کد خبر 13558
تاریخ انتشار: ۱۸ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۶

سربند ??? هزار شهيد ما، کجاست؟… روي سيم خاردارهاي مرز شلمچه … يا روي طاقچه… شايد هم روي سر بسته باشيم و خبر نداريم!…

علي شکيبا به تازگي در وبلاگ بيانچه نوشته است:
آسمان ابري است… نم نم باران، چشمه از چشم خدا مي گيرد… کوزه نفس پر از مرغ و کدوست… خواب ها را شکم سير به يغما برده… نه کمي دغدغه و درد و عذاب… که يتيمي… کرو کوري… و فقيري تنها… گوشه شهر پر از حادثه مي ميرد باز… تا غذايي باشد… از براي سگ و روباه و شغال… و کسي نيست که دندان طمع را بکشد… و نکارد جايش… عاج بي دردي و خودخواهي و آز… پاي در کفش بزرگان نکنم… تاولم مسري است…
انسان زنده به آرمان است… و سالهاست که انسانيت شده است آرمان… کجايند انسانهايي که آرماني اند… ايثار هايي که آرماني اند… مقاومت هاي آرماني… صبرهاي آرماني… خلق و خوي هاي آرماني… همت هاي آرماني… کجايند آن همه واقعيتي که حالا براي ما آرمانند… ابرمردهايي که غيرتشان را رشک مي بريم و حسرت محبت و صفاي آنها به دلمان مانده است… اينکه آرمان “فتح قدس” ديگر روي زبانهاي ما عادي نيست… دليلش عقب نشيني ماست… ما از واقعيتها و داشته هاي خود نيز عقب کشيده ايم… آنقدر عقب که خويشتنمان آرزوست… آري… ما با قلبهايمان عهد فتح قدس را بسته بوديم… زيارت کربلا همين جلوي چشم ما بود… کسي تصورش را نمي کرد قدس اينقدرها از ما فاصله بگيرد… قدس همين بيخ گوش ما… همين ميان مشت ما بود… آرمان ما دست يافتني تر از اين حرفها بود و اين فعل بود را جرأت نمي کنم “هست” کنم… چرا دروغ؟… اگر در پپسي و کوکا را باز نکرديم و رفتند به سبد زباله خانواده ما… نه سبد خريد… آن روزها … آرمانگرا هم خواهيم شد! البته انشا الله…
وقتي اين جمله براي ما اصل شد … تا کمال راهي نيست… جمله اي که روح آن جز عزت نيست… “مرده باشيم روزي که حرف رهبرمان بر زمين بماند”… که ?? سال پيش اينگونه نوشته مي شد: “يا فتح يا شهادت”… آري… سفر عشق بي مايه نمي شود… جان را بايد مايه عزت کرد… ايثار را بايد از حسين(ع) آموخت… که همه چيز را براي دينش پاک مي بازد… ما تا وقتي جملات آقا را فقط مي شنويم… همينيم… گوشيم و چشم نيستيم… دنبال ريشه سه حرفي بصيرتيم و در عمل… مشمول فعل “نکس” هستيم… وقتي شعورها کم رنگ مي شود شعار خوب است… اما وقتي همه شعار مي دهند … صاحب شعور کسي است که در بند عمل باشد… نه در بند زبان… چيزي که همين اين سو و آن سوي فضاي مجازي ارزشي ما… به فراواني دانه هاي شکر است… گله اي نکنيم اگر مگس ها… ما را خوراک خويش يافته اند… آري… شير که غرّش مي کند، به بزرگي يالش نمي نازد… جگر شير دارد… کسي که بصيرت را همين چهار نوشته ما معنا مي کند… يا به خواب عميق مشغول است … يا واقعا نمي داند که بصيرت را “به سيرت” مي دهند، “به صورت”…
سربند ??? هزار شهيد ما، کجاست؟… روي سيم خاردارهاي مرز شلمچه … يا روي طاقچه… شايد هم روي سر بسته باشيم و خبر نداريم!… کجايند آرمانها… کجاست خط روح الله… که از کربلا مي گذشت و به قدس مي رسيد… خطي که بزرگترين شيطان عالم را همين امريکا مي دانست و گرسنگي مي کشيد اما لب به نان مزدور ساز نمي زد… پرچم روح الله اين روزها دست کيست؟… و ما چقدر دنبال سرپا ايستادن علمدار انقلابيم؟… چرا ما نبايد بميريم آن روزي که مطالبه رهبرمان روي زمين مانده است… روزي که مدعيان ولايتمداري با صفت مشغله دار خود را تبرئه مي کنند… چرا “يا فتح يا شهادت” را فرياد نمي زنيم… بر انسان بي آرمان نماز ميت خواندن کافي نيست… بايد انتقام سربندهاي فراموش شده را گرفت… از آنانکه مي پسندند ما بي آرمان باشيم…