به گزارش مشرق، متهم فرار کرد؛ درست مثل فیلمها، مرا هل داد و رفت اما این فیلم نبود، واقعیت بود و من بیدی نبودم که از این بادها بلرزم.
با اینکه آن موقع جوانتر بودم و کم تجربهتر، اما خودم را نباختم. چادرم را سفت گرفتم و دویدم، با تمام توان، با تمام نیرو، باید میگرفتمش. نباید می گذاشتم متهمی که مواد مخدر را بین بچههایمان پخش می کند از دستم در برود. باید به او می رسیدم و متهمی را که قانون به من سپرده بود تحویل قانون می دادم.
گام هایم را بلند و بلندتر برداشتم، دویدم و باز هم دویدم. نزدیکش شدم هرچه ایست دادم نایستاد. از پشت سر گرفتمش، ضربه ای به پایش زدم تا زیر پایش خالی شود. افتاد روی زمین. محکم گرفتمش. با تسلط تمام دستبندش را ضربدری از دست به پایش بسته و بلندش کردم و کشان کشان آوردم سمت ماشین و نشاندمش روی صندلی و راه افتادیم.
پرده اول: فرار متهم پرونده قاچاق مواد مخدر
راستش آن روز مامور بدرقه متهم بودم؛ متهم زن جوانی بود که به اتهام حمل موادمخدر دستگیر شده بود و باید از کلانتری به دادسرا میرفت؛ همراه با یک مامور مرد که راننده خودرو هم بود راه افتاده بودیم. در میانه را حال زن بد شد؛ استفراغ کرد؛ گوشه خیابان نگه داشتیم؛ زن را پیاده کردم تا کمکش کنم. آبی به دستش دادم. کمکش کردم تا صورتش را بشوید، مشغول درست کردن روسری اش بودم که ناغافل با دستانش که دستبند داشت محکم هلم داد و دوید، اگرچه افتادم اما گرفتمش و نگذاشتم تلاش همکاران برای دستگیری اش هدر برود. این حادثه در عین حال هم تلخ ترین و هم پر هیجان ترین خاطره سال های خدمتم بوده و هست با این حادثه فهمیدم که چقدر آمادگی جسمانی و یادگیری فنون رزمی مفید بوده و از طرفی بیش از پیش مراقب باشم که متهم از رأفت و مهربانی ام سوء استفاده نکند.
***
سرهنگ دوم است؛ کارشناسی ارشد خوانده و رئیس اداره برنامه ریزی و نظارت و آموزش ستاد فرماندهی فاتب است.
با ۱۸ سال خدمت، سابقه فعالیت در سازمان وظیفه عمومی، پلیس پیشگیری و کلانتری، پلیس آگاهی و غیره را در کارنامه خود دارد اما جایگاه سرداری دارد و جزو چهار نفر خانمی است که حکم انتصاب را از سردار فرماندهی تهران بزرگ دریافت کرده است؛ بله درست متوجه شدید، مامور پلیس موضوع گزارش ما یک پلیس زن است؛ با درجه سرهنگ دومی و چهرهای بشاش و لبی خندان به استقبالمان آمد و به قول خودش بر خلاف تصور عامه مردم که پلیس را خشن می دانند خشونت در شخصیتش جایگاهی نداشت.
سر صحبت که باز می شود میگوید: پلیسی که در صف خدمت نکرده باشد پلیس نیست!
تمام تجربیات و خاطرات خوب و شیرین و تلخ و ناگوارش هم بر می گردد به همان سالها که کار میدانی میکرده در کلانتری، پلیس آگاهی و حتی سازمان وظیفه عمومی.
پرده دوم: رد رشوه/ تحویل ۵ سکه بهار آزادی به رییس بازرسی
وقتی که در سازمان وظیفه عمومی خدمت میکردم در بخش مراجعات مردمی با خانم مسنی مواجه شدم که دنبال معافیت کفالت پسرش بود، اگرچه پسر شرایطش را داشت اما به علت غیبتی که کرده بود با مشکل مواجه شده بود.
به عنوان کارشناس مربوطه با این مادر صحبت کردم، گزارش را آماده و پیگیری کردم. آن موقع سردار زادهکمند رئیس نظام وظیفه بود. پرونده را بردم و وی دستور پیگیری را صادر کردند.
بعد از چند روز همان خانم برای پیگیری صدور کارت معافیت پسرش دوباره مراجعه کرد اما مدام اصرار داشت که مرا ببیند.بالاخره پیشم آمد و برایش از روند پرونده گفتم که پیگیریها انجام شده و کارت در شرف صدور است.زن تشکر کرد و موقع رفتن یک سررسید برایم روی میز گذاشت و رفت.
آخر ساعت کاری موقع رفتن سالنامه را که برداشتم از وسطش ۵ عدد سکه افتاد؛ تازه آن موقع اصرار بیش از حد آن خانم را برای ملاقات با خودم فهمیدم ...حتماً با خودش فکر کرده بود که با این سکه ها می تواند کار پسرش را زودتر راه بیندازد اگرچه کار پسرش در حال انجام بود.
سالنامه را با ۵ سکه داخلش به رئیس بازرسی تحویل دادم، دستورجلسه شد و در نهایت به خاطر تحویل سکهها به بازرسی سه ماه ارشدیت گرفتم.
سکهها چه شد؛ با آن خانم چه برخوردی شد؟
با آن خانم تماس گرفته و به سازمان وظیفه دعوتش کردند. وقتی آمد آن خانم را توجیه کرده و سکه ها را پس دادند.
کار معافیت پسر آن خانم انجام شد؟
بله.پرونده پسرشان در حال پیگیری و در روند صدور کارت معافیت کفالت بود. قبل از اینکه سکهها را هم بیاورد به آن خانم هم گفته بودیم که پرونده پسرش در حال رسیدگی و پیگیری است.
پرده سوم: وقتی واحد مشاوره کلانتری به مصالحه بین زن و شوهر منجر میشود
افسر پیگرد کلانتری ۱۲۷ نارمک بودم، سالهای گذشته؛ در حال رسیدگی به پرونده ای در اتاق کارم در کلانتری بودم که صدای گریه جانسوز پسر بچهای توجهم را جلب کرد.به سالن که آمدم پسر بچه ای را دیدم که دستانش را دور گردن مادرش حلقه کرده بود. هر چه مرد بچه را می کشید بچه مقاومت میکرد. صحنه جانسوز بود.
جلو رفتم. متوجه شدم که پدر بچه است که میخواهد بچه را بگیرد.
قضیه را پرسیدم. زن و مرد طلاق گرفته بودند و کلانتری محل قرارشان برای تحویل بچه بود. چهارشنبه، پدر بچه را آورده بود و تحویل مادر داده بود و پنج شنبه شب باید مادر بچه را تحویل میداد اما بچه انگار نمی خواست از مادر جدا شود صحنه بسیار تلخی بود همه کسانی که آن لحظه در کلانتری بودند با دیدن این صحنه متأثر شدند.
جلو رفتم زن و مرد را آرام کردم. اجازه دادم تا بچه هم آرام شود. سپس شروع کردم به گفتوگو با زن و مرد، آن هم دوستانه نه اینکه بخواهم نصیحتی کنم.
طلاق گرفته بودند خودشان گفتند؛ آن هم سر لج و لجبازی تا آنجا که مادر حق حضانت فرزندش را هم به مرد داده بود اما حالا دیگر دلش پیش پسرش بود و نمیتوانست جدا شود.
با زن و مرد صحبت کردم. قرار گفتگو گذاشتم. یک جلسه، دو جلسه، چند جلسه تا آنجا که خودشان برای مشاوره به واحد مشاوره و مددکاری کلانتری مراجعه کردند و بعد از چند جلسه خوشبختانه دوباره به هم رجوع کرده و ازدواج کردند؛ جالب است که تا همین یکی دو سال پیش هم مادر همان پسربچه با من تماس تلفنی داشت و برای اینکه باعث شده بودم زندگیشان دوباره به هم گره بخورد از من تشکر می کرد.
پرده چهارم: قتل مرد توسط زن و همدستش/ پشیمانی دیگر فایده نداشت
افسر بدرقه متهم بودم در پلیس آگاهی. وارد بازداشتگاه شدم تا متهمی را که پروندهاش را در دست داشتم با خودم ببرم که صدای صوت قرآنی توجه مرا به خود جلب کرد.
سرکشیدم داخل بازداشتگاه، زنی ۲۳_۲۴ ساله نشسته بود، در آغوشش بچه ای حدوداً دو ساله خوابیده بود. قرآن را باز کرده بود و با لحن غم انگیزی می خواند.دلم لرزید. با خودم گفتم چه شده که این زن جوان با یک بچه یکی دو ساله توی بازداشتگاه به سر میبرد.
همینطور که منتظر آماده شدن متهم پرونده بودم از یکی از همکاران جریان زن را پرسیدم. برایم تعریف کرد که زن جوان با همدستی یک فرد دیگر همسرش را به قتل رسانده و حالا به اتهام قتل همسرش دستگیر و زندانی شده و منتظر دادگاه است. برایم گفت که حالا پشیمان شده اما پشیمانی اش چه سودی دارد هم شوهرش را کشته بود هم زندگی خودش و از همه مهمتر آینده بچه دوساله اش را به نابودی کشانده بود.
و حرف آخر:
تمام هم و غم من، زنان سرزمینم هستند. آنان که همجنس خودم هستند از جنس مهربانی و عشق و عاطفه و دلم نمیخواهد آسیب ببینند.
و آرزویم:
برای همه مردم سرزمینم به خصوص زنان آرامش است ؛ به خاطر همین است که لباس سبز نظامی را به تن کردهام تا برایشان آرامش به ارمغان بیاورم.