به گزارش مشرق، ساعتی تا شروع مراسم مانده؛ هوای پنجاه و پنج درجهی اهواز همه را کلافه کرده، مردها و زنها شر شر عرق میریزند و لباسهایشان خیس است؛ جمعیت کم کم میرسند اما، اینها که همه بچهاند! حاج کمال لبخندی میزند و به سمتشان میدود، آنها دنبال صندلیهای رنگیشان میگردند.
حاج کمال بانی حسینیه چهارده معصوم و این هیئت جذاب است، مردی که هر سال، برنامهی شیرینی برای عزاداران منطقه یوسفی و کوچه شهید شیرالی دارد و به قول فرنگیها سورپرایزشان میکند. یک سال درست کردن نمایشگاه از عکسهای عزاداری دهه شصتیهای محله که آن موقع نوزاد و چند ماهه و چند ساله بودند و الآن جوان و خودشان بابا و مامان شدهاند؛ یک سال پخش نوارهای آرشیوی از صدای شهدای منطقه، یک سال ساخت لوسترهای درخشان از ضایعات پلاستیکی و اینبار اما حواسش را به بچهها داده تا آنها را از دو سالگی بند دستگاه اباعبدالله (ع) کند.
او هیچوقت زن و بچهای نداشته اما حالا همهی بچههای محل بابابزرگ صدایش میزنند، پیرمردی مهربان با یک دنیا ذوق هنری.
زهرا سادات
چادر مشکیاش را با کش روی سرش محکم کرده، یک شکلات میگذارم توی کیف صورتیاش، میخندد و صندلی کوچک سبزش را محکم بغل میگیرد و تشکر میکند. حاج کمال دستی به سرش میکشد: «جانم بابا؟ کجا دوست داری بشینی زهراسادات؟ اینجا؟ خب صندلیتو بزار؛ راحت باش دخترم؛ بشین دورت بگردم»
هر بچهای با یک صندلی کوچک رنگی به یک طرف میدود و حاج کمال از دیدنشان غرق ذوق است؛ یک صندلی بزرگسال میآورم و خواهش میکنم بنشیند: «حاج آقا، اینجا چه خبره؟ ماجرای این صندلیهای رنگی کوچولو چیه؟» سر و روی هر دویمان خیس عرق شده، آنقدر هوا گرم است که سرم گیج میرود اما عزاداران در حال آمدناند؛ حاج کمال لیوان آب خنکی را تعارف میدهد و بلند «سلام بر حسین (ع)» میگوییم.
نگیم بلند شو
جوانترها در حال آماده کردن سیستم صوتیاند، حاج کمال عرق پیشانیاش را با شال دور گردنش میگیرد: «عزاداری تو اهواز اونم با این آب و هوای نچسبی که ما داریم قطعا اجرش دو برابره اما حضور بچهها همیشه یه لطف دیگهست، «حسین» گفتن ما آدم بزرگا با «حسین» گفتن بچهها خیلی توفیر داره، اونا پاکن، هر کجا که باشن فرشتهها رو همراه قدمهای کوچولوشون میارن.
خب ما بخشی از مراسممون رو توی خیابون شیرالی و بخشیشو تو حسینیه میگیریم اما محرم پارسال میدیدم که چطور پدر و مادرا مدام سر بچهها غر میزدن که «بشین» «نکن» «نپر» «نخند»، اینها اذیتم میکرد به خاطر همین امسال تصمیم گرفتم در حد وسعم بچهها رو صاحب عزا کنم!»
صندلیهای رنگی
چشمهایم از تعجب گرد شد: «بچهها رو صاحب عزا کنید؟!» به پسر بچهای که صندلیاش را کشان کشان میآورد کمک داد و بعد دوباره برگشت: «میبینی چطور توی هیئت میچرخن و کسی جرأت نمیکنه بالای چشمتون ابروِ بهشون بگه؟ من امسال پونصدتا صندلی پلاستیکی خریدم اما نه فقط برای بزرگترا، بخش زیادیشون صندلیای پلاستیکی کوچولوی سبز و صورتی و زرد و آبی برای بچهها بود تا خودشون انتخاب کنن کجا بشینن و جایگاه داشته باشن.
فکر نکنی هم بزرگن، همهشون زیر شیش سالن اما زودتر از پدر و مادرشون میان و صندلیاشونو میگیرن و میشنن؛ امسال دیگه اجازه ندادم کسی به بچهها امر و نهی کنه، نزاشتم کسی اونا رو از هیئت برونه چون اونا رو هم صاحب عزا معرفی کردم؛ الآن حتی پدر و مادرا هم به چشم احترام به بچههاشون که صندلی به دست توی هیئت آقا میگردن نگاه میکنن. پسرا صندلی آبی و دخترا صندلی صورتی؛ میبینی؟ من سلیقهشونم بلدم.»
علی اصغرها و رقیهها
صندلیام را کنار صندلیهای رنگی رنگی بچهها میکشم و اجازهی نشستن میخواهم، امیرحسین کنارم میایستد: «خاله، شما میخوای پیش ما بشینی؟» نگاهشان میکنم، علیاصغرها و رقیههای کوچکی که دستهای لطیف و صورتی و کوچکشان عطر کربلا میدهد، دستی به موهای قهوهای لختش میکشم: «اجازه دارم؟» میخندند و دورهام میکنند. مداح، در حال روضه خواندن است:
«نمیدونم دقیقا چند سالم بوده که
محرمها برای آقا گریه میکردم
محاله از این راه، یه لحظه برگردم
من از کودکی عاشقت بودهام
من از کودکی عاشقت بودهام ... »