کد خبر 1465353
تاریخ انتشار: ۲۷ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۱:۰۲

چمدان را باز کردم، کیسه‌ای برنجی داخل آن بود، داخل کیسه جلیقه جاخشابی، ۸ خشاب، ۱۹۴ فشنگ و یک اسلحه کلاشِ گریس کاری شده بود. عکس امانتی را گرفتم و برای عبدالله سعید فرستادم.

به گزارش مشرق، در ادامه روایت دومین جلسه دادگاه حادثه تروریستی شاهچراغ، فاطمه حبیبی در روایتی از این دادگاه نوشت: محمد رامز خیلی خوب و شمرده فارسی صحبت می کرد. حتی لهجه چندانی هم نداشت.

قاضی از او پرسید: همراه چه کسی اومدی شیراز؟ محمد رامز در جواب گفت: «۲۳ مهر، شب که شد با تاکسی به شیراز اومدم. خودم تنها با راننده توی ماشین بودیم. یک میلیون و ۶۰۰ هزار تومان کرایه دادم. ترمینال کاراندیش پیاده شدم. اولین بار بود که شیراز رو می دیدم. جایی رو بلد نبودم و آشنایی هم نداشتم. تا ظهر توی ترمینال نشستم. عبدالله سعید پیام داد که برو دنبال مسافرخونه.
منتظر بودم عبدالله بگه کسی میاد دنبالت اما نگفت!

رفتم مسافرخانه ای در دروازه اصفهان. دو روز بعد یعنی ۲۵ مهر عبدالله گفت: برو خانه بگیر، یه جای ارزون تر و دورتر از شهر.
در بلوار اتحاد خانه پیدا کردم.

خودم کارت بانکی نداشتم. پدرزن برادرم ایرانی هست. کارتی با نام خودش به من داده بود تا از آن استفاده کنم. عبدالله ۴۰ میلیون واریز کرد به همین کارت برای رهن خانه. به خواست عبدالله رفتم عابربانک و موجودی گرفتم و عکس واریزی را برایش ارسال کردم.

فردایش خانه را در یکی از بنگاه های بلوار اتحاد رهن کردم برای یک سال. عکس قولنامه را گرفتم و برای عبدالله فرستادم. من طبقه پایین بودم. یک اتاق، سرویس و حمام و یک انباری داشت. صاحب خانه هم طبقه بالا بود.
فکر کردم عبدالله کسی را می فرستد پیشم که کاری انجام دهد. خواستم دنبال کار بروم اما عبدالله گفت: فعلا صبر کن.»

دستانش می‌لرزید اما دلیلش را نمی‌دانستم!

دستان محمد رامز همچنان می لرزید و ای کاش می دانستم دلیلش ترس هست یا پشیمانی یا کم سن و سال بودنش!

۲۸ مهر شد و عبدالله گفت یه امانتی می فرستیم چند روز پیشت باشه بعد می برن. عبدالله آیدی تلگرام من را به طرف مقابل داده بود. شب بود که پیام داد: حاضری تحویل بگیری؟ گفتم کجا؟ کریم خان زند.

گفتم: شیراز را بلد نیستم. گفت: فردا، صبح زود آماده باش. اسنپ نگیر، با تاکسی دربست بیا. هرجا می رفتم اسنپ می گرفتم اما آن روز ۹ صبح تاکسی دربست گرفتم و رفتم. توی مسیر پیام داد بیا پل بزرگ ولیعصر.

هنوز نرسیده بودم که عکس چادری سیاه فرستاد و گفت: امانت داخل چمدان قرمز توی چادر هست. برو بردار،من رفتم.
گفتم من تحویل نمی گیرم. به عبدالله سعید پیام دادم، او هم گفت تحویل نگیر.

چند دقیقه ای گذشت و از طرف همان شخص ناشناس پیام آمد که چکار کردی؟ برو دیگه، منتظر دستور عبدالله سعید بودم. پیام زد که برو بردار، مطمئنه، از رفقای امیرصاحب هست.

زیر پل ولیعصر چادر را پیدا کردم. زود امانتی رو برداشتم. به عبدالله سعید گزارش دادم و با تاکسی دربست برگشتم خانه. وقتی هم رسیدم خانه به عبدالله خبر دادم.

عبدالله گفت: بذارَش جای امن، گذاشتم بالای انباری. می دانستم امانتی چیه اما داخلش را ندیدم، نگاه هم نکردم تا روز بعد که عبدالله خودش گفت: امانتی رو باز کن و عکسش بفرست.

چمدان را باز کردم. کیسه‌ای برنجی داخل آن بود. داخل کیسه جلیقه جاخشابی، ۸ خشاب، ۱۹۴ فشنگ و یک اسلحه کلاشِ گریس کاری شده بود. فشنگ ها درون خشاب بودند. آن ها را در آوردم و شمردم و دوباره توی خشاب گذاشتم.

عکس امانتی را گرفتم و برای عبدالله سعید فرستادم. پیام داد گریس ها را پاک کن و بذار سر جایش. میان میبرن

نگاه قاضی از پرونده ی روی میز به سمت محمد رامز رفت.

سامان کیه؟

محمد رامز ابرویی بالا انداخت و گفت سامان؟ در اظهاراتت گفتی امانت رو از سامان گرفتم.
محمد رامز گفت: «سامان یعنی وسیله ، کد رمز ما بود.»

منبع: فارس

برچسب‌ها