهاند. رفتیم مدینه و هر شب که میرفتم آنجا این ذکر را بگویم، با اينكه آنجا معمولاً شلوغ است و گاهی آدم میایستد و ناامید میشود، ولی هر وقت که رفتیم گویا برایم جا نگه داشتهاند. در همان نقطه نشستیم و این ذکر را گفتیم.
بعد رفتیم مکه. در مکه جمعی از دوستان بودند، یک آقایی هم آنجا بود. این دوستان که گاهی حرفهای بیربط میزدند، ایشان گفت: «شما میدانید کجا هستید؟ شما که اهل علمید. چرا اینجا وقتتان را به این چیزها صرف میکنید؟» به من الهام شد آن کسی که گذشته و آینده را میبیند، باید این باشد.. رفتم جلو و گفتم: «شما این ذکر را توصیه کردید؟» پرسید: «شما گفتی؟» جواب دادم: «بله». گفت: «شما امسال دوباره به مدینه برمیگردی و مهمان خانم زهرایی». همانی که در ذهنم آمده بود که مهمان خانم زهرا«س» هستم، گفت این سفر برمیگردی به مدینه و مهمان خانم زهرایی!. خدا گواه است نه خودم برنامه داشتم برای برگشتن به مدینه، نه از بعثه چنین قراری بود. اتفاقاً آقای ریشهری بعد از موسم حج برگشت، بنا شد آقای جنتی بیاید بهجای ایشان در مدینه، به من گفت: فلانی! من دارم میروم مدینه، شما هم بیا با هم برویم و من به اسهلِ وجه، منتظر هم بودم ببینم چگونه میروم که اینجوری جور شد.
از ایشان پرسیدم: «آن نقطه که آدم بنشیند و آن ذکر را بگوید، چه خصوصیتی دارد؟» گفت: «حضرت زهرا«س» وقتی به هوش آمد و سراغ امیرالمؤمنین«ع» را گرفت، فضّه عرض کرد: علی را بردند. حضرت زهرا«س» آمد که با همان حالش امیرالمؤمنین«ع» را نجات بدهد. به آن نقطه که رسید از شدت درد، دیگر از حرکت بازماند و آنجا نشست. نفسی گرفت و بعد رفت. من با تعجب گفتم: «ما روضهخوانیم و برای حضرت زهرا«س» زیاد مطالعه کردهایم. این را من در هیچ جا ندیدهام. شما این را از کجا نقل میکنید؟» آرام گفت: «خودم دیدم. خودم دیدم». دیگر در آن سفر با ایشان مأنوس بودیم.
ایشان گفتند که در مدرسه حجتیه که آقا هم در آنجا حجره داشتند، در همان ایام به آقا گفته بودند که شما در آینده رئیس این مملکتید! نکنه دیگر که ایشان گفت اینکه: «آقای خامنهای گوهر پاکی است... به همین دلیل مکرر خدمت حضرت تشرف داشته است، ولی نشناخته». سال بعد ایشان گفت: «طوبی للخامنهای! طوبی له. وجود مبارک امام زمان ـارواحنا فداهـ در عرفات با اسم ایشان را دعا میکرد».
با توجه به قرائن صدقی که ایشان برای بازگشت ما به مدینه پیشگویی قطعی کرد و همینجور شد، من یقین دارم آنکه گفت حضرت زهرا«س» را خودم دیدم، گذشته را هم همین جور میبیند و در مورد آقا هم یقیناً درست میگفت، هم دعای امام زمان«عج» را و هم تشرفات ایشان را خدمت حضرت.
جملاتی که آقا در پایان آن خطبه نمازجمعهشان خطاب به حضرت حجت«عج» بیان کردند، یک سِرّ عجیبی دارد که هربار که انسان میشنود، آتش میزند آدم را.
خدا به حق مادرش حضرت زهرا«س» مستدامش کند. انشاءالله پرچم را خودشان بدهند به دست آقا. [با حالت تضرع]
انشاءالله. از اینکه وقتتان را دراختیار ما قرار دادید از شما صمیمانه سپاسگزاریم.
پینوشتها
1ـ «بحارالانوار» ج 68، ص 363؛ «الفصـول المختارة« ج 1، ص 68؛ «إحياء العلوم« ج 1، ص 63، از طبع دارالكتب العربيّة ـ مصر.
2ـ حدیثی از امام صادق(ع)؛ بحارالانوار، ج 71، ص 323.
3ـ قرآن کریم، سوره احزاب، آیه 41.
4ـ قرآن کریم، سوره قصص، آیه 85.
کد خبر 132448
تاریخ انتشار: ۱۱ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۷
حجت الاسلام والمسلمین صدیقی گفت: پیشنهاد مرجعیت آقای بهجت را آقا به ایشان داده بود. آقای بهجت در کاغذ کوچکی که معمولاً مصرف نمیشود، چهار شرط نوشته و داده بودند به آقا که: از من تبلیغ نشود. رسالهام باعث نشود از رساله دیگری جلوگیری شود. دو شرط دیگر خاطرم نیست.