پروین سلیحی: ۸ نفر ساواکی داخل خانه آمدند. پسرم دستش را به گردنم قفل کرده بود و به شدت گریه می‌کرد. آن‌ها به طرز وحشیانه‌ای پسرم را از من جدا کردند. سپس چشم‌های من را بستند و به کمیته شهربانی بردند.

به گزارش مشرق، مادر بود و او هم حق یک زندگی آزاد را داشت، اما رژیم پهلوی برایش تعریفی از «زن، زندگی،‌ آزادی» ارائه داد که بعد از آزادی‌اش از زندان، «یاسر» تنها فرزندش او را نمی‌شناخت. «پروین سلیحی» آزاده سیاسی دوران مبارزه انقلاب است که با وجود سن کم همراه با همسرش «دکتر مرتضی لبافی‌نژاد» به مبارزه با رژیم طاغوت پرداخت. در این مسیر، همسرش در سن ۳۱ سالگی توسط ساواک به شهادت رسید. خانم سلیحی با حضور در خبرگزاری فارس،‌ بعد از ۴۷ سال به روایت «زن، زندگی، آزادی» محمدرضاشاه و فرح دیبا پرداخته است که در ادامه این گفت‌وگو را که بیش از ۲ ساعت به طول انجامید می‌خوانید:

۶ ماه مسافر ثابت پرواز روز جمعه به اصفهان بود

در نخستین سؤال، به روزهای خواستگاری شما گریزی بزنم، چطور شد آقا مرتضی داماد اصفهانی‌ها شد؟

آشنایی من با شهید لبافی‌نژاد به ابتدای سال ۱۳۵۱ برمی‌گردد. خانواده او در تهران ساکن بود. مادرشوهرم دنبال یک دختر مذهبی می‌گشت. از آنجایی که جو اصفهان نسبت به تهران مذهبی‌تر بود و خانواده شوهرم هم در اصفهان بودند،‌ از طریق عمه آقا مرتضی این معرفی صورت گرفت. در آن زمان، مرتضی درس پزشکی‌اش در دانشگاه تهران تمام کرده بود. او با هوش سرشارش در کنکور رتبه تک رقمی کسب کرده بود و چون دانشجوی برتر شده بود، مشمول بورسیه برای گذراندن دوره تخصص در آمریکا شده بود. در واقع هنگام خواستگاری من، داشت به این فکر می‌کرد که به آمریکا برود یا نه؟

جریان خواستگاری آقا مرتضی، ۶ ماه طول کشید. برای اینکه هرهفته صبح جمعه با هواپیما به اصفهان می‌آمد و بعد از ظهر هم با هواپیما راهی تهران می‌شد تا طرحش را بگذراند. آن زمان،‌ من سوم دبیرستان بودم و اصلاً به ازدواج فکر نمی‌کردم. اختلاف سنی ما هم حدود ۱۲ سال بود. از طرفی هم آقا مرتضی مایل نبود، دختری کم سن وسال بگیرد. اما چون اصرار مادرش را دید به خواستگاری آمد. قرار بود یک جلسه بیاد و برود، اما ۶ ماه طول کشید. در خلوت خودم، بعد از جلسه اول خواستگاری به دلیل داشتن ایمان و شخصیت فوق‌العاده خاصش از خدا خواستم این وصلت جور شود.

در این مدت متوجه شدم که آقا مرتضی علاوه بر اینکه بسیار مذهبی بود، درباره ارتباط با مسائل جامعه و حاکمیت آن نیز نظر داشت و همه این موارد برگرفته از شناخت درستی بود که او از دین داشت. همسرم مقلد امام (ره) بود. در دانشکده پزشکی‌، اولین انجمن اسلامی دانشکده را با همکاری دکتر ولایتی، شهید دکتر فیاض‌بخش، دکتر معتمدی و شهید دکتر لواسانی تأسیس کرده بود. بنابراین پس از گذشت چند ماه بالاخره به این نتیجه رسیدیم که ما می‌توانیم شریک زندگی هم باشیم. سرانجام در شهریورماه سال ۱۳۵۱ عقد کردیم.

زندگی مشترکی که ۲ سال و نیم به طول انجامید

روزهای اول زندگی مشترکتان را در کدام شهر سپری کردید؟

از آنجایی که همسرم طرحش را می‌گذارند، باید ۶ ماه در قزوین مستقر می‌شد. ما به آنجا رفتیم و در یک خانه استیجاری با وسایل خیلی ساده زندگیمان را شروع کردیم. بعد از اتمام طرح هم به تهران برگشتیم و در طبقه سوم منزل پدرشوهرم مستقر شدیم. هنوز مدتی نگذشته بود که آقا مرتضی تصمیم گرفت مطب بزند، برای همین یک خانه سه طبقه در خیابان خوش اجاره کرد که طبقه پایین را به مطب اختصاص داد. در مجموع زندگی مشترک ما بیش از ۲ سال و نیم نشد.

در این مدت کوتاه متوجه فعالیت‌های سیاسی آقای دکتر نشدید؟

آنقدر همسرم مشغله کاری داشت که گاهی شب‌ها دیر به خانه می‌آمد. البته از آنجایی که آقا مرتضی فردی منضبط، وقت‌شناس و برنامه‌ریزی بود، من هیچ وقت از او سؤال نمی‌کردم که چرا دیر آمدی، چون به او اعتماد کامل داشتم، قبولش داشتم و می‌گفتم حتماً کاری بوده که تا این وقت شب نیامده است. از طرفی من هم یک دخترجوان بودم که در یک خانه سه طبقه‌ای تنها بودم و همین قضیه برایم وحشت‌انگیز بود. یک شب او به خانه نیامد. نصفه‌های شب بود که صدای پا از پله‌ها شنیدم و من هم طبقه وسط بودم. چاقویی که زیر متکا بود را برداشتم و آماده دفاع شدم که یک دفعه دیدم دکتر است!

همسرم در مطب بیماران زیادی داشت. گاهی اوقات هم در گوشه‌ای از مطب، از کمد داروها، به افراد بی‌بضاعت دارو می‌داد. رفت‌وآمدها زیاد بود. در همین رفت‌وآمدهای مطب متوجه حضور برخی افراد ‌شدم که اصلاً مریض نبودند. البته من حدس‌هایی می‌زدم که مرتبط با فعالیت‌های دکتر است، اما معتقد بودم هر وقت لازم ببیند خودش با من در میان می‌گذارد.

کوهنوردی با چاشنی مطالعه سیاسی

در همین فاصله، برای خودم یک برنامه مطالعاتی از جمله خواندن تفسیر قرآن داشتم که گاهی اوقات،‌ دکتر مرا همراهی می‌کرد. یک روز در هفته به کوهنوردی می‌رفتیم و بعد از کوهنوردی، تفسیر قرآن می‌خواندیم. البته کتاب‌های متعددی را مطالعه کردیم، از جمله کتاب‌هایی که ساواک خواندن آن را ممنوع کرده بود. ما در این ایام، کتاب‌هایی درباره انقلاب کشورهای دیگر از آمریکای لاتین،‌ انقلاب فرانسه، انقلاب الجزایر و غیره را خوانده بودیم.

تا اینکه آقا مرتضی از طریق برادرشان که دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) بود، به سازمان مجاهدین پیوست. همسرم ۶ سال از برادرش بزرگ‌تر بود. از سویی دیگر خیلی سر پرشوری داشت و اصلاً آرام و قرار نداشت. تحمل حاکمیت غیراسلامی برای او خیلی سخت بود، به همین خاطر مترصد بود که بتواند کاری انجام دهد. البته این را بگویم که سازمان مجاهدین در سال‌های نخست هدفی دیگر داشت و فضای ابتدایی آن کاملاً‌ اسلامی بود. آن‌ها در خلال مبارزه مسلحانه، هدفشان مبارزه با رژیم پهلوی بود.

تقریباً چند ماه قبل از اینکه توسط ساواک دستگیر شویم. (اواخر سال ۱۳۵۳ و اوایل سال ۱۳۵۴) آقا مرتضی آرام آرام مرا با سازمان آشنا کرد. در آن زمان،‌ از سوی سازمان مأموریتی به همسرم در تبریز داده بودند، برای همین در این شهر در ۲ منزل ساکن شدیم. یک منزل برای فعالیت‌های مبارزاتی بود که در آنجا سلاح، دستگاه تایپ و اعلامیه‌ها وجود داشت. آن زمان با پسرم که بیش از یک سال داشت، صبح‌ها به آن خانه می‌رفتیم و بعدازظهر برمی‌گشتیم. خیلی مراعات می‌کردیم تا صاحبخانه متوجه نشود یا کسی نفهمد.

سازمان برای ترور دکتر لبافی‌نژاد برنامه داشت

شما در مردادماه سال ۱۳۵۴ از سوی ساواک دستگیر شدید. کسی شما را لو داده بود؟

قبل از پاسخ به این سؤال، باید بگویم مدتی که در تبریز بودیم. با ۲ نفر ارتباط داشتیم. از آنجایی که همسرم بسیار مذهبی و مقید بود، در ارتباط با آن افراد، متوجه شدم که آن‌ها زیاد پایبند مذهب نیستند، این حسم را به آقا مرتضی گفتم. او گفت: من هم یک چیزهایی حس می‌کنم. فعلاً چیزی نگو تا یک مقدار به یقین برسم. این در حالی بود که در این ایام، کادر رهبری سازمان تغییر ایدئولوژی داده بود و برای این ما را به تبریز فرستاده بود تا روی ما کار کنند تا خط‌مشی آن‌ها را بپذیریم، در غیر اینصورت حذف‌مان کنند. این موضوع را وقتی متوجه شدیم که مرتضی صمدیه لباف در زندان ساواک درباره ترور خودش و مجید شریف واقفی گفت و ماهیت اصلی کادر رهبری سازمان را برملا ساخت.

۲ نفری که راهشان را از سازمان مجاهدین جدا کردند

موقعی که صمدیه لباف دستگیر شد، مدتی را مقاومت کرد و خودش را معرفی نکرد تا اینکه وحید افراخته از کادر رهبری سازمان بعد از ترور مستشاران آمریکایی دستگیر شد. افراخته هنوز یک روز از دستگیری‌اش نگذشت که همه ما را لو داد. بعد از دستگیری اعضای سازمان،‌ افراد را پیش وحید افراخته بردند که به اصطلاح ما را نصحیت کند. در آنجا چون صمدیه لباف با همسرم هم پرونده بود، تمام جریان‌ها را برای آقا مرتضی تعریف کرد.

خب! چگونه شما و آقای دکتر توسط ساواک دستگیر شدید؟

آن روز هفت صبح وقتی دکتر به درمانگاه رفت، ساواکی‌ها دم در ریختند و او را دستگیر کردند. ظهر که شد و دیدم دکتر نیامد، برایم مسجل شد که او را دستگیر کردند. زیرا قرار گذاشته بودیم اگر از ساعتی گذشت و به منزل نیامد، حتماً منزل را ترک کنم. برای همین یک ساک که از قبل آماده کرده بودم را برداشتم و با فرزندم از خانه بیرون رفتم. تلاش کردم بلیط هواپیما بگیرم، اما نشد. نهایتاً توانستم بلیط اتوبوس برای ساعت هشت شب به مقصد تهران بگیرم.

از ساعت سه بعدازظهر تا هشت شب در خیابان پرسه زدم. جرأت نداشتم جایی بروم. در این میان هم برای پسرم از داروخانه وسایلی گرفتم. وقتی به تهران رسیدم. با خواهرهمسرم تماس گرفتم. از صحبت‌ها متوجه شدم که ساواک به خانه مادرشوهرم رفته است.

زن،‌ زندگی، آزادی در ۴۷ سال پیش!

به خانه خواهر همسرم رفتم، چون می‌خواستم پسرم در امان باشد. همین که به منزل خواهر همسرم رسیدم، هنوز ننشسته بودم که زنگ خانه را زدند و هشت نفر ساواکی داخل خانه آمدند. پسرم دستش را به گردنم قفل کرده بود و به شدت گریه می‌کرد. آن‌ها به طرز وحشیانه‌ای پسرم را از من جدا کردند. سپس چشم‌های من را بستند و به کمیته شهربانی بردند.

بلافاصله مرا به طبقه پایین موزه عبرت بردند. وقتی چشمانم را باز کردند، دیدم همسرم روی تخت‌ آهنی خوابیده و یک ملافه روی تنش بود. تمام بدنش باندپیچی شده بود. با اینکه بسیار آقامرتضی را شکنجه کرده بودند و بارها دستش را شکسته بودند و جا انداخته بودند، اما روحیه خوبی داشت. در همان زمان کوتاه، همسرم به من فهماند که چه مقدار اطلاعات لو رفته است. این لطف خدا بود که متوجه شدم تا چه حد اطلاعات درز پیدا کرده است، وگرنه شکنجه‌های سختی در انتظارم بود. چون وحید افراخته مرا به اسم می‌شناخت و به ساواک لو داده بود.

در آن اتاق، سران ساواک از جمله منوچهری، عضدی، ثابتی و ... بودند. چون همان‌گونه که گفتم این دستگیری مربوط به ترور مستشاران آمریکایی بود و رئیس جمهور آمریکا، شاه را تحت فشار گذاشته بود که عاملین باید زودتر به جزای اعمالشان برسند. البته همسرم مستقیم در این ترور حضور نداشت، اما چون پزشک بود، قرار بود اگر نیاز شد، کارهای پزشکی گروه را انجام دهد.

وقتی نقشه ساواک ناکام ماند

پس از این جلسه، شما را به منزل خواهرهمسرتان بردند و به مدت سه هفته شما را تحت نظر قرار دادند. چرا؟

بعد از دستگیری، ساواکی‌ها به من گفتند که ما می‌دانیم افراد سازمان با تو قرار می‌گذارند، برای همین مرا به خانه خواهرهمسرم بردند و چهار ساعت به چهار ساعت شیفت عوض می‌کردند و منتظر تلفن بودند. در این مدت از صبح تا شب روی یک صندلی در اتاقی جلوی چشم ساواکی‌ها می‌نشستم تا آن‌ها با من تماس بگیرند. مأموران به من گفتند با آن‌ها باید قرار بگذاری.

بالاخره بعد از سه هفته تماس گرفتند و من به گونه‌ای صحبت کردم که افراد سازمان متوجه شدند. بنابراین زحمات سه هفته‌ای ساواک را بر باد دادم. بعد از انقلاب در گزارش ساواک دیدم که نوشته بودند من همراهی نکردم. بعد از این تماس، مرا به زندان بردند. به طور رسمی لباس زندان را به من پوشاندند و به سلول انفرادی بند۲ بردند و یک سال تمام در آنجا بودم.

در این مدت ملاقاتی را با دکتر لبافی‌نژاد نداشتید؟

همسرم چند روز قبل از اعدامش به بازجو گفته بود چون همسرم به واسطه من وارد سازمان شده است،‌ می‌خواهم یکسری از حقایق درباره سازمان را به او بگویم. به خاطر همین اجازه این دیدار داده شد. البته اجازه این ملاقات از سر دلسوزی نبود، بلکه از این جهت بود که این تغییر نگرش و انحراف اعتقادی در سازمان مجاهدین برای آن‌ها یک موفقیت بود!

البته در آن ایام،‌ من فکر می‌کردم که آقامرتضی در اثر شکنجه‌ها به شهادت رسیده است. ساعت هشت شب بود که نگهبان به دنبالم آمد. در ابتدا ترسیدم که نکند دوباره بازجویی باشد. چشمانم بسته بود و مرا به طبقات بالا بردند. یک دفعه وارد اتاق شدم. دیدم همه بازجویان و سران ساواک هستند. همسرم مانند یک بچه یتیم روی زمین دو زانو نشسته بود. وقتی نگاهم به او افتاد خیلی حالم بد شد. شوکه شده بودم. زبانم بند آمده بود. چند دقیقه‌ای طول کشید تا توانستم آرام شوم و بفهمم در اطرافم چی می‌گذرد.

آخرین دیداری که بوی شهادت می‌داد

آقا مرتضی به من گفت: یک سری اتفاقات تلخ افتاده است و به خاطر دِینی که به شما دارم، این‌ها را به شما می‌گویم. من توسط صمدیه لباف به حقایقی تلخ پی بردم. هر چند باورش برای من سخت است، اما خوشحالم از اینکه ذره‌ای به دین خیانت نکردم. الان که به ماهیت کادر رهبری سازمان پی بردم، ریختن خون آن‌ها را جایز می‌دانم. بلکه بر هر مسلمانی واجب است که خون آن‌ها را بریزد. چون آن‌ها دچار فساد و انحراف اخلاقی و عقیدتی شده بودند. قضیه مجید شریق واقفی را برایم توضیح داد.

همسرم ادامه داد:‌ ما از مکتب امام حسین(ع) درس گرفتیم که با یزیدیان مصالحه نداشته باشیم و با آن‌ها مبارزه کنیم و هیچ وقت از این باب، احساس پشیمانی نمی‌کنم. بعد هم گفت: قرار است تا ۱۰ روز دیگر تیرباران شوم و خوشحال هستم و سرم را پیش خدا بالا می‌گیرم، چون تکلیفم را انجام دادم. همسرم به من گفت: چون هنوز ۱۸ سالت نشده است، اعدامت نمی‌کنند، منتها شاید حبس ابد برایت در نظر بگیرند. وقتی هم از زندان آزاد شدی یک وقت نگویی که خسته شدم، ما به عنوان یک مسلمان نباید دست از مبارزه برداریم. این دفعه باید خیلی دقت کنی که همرزمانت چه کسانی هستند و در خط اسلام و قرآن باشند.

بعد از این صحبت‌ها بود که به همسرم گفتم: من به شما حسرت می‌خورم. رفیق نیمه راه شدی، ما قرار گذاشته بودیم که همیشه با هم باشیم. در این مدت من نمی‌توانستم به چهره آقامرتضی نگاه کنم، از بس نورانی شده بود، برای همین به او گفتم: از الان نور بهشت را در صورت شما می‌بینم. خوش به سعادتت. شما مستجاب الدعوه هستی، از خدا بخواه این لیاقت را داشته باشم که به شما ملحق شوم. بعد برای اولین بار دیدم که یک حلقه‌ای از اشک دور چشم‌های همسرم حلقه زد و گفت: تو خیلی همراه خوبی برای من بودی.

بعد از آزادی پسرم من را نمی‌شناخت

در مدتی که شما زندان بودید،‌ دیداری با فرزندتان داشتید؟

در این ۲ سال، پسرم را اصلاً ندیدم. وقتی هم از زندان بیرون آمدم، پسرم اصلاً‌ مرا نمی‌شناخت. هفت هشت سالی طول کشید تا مرا به عنوان مادرش قبول کند. در این مدت، مادر همسرم، برای او مادری کرده بود. پسرم علاقه شدیدی به پدربزرگش داشت، وقتی به او می‌گفتند چه کسی تو را به دنیا آورده است، می‌گفت: بابا لباف من را به دنیا آورده است!

چه زمانی از زندان آزاد شدید؟

اواخر سال ۱۳۵۶ آزاد شدم. چون آن زمان، از طرف صلیب سرخ به شاه دستور داده بودند که زندانی‌های سیاسی را نگه ندارد. برای همین آزادی‌ها سرعت بیش‌تری گرفت.

اینقدر شکنجه‌ها سخت بود که سلول انفرادی‌ برایم بهشت بود

در زندان فرقی میان زندانیان خانم با دیگر زندانیان بود؟

برای ساواک، خانم و آقا فرقی نداشت. وقتی می‌خواستند از کسی اطلاعات بگیرند، او را شکنجه می‌کردند. اینکه بگویند چون متهم خانم است،‌ ملاحظه‌اش را کنیم، اصلاً این طور نبود. چقدر در همین موزه عبرت دیدم خانم‌ها را از موهایشان آویزان کردند. البته قبل از دستگیری من و همسرم، خودمان را برای هر شرایطی آماده کرده بودیم. حتی به توصیه همسرم، برخی آیات و ادعیه را حفظ کرده بودم تا در زندان جایی که دسترسی به کتاب نیست، بتوانم دعا و قرآن بخوانم.

در سلول انفرادی یک گلیم بسیار کثیف و متعفن بود. ۲ تا پتوی سربازی بسیار کثیفی که به عنوان رختخواب استفاده می‌کردیم. بالش نبود. سلول کاملاً تاریک بود و نور هم از راهرویی دیگر به سلول‌ می‌تابید. روی تغییر شیفت‌ها، ساعت را می‌فهمیدم و نماز می‌خواندم و گرنه شب و روز در سلول فرقی نداشت. این در حالی بود که وقتی مرا به بازجویی می‌بردند و شکنجه می‌کردند، همین سلول یک در یک و نیم متر برای من حکم بهشت را داشت، حاضر بودم در سلول بمانم، اما شکنجه نشوم.

پیکر شهید لبافی‌نژاد، در کجا مدفون شد؟

شهید لبافی‌نژاد در چهارم بهمن‌ماه سال۱۳۵۴ اعدام شد و من هم اواخر مردادماه سال ۱۳۵۶ از زندان آزاد شدم. در آن شرایط جرأت نکردیم درباره پیکرشان بپرسیم، ‌اصلاً نمی‌دانیم کجاست.

شاه را از نگاه اطرافیانش بشناسید

شما از نزدیک شعار «زن، زندگی،‌ آزادی» رژیم پهلوی لمس کرده‌اید،‌ چه پیامی برای دختران نوجوان امروزی دارید؟

من خودم همیشه با این نوجوان‌ها مواجه می‌شوم، می‌گویم هرچه هستیم خودمان باشیم. ما باید مطالعه داشته باشیم. خاطرات سران رژیم پهلوی را بخوانیم، آن هم کتاب‌هایی که توسط نزدیکان شاه نوشته شده است. برویم این کتاب‌ها را بخوانیم و روی آن فکر کنیم.

بالاخره کشور ما یک شرایط ویژه دارد و تنها کشور در دنیاست که دارای ایدئولوژی است. درست است که مسائل اقتصادی وجود دارد و حکومت وظیفه دارد شرایط و بسترها را فراهم کند. اما اصل موضوع این است که ما مسلمان هستیم. این سؤال را از خودمان بپرسیم که به عنوان یک مسلمان چگونه باید زندگی کنیم. اول موضع خود را با خودمان و با خدای خودمان روشن کنیم. به طور مثال اگر نظام جمهوری اسلامی می‌گوید زن باید حجاب داشته باشد، این را از خودش درنیاورده است، بلکه خدا گفته است. هر دستوری که اسلام داده است، یقین بدانیم که به صلاح خودمان است.

منبع: فارس