مادر شهيد محمد منصوري گفت: اربعين محمد که تمام شد ، شوهرم گفت: تو پسرم را فرستادي رفت. حالا خودت هم برو!

گروه جهاد و مقاومت مشرق - در اولين بخش از مصاحبه خبرنگار مشرق با مادر شهيد محمد منصوري ، نکاتي از حيات کوتاه اين شهيد را به روايت مادرش خوانديم. همان گونه که در بخش پيشين اشاره شد ، محمد تنها فرزند ذکور خانواده و بسيار مورد علاقه پدرش بود. محمد از پدرش خواست که براي اداي تکليف شرعي به جبهه برود اما زماني که متوجه معذورات ايشان شد ، خود به خطوط مقدم جبهه شتافت. شهادت تک پسر خانواده براي پدرش بسيار سنگين بود و واکنش نامتعارفي را از سوي وي به دنبال داشت. در دومين و آخرين بخش از اين مصاحبه ، با اثرات شهادت محمد بر خانواده و نکات ديگري از حيات مادر ايشان آشنا مي شويد. 

*قبل از شهادت محمد خواب ديدم يکي از بچه‌هايم تصادف کرده و يک گوني پر از دست و پا برايم آوردند. پرسيدم چرا اين را براي من آورديد؟ گفتند بايد به شما بدهيم. بعد از ديدن اين خواب گفتم خدا به خير کند. وقتي هم محمد  را آوردند بدنش سر و دست نداشت و تکه‌تکه بود.

*محمد در عمليات والفجر 4 شهيد شد.برايم تعريف کردند وقتي سنگر درست مي‌کردند يک توپ به آن جا اصابت مي‌کند و شهيد مي شود. يادم هست در نامه‌اش مي‌نوشت به همراه بچه‌ها براي شناسايي مي‌رود چون جثه کوچکي داشت و زرنگ بود.

*روز 23 فروردين ، من داشتم ظرف مي‌شستم. ساعت 10 صبح بود که يکهو  حال بدي بهم دست داد و توي دلم خالي شد. ظرف‌ها را گذاشتم زمين و ناخودآگاه رفتم سر آلبوم عکس محمد و گريه کردم. خوب يادم هست که گفتم يا امام رضا(ع)! تو را به جواد عزيزت قسم مي‌دهم اگر محمد من شهيد شد جنازه‌اش مشخص باشد و گمنام نشود، من طاقت سرگرداني ندارم. من را چشم‌انتظار نگذار. بعدا "عيسي شيرکوند" يکي از دوستانش که موقع شهادت محمد آن جا بوده تعريف کرد اگر محمد شب به شهادت مي رسيد گمنام مي‌شد چون با اصابت توپ ، پلاکش به همراه سرش پريده بود.


شهيد منصوري در کنار خانواده اش

*25 فروردين محمد را آوردند ورامين، که هنوز هم به ما خبر نداده بودند. دختر بزرگم خواب ديده بود داريم مي‌رويم "امامزاده سيد فتح‌الله" و آن جا  مي‌گويند: شما جزء خانواده شهدا هستيد، بفرماييد. وقتي خوابش را برايم تعريف کرد ، فهميدم محمد شهيد شده.
همان روز دوستانش چند دفعه با بهانه هاي مي‌آمدند جلوي خانه ما تا من تعارف کنم و بيايند داخل و سر حرف يک جوري باز شود اما نمي‌شد. دوست خانوادگيمان آفاي احمدي ، هر کاري مي کرد نمي توانست به ما چيزي بگويد تا اينکه از فرط فشار عصبي حالش به هم خورد. من رفته بودم مجلس ختم، وقتي برگشتم ديدم آقاي منصوري سماور را زده بود به برق و استکان آماده کرده. گفتم چه خبر است؟ گفت: چند نفر آمدند با شما کار داشتند، الان هم مي‌آيند خانه. بالاخره بعد از ظهر آمدند. "شهيد محمد قبادي" (روحش شاد) به همراه عده‌اي ديگر بودند. همين که در خانه را باز کردم و ديدمشان ، گفتم آمديد بگوييد محمد شهيد شده؟ شهادت دوستتان را به شما تبريک مي‌گويم. محمد راهي را رفت که خودش انتخاب کرده بود.

*محمدم را در قبرستان "حسين رضا" ورامين دفن کردند. من قبل از خبردار شدن ، دلم به شدت براي محمد تنگ شده بود. دو ماه ار رفتنش مي کذشت. حتي چادرم را گذاشته بودم در حياط تا اگر يک وقت او بدون خبر آمد ، دم دستم باشد و زود براي استقبالش بروم و ببوسمش. بعد خودم را دلداري دادم که اينقدر دل‌خوش نباش، تو خودت مي گفتي چيزي را که در راه خدا مي‌دهم پس نمي‌گيرم. خودم به خودم تلقين مي کردم که توقعت را کم کن و اين طوري کمي دل بريدم.


شهيد محمد منصوري (نفر سمت راست)

* وقتي خبر شهادت محمدم را گرفتيم، رفتيم جايي که جنازه‌ها آنجا بود. هشت جنازه بود ند که موقع تشييع ، آن ها را به خانواده‌هايشان نشان دادند. من با اصرار به يکي از بچه هاي تعاون گفتم برادر! مي‌خواهم پسرم را ببينم. ننه‌جان! مي‌خواهم من هم محمدم را ببينم. گفتند نمي‌شود. بعد از کلي التماس کردن من  گفتند براي چي مي‌خواهي او را ببيني؟ گفتم مي‌خواهم صورتش را ببوسم، گفتند نمي‌شود، محمد سر ندارد. گفتم سرش را داد براي امام حسين(ع)،روي جنازه را باز کنيد، مي‌خواهم دستش را ببوسم . گفتند اين هم نمي‌شود، دستش قطع شده. گفتم اين را هم داد براي ابوالفضل ، پس باز کنيد لااقل سينه محمدم را ببوسم. گفتند اين هم امکان ندارد، بدنش لهيده و تکه‌تکه است. ديگر اصرار نکردم و افتادم به سجده که خدا را شکر کنم. آن ها فکر کردند من حالم به هم خورده. چند تا از کارکنان سپاه هم حالشان بد شده بود. خم شدند من را بلند کنند که گفتم من حالم خوب است ، خواستم خدا را شکر کنم. محمدم  را هديه دادم.


شهيد محمد منصوري (نفر اول از چپ)

* عشق به خدا برايم بالاتر از عشق به محمد بود. آن وقت هايي هم که سينه ام تنگ مي شود و در دلم زمزمه اي مي‌کنم ، بعدش فوري مي‌گويم خدايا! قربانت بروم! من تو را بيشتر دوست دارم اما خب!  اين هم محبت مادري است، چيزي که خودت در ما قرار دادي.گاهي يادش که مي افتم با خودم مي‌گويم محمدم! اي کاش بودي و دامادت مي‌کردم.

*يک بار محمد آمد به خوابم و به من گفت: مادر!  تو هيچ وقت تنها نيستي. من هميشه کنارت هستم. يک بار هم خواب ديدم که به من گفتند خانم برو در آن خانه بنشين.  بعد عروس خانمي که خيلي زيبا بود با چادر سفيد آمد. به در و پنجره ها ،  پرده‌هاي آبي و صورتي هم زده بودند. عروس جلوي من راه مي‌رفت و من به پشتي تکيه داده بودم. وقتي بلند شدم بروم، محمد به من شيريني تعارف کرد و من يکي برداشتم.

* خيلي غيرتمند بود. هميشه مي‌گفت: من دو تا خواهر بزرگ در خانه دارم ، مبادا پرده جلوي در کنار برود. در خانه اخلاق خيلي خوبي داشت. خيلي صبور و افتاده حال بود. مثلاً اگر غذايي داشتيم که باب ميلش نبود خودش را با نان سير مي‌کرد اما جمله «دوست ندارم» را به زبان نمي آورد. از مسخره کردن و فحش دادن خيلي بدش مي‌آمد و مي‌گفت: نبايد به ناموس کسي فحش داد، شخصيت آدم پايين مي‌آيد. به لباس نو اهميت نمي‌داد اما تميزي لباس برايش خيلي اهميت داشت و مي‌گفت: لباس اگر چهل تيکه هم بود اشکالي ندارد ولي بايد تميز باشد.


شهيد محمد منصوري در جمع بچه هاي مسجد(نفر دوم از راست)

*محمد اغلب نمازهايش را در مسجد مي‌خواند. حتي براي نماز صبح هم  به مسجد مي رفت. گاهي که در خانه نماز مي‌خواند من بعد از او مي‌رفتم نماز بخوانم که مي‌ديدم مهر خيس است. به او مي‌گفتم مادر جان! گناهش را من مي‌کنم، گريه اش را  تو  مي‌کني؟ براي من هم دعا کن (هميشه به من مي‌گفت مامان خانم).  گفت: مامان خانم! من از شما التماس دعا دارم.
وقتي از مسجد مي‌آمد به او مي‌گفتم استاد من! سرباز آقا امام زمان(عج)! مي‌گفت: مامان خانم! شما استاد من هستي.

*آقاي منصوري من را به خاطر شهادت محمد مقصر مي دانست.تا چهلم محمد من اصلاً جرأت نمي‌کردم در خانه گريه کنم. ايشان که ول کرد و رفت خانه خواهرش و در مراسم‌هاي محمد هم شرکت نکرد. وقتي مردم سراغ پدر شهيد را مي‌گرفتند مي‌گفتم مريض است.خودم  يواشکي گريه مي‌کردم و در دل با آقا اميرالمومنين (ع) مي‌گفتم آقاجان! حالا مي‌فهمم چرا سرت را داخل چاه مي کردي و اشک مي ريختي، حق داشتي، من هم تحمل مي‌کنم. من و پدر محمد قبل از شهادت پسرم هم با هم اختلاف هاي اعتقادي داشتيم. حتي من با خودم قرار گذاشته بودم که وقتي محمد  15- 16 ساله شد ، يک فکري اساسي براي زندگي مان بکنم که محمد هم در 13 سالگي به شهادت رسيد.


کارت اعزام نيروي شهيد محمد منصوري ، آغشته به خون پاک شهيد

* اربعين محمد که تمام کذشت، آقاي منصوري به من گفت: صغري خانم! تو باعث شدي بچه من برود، حالا خودت هم از اين خانه برو. آقاي منصوري اوايل جنگ به خود محمد هم گفته بود اگر بروي و کومله و دمکرات بلايي سرت بياورند و چشمت را در بياورند، زخمي شوي، تکه‌تکه شوي، من ديگر تو را در اين خانه قبول نمي‌کنم. محمد هم جواب داد: من راضي هستم به رضاي خدا. خوب مي‌دانم در چه راهي قدم گذاشته ام . من بايد بروم. پسرکم در مقابل عتاب هاي پدرش هميشه مي‌گفت: چشم باباجان! سرش را مي‌انداخت پايين و ديگر حرفي نمي‌زد.من هيچ وقت به همسرم بي‌احترامي نکردم و خدايي دوستش هم داشتم چون پدر بچه‌هايم بود. هيچ وقت جلوي بچه‌ها دعوا نمي‌کرديم چون آنها از ما الگو برداري مي‌کردند.


اعلاميه اربعين شهيد محمد منصوري

*بعد از شهادت محمد آماده اين برخورد آقاي منصوري بودم و مي‌دانستم مصيبت‌هاي من تازه شروع خواهد شد. به اين ترتيب من را از خانه بيرون کرد. همه دخترهايم را خودم دست تنها شوهر دادم و برايشان جهيزيه و سيسموني فراهم کردم.آقاي منصوري اصلا براي طلاق هم نيامد. 5 سال غيبش زد و من بالاخره به کمک چندين نفر از همشهريان موفق شدم طلاق غيابي بگيرم. ايشان خودش به من گفت: من يک ميليون خرج کردم تا شما را بدون حق و حقوق طلاق بدهم. گفتم من راضي هستم به رضاي خدا. اما اين را هم به ايشان گفتم که آقا! با خدا باش پادشاهي کن، بي‌خدا باش هرچه خواهي کن. هرکاري مي‌خواهيد بکنيد، فعلا دور دور شماست. همه گله هايم را هم با احترام به او مي‌گفتم و او شيفته همين اخلاق من بود. بعضي ها پا پيش گذاشتند که آشتي مان بدهند اما ديگر اين اواخر ايشان با همه چيز ساز مخالف مي زد. نسبت به نظام و انقلاب بد موضع گيري مي کرد.
 
*بعد از اين که آقاي منصوري من را از خانه بيرون کرد ، با ارث پدري و پولي که بنياد شهيد به من داد در "چوب‌ بري" ورامين يک خانه ساختم و 15 سال آنجا زندگي کردم. البته بعد ها آقاي منصوري تقاضاي برگشت هم داد اما من قبول نکردم. گفتم آن موقعي که من به شما احتياج داشتم پشتم را خالي کردي ، الان ديگر دير است. البته هيچ وقت هم به هم بي‌احترامي نکرديم. کاملاً آرام از هم جدا شديم . حتي همسايه‌هاي من ، چند روز بعد از رفتنم متوجه نبود من شده و گفته بودند خانم منصوري کجاست؟

*آقاي منصوري من را دوست داشت، من هم دوستش داشتم اما شهادت محمد بدجوري ايشان را به هم زد. وقتي احضاريه رسيد دستم، شب بود. همان موقع آماده شدم که بروم. گفت نرو، امشب را بمان. جايي نداري که بروي. گفتم اين خانه ديگر براي من غصبي است و نماز ندارد. شما اگر من را مي‌خواستي ، احضاريه طلاق نمي‌دادي و رفتم.

*هميشه دورادور هواي آقاي منصوري را داشتم.وقتي بچه‌ها مي‌رفتند منزل پدرشان ، از غذايي که درست کرده بودم مي‌دادم برايش ببرند. حتي يادم مي آيد شب عيد مي‌گفت: به مادرتان بگوييد از سبزي پلو‌هايي که درست مي‌کند براي من بفرستد. براي روز پدر ، زينب را مي‌بردم به ديدنش و از دور مراقبش بودم. وقتي هم سکته کرد، زنگ زدند زندان و به من خبر دادند. گفتم  برسانيدش  بيمارستان ؛ من هم آمدم. وقتي رسيدم فوت کرده بود. 12 سال از فوتش مي گذرد. بلافاصله با دخترهايم آمديم به همين خانه که الان زندگي مي‌کنم که آن وقت ايشان زندگي مي‌کرد. خانه بسيار کثيف شده  و 15 سال کسي دست به آن نزده بود. فرش‌ها از کثيفي چسبيده بود به زمين. بنده خدا حتي اجازه نمي‌داد  کسي خانه را تميز کند. وسايل خانه هم از بين رفته بودند. زماني که فوت کرد ، شبانه آمديم و اينجا را تميز و مرتب کرديم . مراسم او هم بر عهده خودم بود. موقع دفنش مي‌خواستم در قطعه مخصوص خانواده شهدا دفن شود اما خواهرش گفت: به من وصيت کرده که من خودم را از خانواده شهدا نمي‌دانم و نمي‌خواهم بين آنها هم دفن شوم.




نامه شهيد محمد منصوري از منطقه جنگي به مادرش

*چند بار ديدن امام رفتيم. بار اول که رفتم فاطمه دخترم هم همراهم بود. همين که چشممان به آقا افتاد مثل برق گرفته ها شديم و يکدفعه زديم زير گريه. حدود يک سال در زندان مشغول شده بودم که خبر فوت امام را دادند. خواستم بروم تشييع اما اجازه ندادند. گفتم مگر مي شود؟ من فردا مي‌روم ،  و رفتم. از بيابان‌ها، پاي پياده از شاه‌عبدالعظيم تا حرم به همراه دوستانم رفتم. آن موقع ما آماده‌باش هم بوديم و خيلي نمي‌توانستيم در مراسم هاي ايشان شرکت کنيم.
 امام همه چيز ما بود. من براي داغ محمد مريض نشدم اما براي فوت امام(ره) در يک روز از ناراحتي شديد سه بار رفتم زير سرم.

* کار در زندان خوردين را از سال 65 شروع  کردم. از زندان به بنياد شهيد درخواست داده بودند که يک نيرو مي‌خواهند براي بند نسوان . يک روز رفتم بنياد شهيد، نمي‌دانم چکار داشتم. مسئول آنجا "خانم ايراني" به من گفت: کارت دارم. خانم منصوري! شما گفته بودي مي‌خواهم خدمت کنم. يک کار پيدا شده ، مي‌روي؟ گفتم کجا هست؟ دستش را زد به شانه‌هاي من و گفت زندان است. گفتم چي؟! زندان؟! من اصلاً تا آن موقع نمي‌دانستم زن هم در زندان ها هست. شروع کردم به لرزيدن. خلاصه رفتم پيش رئيس زندان و کار شروع شد.

 *در زندان،  من افسر نگهبان بند نسوان بودم. يادم هست  قبل از اينکه پيشنهاد کار مطرح شود خواب ديدم که محمد يک ساک بزرگ گذاشته روي چرخک و  فرستاده در خانه و به اسکندر آقا دوستش گفته  اين‌ها را بده به مامانم. همراه وسايل پوتين‌اش هم بود. با خودم گفتم اي واي! پوتينمحمد  به چه درد من مي‌خورد؟ اما چون براي بچه‌ام است نگه مي‌دارم. که بعد از آن تصميم گرفتم در زندان پوتين به پا کنم و کردم.

*ما در زندان 2 خانم بهايي داشتيم. 4 سال بود که در زندان مشغول بودم. آنها حکمشان اعدام بود و به جرم اغفال جوانان پرونده هاي سنگيني داشتند. برادرانشان هم دو نفر بودند در بند آقايان. يکي از دخترها فوق‌ديپلم و ديگري ليسانس بود. پدرشان وهابي بود و مادرشان شيعه مسلمان. يک روز ديدم جوانان را جمع کردند و قرآن را اشتباهي تفسير مي‌کنند. به يکي از آنها گفتم مهين! با خواهرت بياييد دفتر من. ساعت 2 بود و شيفت من تمام شده بود اما به رئيس زندان گفتم من کار دارم و ديرتر مي‌روم.
از ساعت 2 تا 5 بعد از ظهر با آنها حرف زدم. مهين گفت: من بچه که بودم مادرم به من قول داد برايم عروسک بخرد اما نخريد. مسلمان که بدقولي نمي‌کند، به همين دليل من از آنها بدم آمد. به او گفتم عزيزم يک وقت ممکن است آدم پول نداشته باشد يا مشکلي پيش بيايد. مسلمان دوست ندارد بدقولي کند اما گاهي نمي‌شود. مدتي روي آنها کار کردم و بعد از 4 – 5 ماه مسلمان شدند. من خانواده را در اين مدت رها کردم و کلي روي آن ها وقت گذاشتم و قران را درست معني مي‌کردم. يک شب که شيفت من بود مهين بعد از ظهر به من گفت: خانم منصوري ! گفتم جانم. گفت: ما امشب مي‌خواهيم غسل شهادتين کنيم. گفتم آفرين! آن موقع انگار يک حالي شدم. همان شب اشهد را خواندند، از آن زمان به بعد نمازشان ترک نشد. اسپند دود کرديم، تخم‌مرغ شکستيم. بچه‌ها جشن گرفتند و شيريني مي‌دادند. زنداني‌ها بايد ساعت 10 شب خاموشي داشتند. اما آن شب تا ساعت 2 بيدار بودند. مسئولم گفت: مواظب باش و حواست را جمع کن چون ممکن است اين جور مواقع شلوغ کنند. اما گفتم حواسم هست. خدايي زنداني ها من را دوست داشتند و اذيتم نمي‌کردند. روز بعد برايشان جانماز و چادر تهيه کردم. خسته بودم اما اين کار برايم لذت‌بخش بود. مهين مي گفت:من مسلماني را در زندان آموختم و فهميدم مسلماني يعني چه. روز بعد که خواستند آنها را براي اجراي يکي از حکم هاي تعزيري ببرند، گفتم نه. گفتند چطور؟ گفتم آنها مسلمان شدند.گفتند حالا بياوريدشان. وقتي آنها را برديم داخل اتاق با احترام به آنها گفتند بفرماييد بنشينيد. مهين گفت: اين دفعه با احترام برخورد مي‌کنند. مأمور گفت: خانم منصوري گفته شما مسلمان شديد، شهادتين را مي‌گوييد؟ گفتند بله و خواندند که مأمور گفت: من از شما التماس دعا دارم. برادرهايشان را نتوانسته بودند متقاعد کنند که روحاني از قم آمد و آنها هم بعد از 6 ماه مسلمان شدند. حدود يک سال بعد هم آزاد شدند.


آخرين برگ شناسنامه شهيد محمد منصوري

*من با زنداني‌ها خيلي صميمي بودم برايشان سفره حضرت ابوالفضل مي‌انداختم. دعا مي‌گرفتيم و به من مي‌گفتند مادر. من در شب چله و جشن‌ها برايشان شيريني مي‌گرفتم و کاري مي‌کردم به آنها خوش بگذرد. آنها هم اگر مشکل خانوادگي داشتند برايم تعريف مي‌کردند و من تا مي‌توانستم حل مي‌کردم.زنداني‌ها خيلي با من خوب بودند. مثلاً برايم کاري پيش مي‌آمد يکي از آنها را که به او اعتماد داشتم مي‌گفتم فلاني من رفتم اين جا را برگشتم خوب تحويلم بده. به بعضي از آنها واقعاً اعتماد داشتم.

* اگر بيرون از زندان ، جايي زنداني را  ببينم به روي خودم نمي‌آورم. نکند خجالت بکشد اما گاهي خود آن ها مي‌آيند و من را بغل مي‌کنند و خودشان را معرفي مي‌کنند. حتي پيش آمده گاهي در تاکسي ، يک نفر کرايه‌ام را حساب مي‌کنند. مي‌پرسم شما؟ مي‌گويند ما فلان زنداني شما بوديم.

*يک خاطره تلخ دارم که برمي گردد به يک دختر 13 ساله که فرزند شهيد بود و پدرش خادم امام رضا(ع) بود. به او گفته بودند اين ساک را هم با خودت ببر تهران که در ساک مواد مخدر بود و آن دختر دستگير شد. 13 سالش بود که با 12 کيلوگرم ترياک گير افتاده بود. من حواسم به خانواده شهدا خيلي بود که بي‌خود در زندان نباشند. اگر موردي پيش مي‌آمد مثل اين دختر ، سلول شان را روي به روي دفتر خود مي‌آوردم تا جلوي چشم باشند و در فضاي زندان اغفال نشوند. زناني در زندان بودند که هر کاري ازشان برمي آمد.

* يک مرتبه ديدم يکي از زنداني‌ها 4 روز است دائم گريه مي‌کند. اما نمي‌گفت چرا؟ تا اينکه بالاخره از زبانش کشيدم. گفت: دلم براي بچه‌هايم تنگ شده. گفتم غصه نخور! هر طور شده آنها را مي‌آورم ببيني. رفتم بچه‌هايش را از يکي از روستاهاي دور آوردم. بردمشان حمام ، لباسشان را عوض کردم و بردم ملاقات مادرشان. 

*يک بار خانمي ميانه سالي را با لباس نامناسب و سر و روي آرايش کرده آوردند و  گفتند خانم منصوري ايشان با همين سر و وضع سرش را انداخته پايين و رفته داخل يک پادگان. وقتي او را آوردم داخل ، وضع ظاهرش خراب بود. سه روز بعد ديدم يک گل هم زده بود وسط سرش و زده زير آواز، به او گفتم اين جا زندان است نه کاباره. مي‌فهمي زندان يعني چي يا حاليت کنم؟ گفت: مي‌فهمم.
به او گفتم بچه‌هايت زنگ زدند و مي‌خواهند شما را ببينند .من بايد الان شما را ببرم مخابرات، شماره بچه‌ها را داري؟ گفت: آره. وقتي به او چادر دادم ، ديدم به خوبي رويش را گرفت. وقتي با بچه‌هايش حرف زد خيلي خوشحال شد. وقتي برگشتيم  به من گفت: خانم منصوري شما نمي‌دانيد من را کجا ديديد؟ گفتم نه، من با زني مثل تو چه سرکاري دارم؟
وقتي رفت داخل بند گفت: اجازه مي‌دهيد چند دقيقه بيايم داخل دفترتان؟ گفتم بفرماييد! ظاهرش بهتر شده بود. ديدم زد زير گريه و گفت: من مادر شهيد فلاني هستم و در مراسم هاي پسرتان شرکت مي کردم و در خانه تان قرآن هم خواندم.
 از تعجب داشتم شاخ درمي‌آوردم. گفتم خدا را شکر من در اين چند روز جسارتي بهش نکردم، چون در اين مدت خيلي تحملش کرده بودم. همه مي‌گفتند خانم منصوري اين با ما چه فرقي دارد؟ مي‌گفتم صبر کنيد. او هم درست مي‌شود، با اين‌ها بايد ساخت. برايم تعريف کرد بعد از شهادت پسرش دچار اختلال حواس شده و شوهرش او را طلاق مي‌دهد. کارش به امين‌آباد هم کشيده بود. همين الان هم خيلي هوش و حواس سالمي ندارد. به او گفتم مادرجان اين تقدير آدم‌هاست. با هم زده بوديم زير گريه و بوسيدمش و ديگر از آن به بعد خوب شد ولي دوباره گاهي حالش بد مي‌شود. 


کارت شناسايي شهيد محمد منصوري آغشته به خون پاکش

*يک وقت هايي دلم تنگ محمد مي شود. اين جور مواقع ، عکس او را مي‌بوسم و مي‌گويم خدايا راضي هستم به رضاي تو.

*خسته ام. از خدا مي‌خواهم فرج آقا امام زمان(عج) را نزديک کند و خستگي ما را در بياورد. رهبرمان که عشقمان هم هست را نگهداري کند. خدا مي‌داند ايشان را مثل بچه‌هاي خودم دوست دارم. 

*هميشه افسوس مي‌خورم اي کاش ده پسر داشتم آنها را در راه خدا فدا مي‌کردم.

روحمان با يادش شاد

گفتگو از:زهرا بختیاری