به گزارش مشرق، مهدیمحمد باقری، در فرهیختگان آنلاین نوشت: از وسط شلوغی عبور کرد و خودش را از وسط جمعیت تا در ورودی کارخانه کشید. من اگر همینجای روایت به شما بگویم پیرمرد بود فکر میکنید با عواطفتان بازی میکنم، اما واقعاً پیرمرد بود، با خطوطی که تقویم روی صورت آفتابسوختهاش انداخته بود و دستانی که بهقدر کویرِ خشک ترک داشتند و این ترکیب را فقط در کشاورزها میشود پیدا کرد.
توی آن شلوغی که هرکسی میخواهد اول صف بایستد، پیرمرد مثل تختهپارهای بود که با موج جمعیت اینطرف و آنطرف میرفت و وقتی صدای هلیکوپتر نزدیک و نزدیکتر شد تلاطم آدمها بهشدت تکانش میداد.
رقابت همیشگی بین مسئولان مراسم و مردم شروع شد، مسئولانی که میخواستند همهچیز آن تایم و با سرعت پیش برود و مردمی که از ساعتها قبل برای طرح مشکلاتشان به اینجا آمده بودند. پیرمرد اما بیشتر از همه اصرار داشت خودش نامه را دست دکتر بدهد.
حق داشت. زمین کشاورز همهچیزِ اوست، و او میگفت همهچیزش را، زمینش را شهرک صنعتی گرفته و حالا متضرر شده است. تقلای پیرمرد بالا گرفت و کنترلچیهای در کارخانه بهاندازۀ اصرار او ممانعت میکردند. جلو رفتم و باهم گپ زدیم. نگران بود، نگران اینکه دکتر را نبیند یا نامهاش توی هزارتوی کارهای اداری گم شود.
دستم را با آن دستهای زبر و قوی گرفت و چند بار روح پدر شهیدم را قسم داد، بعد نامهها را توی دستم گذاشت و چند بار بیآنکه به پاسخ من توجه کند تکرار کرد نامه را به دست خود دکتر برسان و من تکرار میکردم چشم! دستآخر پیشانیاش را بوسیدم تا آرام گرفت.
دکتر که آمد دوباره انگار به تقلا افتاد، او روی این میز همهچیزش را گذاشته بود و به هر قیمتی نمیخواست بازنده برود.
سرتیم حفاظت دست او را گرفت و از لای جمعیت جلو برد، هرچه جلوتر میرفت، آرامتر میشد تا به دکتر رسید.
باقی ماجرا را خودتان در ویدئو میبینید، آنچه که شما و دکتر ندیدید پیرمردی بود که موقع خروج از در کارخانه به پهنای صورت میخندید و آنچه پیرمرد ندید پیگیری موضوع زمینش بود که توی ون بازدید جریان داشت.