کد خبر 14089
تاریخ انتشار: ۲۰ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۴

در گلستان شهداي انقلاب اسلامي، گل‌هاي کميابي وجود دارند که تنها با تفحص و جستجوي فراوان به چشم مي‎آيند. شهيد کمال کورسل نيز از آن گل‎هاي نادري است که به نفس حق باغبان انقلاب اسلامي‎، در گلستان اسلام ناب محمدي روييد و در معرکه دفاع مقدس پرپر شد.

به گزارش مشرق به نقل از فارس ، در گلستان شهداي انقلاب اسلامي، گل‌هاي کميابي وجود دارند که تنها با تفحص و جستجوي فراوان به چشم مي‎آيند. شهيد کمال کورسل نيز از آن گل‎هاي نادري است که به نفس حق باغبان انقلاب اسلامي‎، در گلستان اسلام ناب محمدي روييد و در معرکه دفاع مقدس پرپر شد.

يک نفر بود مثل آدم‌هاي ديگر، موهايي داشت بور با ريشي نرم و کم‎پشت و سني حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهاي مراکش و مادرش، فرانسوي و اهل دين مسيح. "ژوان " دنبال هدايت بود. در سفري با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.



محال بود زير بار حرفي برود که براي خودش،‌ مستدل نباشد و محال بود حقي را بيابد و بااخلاص از آن دفاع نکند. در نماز جمعه اهل سنت پاريس، سخنراني‌هاي حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش مي‌کردند. يکي از آنها را گرفت و گوشه خلوتي پيدا کرد براي خواندن، خيلي خوشش آمد و خواست که بازهم براي او از اين سخنراني‌ها بياورند.
بعد از مدتي، رفت و‌آمد "ژوان کورسل " با دانشجوهاي ايراني کانون پاريس، بيشتر شد. غروب شب جمعه‌اي، يکي ازدوستانش "مسعود " لباس پوشيد برود کانون براي مراسم، "ژوان " پرسيد: "کجا مي‌ري؟ " گفت: "دعاي کميل " ژوان گفت: "دعاي کميل چيه؟! ما رو هم اجازه مي‌دي بياييم! " گفت: "بفرماييد " .
چون پدرش مراکشي بود، عربي را خوب مي‌دانست. با "مسعود " رفت و آخر مجلس نشست. آن شب "ژوان " توسل خوبي پيدا کرد. اين را همه بچه‌ها مي‌گفتند.
هفته آينده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت: "بريم دعاي کميل ".
گفتند: "حالا که دعاي کميل نمي‌روند "؛ تا شب خيلي بي‌تاب بود.
يک روز بچه‌هاي کانون، ديدند "ژوان " نماز مي‌خواند، اما دست‌هايش را روي هم نگذاشته و هفته بعد ديدند که بر مُهر سجده مي‌کند. "مسعود " شيعه شدن او را جشن گرفت.
وقتي از "ژوان " پرسيد: "کي تو رو شيعه کرد؟ " او جواب داد: "دعاي کميل علي(ع) ".
گفت: "مي‌خواهم اسمم رو بذارم علي ".
"مسعود " گفت: "نه، بذار شيعه بودنت يه راز باشه بين خودت و خدا با اميرالمؤمنين(ع). "
گفت: "پس چي؟ "
ـ "هرچي دوست داري "
گفت: "کمال "
چه اسم زيبايي، براي خودش انتخاب کرد. مسيحي بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شيعه، در حالي که هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود.
مادرش، خيلي ناراحت بود. مي‌گفت: "شما بچه منو منحرف مي‌کنيد ".
بچه‌ها گفتند: "چند وقتي مادرت را بيار کانون " بالاخره هم مادرش را آورد. وقتي ديد بچه‌ها، اهل انحراف و فساد نيستند، خيالش راحت شد.
کتابخانه کانون، بسيار غني بود. "کمال " هم معمولاً کتاب مي‌خواند. به خصوص کتاب‌هاي شهيد مطهري.
خيلي سؤال مي‌کرد. بسيار تيزهوش بود و زود جواب را مي‌گرفت، وقتي هم مي‌گرفت ضايع نمي‌کرد و به خوبي برايش مي‌ماند.
يک روز گفت: "مسعود! مي‌خوام برم ايران طلبه بشم ".
ـ "برو پي کارت. تو اصلاً نمي‌تواني توي غربت زندگي کني. برو درست را بخوان. " آن زمان دبيرستاني بود.
رفت و بعد از مدتي آمد و گفت: "کارم براي ايران درست شد. رفتم با بچه‌ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقي برم قم. " با برادرهاي مبارز عراقي رفاقت داشت.
مسعود گفت: "تو که فارسي بلد نيستي، با اين قيافه بوري هم که داري، معلومه ايراني نيستي!
خيلي اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آنها هم با قم و در مدرسه حجتيه پذيرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود.
ظرف پنج ـ شش ماه به راحتي فارسي صحبت مي‌کرد.
اجازه نمي‌داد يک دقيقه از وقتش ضايع شود. هميشه به دوستانش مي‌گفت: "معنا ندارد کسي روي نظم نخوابد؛ روي نظم بيدار نشود. "
خيلي راحت مي‌گفت: "من کار دارم. شما نشستيد با من حرف بزنيد که چي بشه! بريد سر درستون. من هم بايد مطالعه کنم. "
يک کتاب "چهل حديث " و "مسأله حجاب " را به زبان فرانسه ترجمه کرد.



هميشه دوست داشت يک نامي از اميرالمؤمنين(ع) روي او بماند. مي‌گفت: "به من بگيد ابوحيدر، اين آن رمز بين علي(ع) و من هست. "
يک روز از "مدرسه حجتيه " زنگ زدند که آقا پايش را کرده توي يک کفش که من زن مي‌خواهم. هرچه مي‌گوييم حالا اجازه بده چندسالي از درست بگذره، قبول نمي‌کند.
مسعود گفت: "حالا چه زني مي‌خواهي؟ "
گفت: "نمي‌دونم، طلبه باشد، سيده باشد، پدرش روحاني باشد، خوشگل باشد. "
مسعود هم گفت: "اين زني که تو مي‌خواي، خدا توي بهشت نصيبت مي‌کند. "
هرچه توجيهش کردند، فايده نداشت.
"مسعود " ياد جمله‌اي از کتاب حضرت امام افتاد که توصيه کرده بودند "طلبه‌ها، چند سال اول تحصيل را اگر مي‌توانند، وارد فضاي خانوادگي نشوند. "
رفت کتاب را آورد. گفت: "اصلاً به من مربوط نيست، ببين امام چي نوشته. "
جمله را که خواند، کتاب را بست. سرش را انداخت پايين. فکر کرد و فکر کرد. بعد از چند دقيقه سکوت گفت: "باشه ".
خيلي به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامين ولي فقيه، در واقع، دستورات اهل بيت(ع) است.
هروقت‌ ما گفتيم: "امام " مي‌گفت: "نه! حضرت امام ".
يک روز رفت پيش مسعود و گفت: "مي‌خواهم برم جبهه " ايام عمليات مرصاد بود.
مسعود گفت: "حق نداري " .
گفت: "بايد برم ".
مسعود: "جبهه مالي ايراني‌هاست؛ تو برو درست رو بخوان ".
گفت: "نه! حضرت امام گفتند واجب است. "
فرداي آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسيجي، اسم نوشته بود و رفت عمليات مرصاد. هنوز يک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقريباً بيست و چهار سال داشت.
از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بيشتر عمر نکرد، ولي هرروز يک‌قدم جلوتر بود. مسيحي بود، سني شد، و بعد شيعه مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده.
چقدر راحت اين قوس صعودي را طي کرد، چقدر سريع.
کمال، آگاهانه کامل شد و در يک کلام، بنده خوبي شد.
يکي از دانشجويان ايراني مقيم فرانسه مي‌گويد: اگر "کمال کورسل " شهيد نمي‌شد، امروز با يک دانشمند روبه‌رو بوديم، شايد با روژه‌ گارودي ديگر!
کمال عزيز! ريشه‌هاي باورت در ضمير ما، تا هميشه سبز باد!

انتهاي پيام/