به گزارش مشرق، مینو فردی ۴۲ سال پیش وقتی ۱۹ ساله بود وارد فعالیتهای انقلابی شد و مسئولیت فرهنگی جهاد سازندگی قصر شیرین و سر پل ذهاب و چند شهر دیگر را بر عهده گرفت. یکی از غم انگیزترین خاطره این دختر کرمانشاهی که در روزهای دفاع مقدس در کنار برادران رزمنده خود حاضر بود را در ادامه مطلب به قلم مرحومه مریم کاظمزاده خواهید خواند:
اواخر تابستان سال ۵۹ هوای قصر شیرین مثل همیشه آن ایام گرم بود. آن روزها در بیمارستان قرنطینه قصرشیرین، هر کس هر کاری ازش بر میآمد انجام داد. شهر تقریباً خالی از سکنه شده بود. اسمشان را خاطرم نیست، حسن یا حسین، شهرام یا فرشاد، یا هر اسم دیگری.
وقتی که دیدمشان ۶ نفر بودند. همه اهل یزد. هم سن و هم قواره. تا شب همهشان شهید شدند. از لباس کرم رنگشان فهمیدم بسیجی هستند. سوار وانت بودند. یکی از آنها پیاده شد. با چشمهای سرخ و ورم کرده، با موهای خاکی گفت: «جسد دوست مونو کجا ببریم؟»
رنگ پریده به نظر میرسیدند. نم اشک با خاک صورتشان قاطی شده بود. یکی از آنها که قد بلندتری داشت، برانکارد خونی و کثیف را از کنار دیوار برداشت. دو نفری زیربغل دوست شهیدشان را گرفتند. یکی دیگر پاهایش را از پشت وانت بلند کرد و روی برانکارد گذاشتند.
نگاهشان کردم. همانی که قد بلندتری داشت با لهجه یزدی گفت: «ما از یزدیم.» گفتم: خب. گفت: «دوستمه. تک فرزنده که شهید شده.» آن روزها شهید کم نبود. گفتم: مبارکه. عصبانی شد. گفت: «پدرو مادرش او را به ما سپرده بودن.» گفتم: چه کار کنم؟
گفت: «تحویل شما باشه تا رونه یزدش کنیم.» گفتم: اینجا همه شهدا امانتند. هیچ کدومشون نمیمونن!
در سردخانه را باز کردم، دید که تمام کشوهای سردخانه پر هستند، گفت: «چه کنم؟» جواب ندادم. با دوستش برانکارد را روی زمین گذاشتند. تن بیجان دوستشان را بلند کردند. قطرههای خون از جسد بر کف سردخانه چکید. او را بالای سر زن کشته شدهای گذاشتند که چادری به کمرش بسته بود.
سه ساعت بعد، همان جوان با دو جسد دیگر برگشت. چشمهایش سرخ و ورم کرده بود. خاکیتر از صبح. راه را بلد بود. این بار چیزی نگفت. وقتی میرفت، با خودم گفتم: خدا پشت و پناهت.
تا شب بقیه دوستانش هم شهید شدند. شب که آمد، تنها بود. جسد آخرین دوستش را هم آورد. اشکم خشک شده بود. فقط نگاهش کردم. با غم و اشک گفت: «تنها شدم. تنها. حالا دیگه با خیال راحت میرم. واسه اینه که کسی نیست منو عقب بیاره. دشمن نزدیکه. صدای خمپاره و تیر را که میشنوی؟»
جواب ندادم. سرش را پایین انداخت و گفت: «اما شما قول بده که دوستامو به صاحباش برسونید.» هم عجله در رفتن داشت، هم میخواست از من قول بگیرد. تا قول ندادم نرفت. برانکارد خونی را برداشت و کنار دیوار گذاشت. نمیدانم چرا قول دادم.
دو سه روز بعد که مدائنی مسئول جهاد آمد همه را جمع کرد و گفت: دیگر جای ماندن نیست باید برویم. دلم هری ریخت، ادامه داد: موندن فایده نداره، اگر بمونیم یا کشته میشم یا اسیر.
بیشتر کادر بیمارستان و دکترها رفته بودند. آنهایی هم که مانده بودند با دل و جان کار میکردند. ارتباط با سر پل ذهاب و پادگان قطع شده بود. انفجار پشت انفجار. تکلیف مجروحها چه میشد؟ به سردخانه رفتم. به اجساد شهدا نگاه کردم. ۶ بسیجی یزدی، زنی که دنبال شوهرش میگشت و ... قسمتی از وجودم را جا گذاشتم. در را بستم رفتم بالا. باید به زندهها فکر میکردم.