کد خبر 139817
تاریخ انتشار: ۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۴:۱۸

مجید از گذشته اش برام گفت و از ژاپن رفتن و پول در آوردنش و برادر شهیدش گفت. تازه فهمیدم برادر شهید هم هست. اما گفت همه تو محل اون حسابی که رو داداشم دارند رو من ندارند به خاطر همین اومدم جبهه.

  به گزارش مشرق، تعلق خاطر مسعود ده نمکی به «مجید سوزوکی» تمامی ندارد و او گاه و بیگاه به سراغ این شخصیت رفته و با او حدیث نفس می گوید. این حدیث نفسها که از طریق وبلاگ ده نمکی انتشار می یابند این مزیت را دارند که مخاطب را با شخصیت واقعی خودِ ده نمکی هم آشنا کنند. ده نمکی که به تازگی فیلمبرداری «رسوایی» را پشت سر گذاشته بار دیگر در وبلاگش به بازخوانی خاطراتش با «مجید سوزوکی» پرداخته. متن کامل این خاطره نگاری جدید را در ادامه می خوانید:

بعد از معارفه مسئول دسته جدید و اخراج دو نفر از براداران متمرد خبر اعزام دو باره گردان سلمان به سمت منطقه عملیاتی والفجر ده اعلام شد. دفعه اول سه ماه قبل تو منطقه شاخ شمیران بودیم و درگیر پاتک دشمن شدیم حالا هم دو باره به همین منطقه عازم می شیم. گروهان قبلی ما زودتر به سمت خط عازم شد من هم که حالا دیگه نیرو آزاد گردان بودم با حاج فرزانه خو و حکیم و ناصر آبله کوبها شوندی به سمت شاخ شمیران به راه افتادیم. دو سه روزی تو شیخ صالح بودیم که اخبار مشکوک جنگ رو دنبال می کردیم. دشمن در تمام مناطق عملیاتی جنوب دست به پاتک های سنگینی می زد. تو این منطقه هم جز گردان ما و توپخانه لشگر نه بدر توابین عراقی کسی نبود .یعنی هیچ گردان پشتیبانی کننده ای نبود. فرمانده تیپ دو لشگر حضرت رسول حاج امینی شده بود.حاج امینی رو از کربلای پنج می شناختم قبلا نیروش بودم .حالا چهار تا گردان سلمان به فرماندهی حکیم سری گردان حمزه به فرماندهی سید مجتهدی و گردان مسلم به فرماندهی قاسم کارگر گردان صیف هم به فرماندهی طاهر موذن و گردان مقداد به فرماندهی سراج جزو این تیپ بودند.تمام کادر این تیپ به یه نوعی تو گردان سلمان یا حمزه با هم کار کرده بودند.

عکسی که در دست کامبیز دیرباز می بینید منسوب است به «مجید خدمت» یا همان «مجید سوزوکی»

مقر عقبه ما درست کنار توپخانه لشگر نه بدر بود. لشگری که با توبه سربازان اسیر عراقی تشکیل شده بود و بعضی هاشون واقعا از بسیجی های ما بسیجی تر بودند. با آتیش تهیه شون امان بعثی ها رو گرفته بودند. اگه اسیر دست بعثی ها می شدند اونها رو می سوزوندند.جنازه شهداشون هم غریبانه تو ایران خاک می شد.

یه روز نزدیک غروب بود که دیدم مجید لک لک کنان با همون کفش های همیشگی اش و با کلی اخم تو عقبه می چرخه.رفتم سراغش و پرسیدم اینجا چیکار می کنی؟ مگه دسته شما تو خط نیست؟

مجید گفت چرا اما من اخراج شدم. پرسیدم چرا؟ گفت با فرمانده گروهان درگیر شدم و مجبور شدم دست روش بلند کنم.اونم منو اخراج کرد و گفت برو خودت رو به گردان معرفی کن.

 

انگار درگیری این دوتا با هم تمومی نداشت. یه جور غم تو چهره اش بود . گفت دارم بر می گردم تهران انگار قسمت ما اینجا نیست. آب ما با این جور برادرها تو یه جوب نمی ره.

گفتم انگشتهای دست شبیه ام نیستند. رزمنده ها هم همشون یه جور نیستند . خوب بد اخلاق و خشک هم توشون هست. شهید رجایی یه تابلو تو دفترش بود که روش نوشته بود اشتباه من رو به پای مکتبم نگذارید.حالا تو هم همه ما رو یه جور نبین..

مجید از گذشته اش برام گفت و از ژاپن رفتن و پول در آوردنش و برادر شهیدش گفت. تازه فهمیدم برادر شهید هم هست. اما گفت همه تو محل اون حسابی که رو داداشم دارند رو من ندارند به خاطر همین اومدم جبهه . داشتیم حرف می زدیم که یک هو صدای غرش توپخانه بلند شد این صدا یعنی آغاز حمله دشمن .صدای ته قبضه ها اینقدر زیاد بود که وحشت به جون آدم می انداخت .....