کد خبر 1468033
تاریخ انتشار: ۶ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۶:۲۸

آنچه می‌خوانید برش کوتاهی از زندگی آغشته به رزم سردار «جعفر مظاهری»، آیینه تمام‌قد پاسدار و جانباز و ایثارگر نمونه بود، جانباز و پاسداری که بعد از سال‌ها رشادت رد زخم بر تن و بوی باروت در گلو دارد.

به گزارش مشرق، از شعارنویسی بر دیوارهای شهر در سال ۵۷ شروع کرد و پس از آن توزیع اعلامیه آن هم با برنامه‌ریزی و حساب و کتاب. در معیت دوستان دبیرستانی رضاشاه سابق و شریعتی امروز، یکی پس از دیگری دروازه ضد انقلاب را فتح می‌کردند و گل می‌کاشتند.

گام بعدی شرکت در راهپیمایی بود که گهگداری با چاشنی دستگیری و زد و خورد که البته بیشتر نثار جانش می‌شد ادامه پیدا کرد، آثار ضیافت شهربانی‌چی‌ها تا مدت‌ها بر بدنش جا خوش کرده بود؛ از کبودی گرفته تا ورم و درد ولی بالاخره انقلاب به پیروزی می‌رسد و تمام دردها را فراموش می‌کند.

هنوز درس و کلاس مدرسه پایان نیافته بود که در تیرماه سال ۵۸ راهی آموزش نظامی شد و در گروهی به نام بی‌کلاه‌ها رخت آموزش به تن کرد، آموزش نظامی از او نیروی تنومندی ساخته بود تا جایی که در بحبوحه غائله کردستان آماده و قبراق مهیای رفتن شد؛ آن هم گوش به فرمان، فرمان تاریخی امام برای آزادسازی پاوه در تاریخ ۲۶ مردادماه ۵۸.

چشم در چشم دکتر چمران

دلخوش کرده بود به اعزام در منطقه و درگیری با ضد انقلابی که برایش تا پای جان رفته بود؛ تا سر و کله آزادسازی مریوان پیدا شد و او برای نخستین با دکتر چمران در پادگان مریوان چشم در چشم شد و گل از گلش شکفت، آشنایی که به عضویت گروه ضربت ستونی و حرکت به سمت بانه ختم شد.

بعد از این غائله بازگشت به همدان رقم خورد و بعد هم مهر ۵۸ و تکمیل دروس چهارم دبیرستان. اما درس خواندن برای روح بلند غائله‌دیده‌اش کفایت نمی‌کرد، دست به کار شد تا هرآنچه آموزش نظامی دیده، به بچه‌های حزب‌اللهی و هم مدرسه‌ای آموزش دهد و ادای دین کند.

همان روز اول بروز و ظهور آموزش نظامی ۱۰۰ نفر متقاضی جمع شد و پایان دوره شمارشان به بیشتر از این حرف‌ها هم رسید. قصه درس پاس کردن و آموزش دادن تا پایان دیپلم ادامه پیدا کرد و در تقویم زندگی‌اش درست یکم تیرماه ۵۹ سپاه ثبت شد.

پای درس صیادشیرازی

او رسماً وارد سپاه شد و در واحد روابط عمومی مشغول به کار؛ شاید باور نکنید که نخستین کارش در سپاه سر و سامان دادن کتابخانه بود. مشتاقانه شب را به روز پیوند می‌داد و تکاپو می‌کرد تا زنگ خطر کودتای نقاب یا پایگاه نوژه نواختن گرفت؛ با ترس و دلهره غریبه بود و در این بزنگاه هم حضور پیدا کرد.

روز شمار به اواخر مرداد ۵۹ رسید و داستان کرمانشاه و حفظ امنیت و مقابله احتمالی با بحران قسمت روزهایش شد؛ او به همراه فرمانده آموزششان و هم‌گروهی‌هایش به کرمانشاه اعزام شد و قاب چشمانش صیادشیرازی را صید کرد. سرداری مرتب و منظم و اتوکشیده و صدالبته خاکی که بهترین الگوی یک ارتشی، پاسدار و صیاد دل بود.

۱۵، ۲۰ روزی در معیت سردار گذشت و برگشت به همدان در گاه‌شمار زندگی‌اش جا خوش کرد. روزهای مرزی به مأموریت اسدآباد بدل شد و رتق و فتق امور در این شهرستان، همراهش ناصر قاسمی بود؛ ناصری که فراتر از یک برادر به او دلبستگی داشت تا جایی که دودوتایشان کنار هم می‌نشست و طاقت دوری هم را نداشتند.

گرماگرم حل و فصل امور در اسدآباد بود که رژیم بعث رسماً در ۳۱ شهریور ۵۹ به ایران یورش برد. او با هزار زور و زحمت ۲۳ آذر ۵۹ خود را به سرپل ذهاب رساند و از تقی بهمنی توضیحات گرفت، بنا شد این رزمنده ۴۸ در سرپل ذهاب، ۴۸ ساعت شهرک المهدی، ۴۸ ساعت در تپه مجاهد خدمت کند؛ آن هم درست به وقت دی ماه و باران سیل‌آسا و سرمای سوزان منطقه.

اگر از حضور یک ماه در منطقه و شرایط سخت تپه‌ مجاهد بگذریم، به اعزام دوباره‌اش در ۸ خرداد ۶۰ می‌رسیم، اعزامی که به ارتفاعات قراویز ختم شد و چند سنگر کوچک دارای سقف و زندگی در هوای گرم تابستان سرپل ذهاب. انگار ناگفته گذشتم از دوش آتش دشمن که همه روزه پس و پیش بر سر رزمندگان باریدن می‌گرفت و این بار قرعه ترکش کوچکی به نامش افتاده و کنار ستون فقراتش آرام گرفت.

تعقیب و گریز منافقین روزی روزهایش شد

خودش را مهیای عملیات ۱۱ شهریور می‌کرد و زمان را به گشت‌زنی و شناسایی می‌گذراند، اما روزی روزهایش تعقیب و گریز منافقین در همدان می‌شود و اصابت گلوله به ناحیه قلب و کتفش؛ گلوله سربی نسخه‌ای شد برای بستری سه ماهه. در همین زمان علی‌رضا حاجی‌بابایی رفیق شفیقش در همدان بود و جانشین عملیات سپاه، علیرضا اصرار کرد و محمود شهبازی و حاج حسین همدانی دستور دادند و قهرمان داستان مسئولیت مدیریت داخلی سپاه را عهده‌دار شد و با حکایت دل جامانده‌اش در منطقه و دست چپ بی‌حرکت و تکلیفی که بر دوشش نهاده بودند، می‌سوخت و می‌ساخت.

ماه و خورشید در پی هم با سرعتی فراتر از سرعت نور بر آسمان می‌نشستند و روزها چوب خط می‌خوردند تا ۵ بهمن سال ۶۰ و اعزام دوباره به سرپل ذهاب؛ این بار به عنوان مسئول اطلاعات عملیات و معاون مسئول محور معرفی شد و ۶ ماهی سرپل ذهاب در منطقه غرب ماندگار.

ماه‌هایی که به عملیات و کشف و شهود و مقاومت و ایستادگی گذشت؛ حالا اگر از وقایع هفت تیرماه ۶۱ و عقب‌نشینی تاکتیکی و حساب شده دشمن بگذریم به مخمصه‌ای می‌رسیم که گریبان‌گیر بچه‌های همدان شد، مخمصه‌ای گرداگرد عراقی‌ها که نه راه فرار داشتند و نه خیال اسارت؛ اما به مدد امدادهای الهی و معجزه در ارتفاعات خیز برداشتند. القصه که زیر آتش دوش شده دشمن با بدرقه خمپاره و رگبار و تک تیر بالاخره نجات پیدا کردند.

افتان و خیزان ارتفاعات را به دشت پیوند دادند و لب‌تشنه به گودال آبی رسیدند؛ گودالی که با احتساب سرعت، به نوبت در آن سیراب شدند و وقتی سر برآوردند و دیدند صدها کرم، پشه و حشره را جرعه جرعه با آب بلعیدند.

از خون لب تا خون جگر

حکایت قهرمان به عملیات رمضان می‌رسد در ۲۲ تیر ۶۱، عملیاتی با رمز یا «صاحب‌الزمان ادرکنی» در منطقه عملیات شلمچه در شرق بصره آغاز می‌شود. عملیات رمضان خیلی بزرگ بود؛ یک‌هزار و ۶۰۰ کیلومتر مربع مساحت داشت و رزمندگان اسلام در چهار قرارگاه قدس، فجر، فتح و نصر به ترتیب از شمال به جنوب وارد این کارزار عظیم شدند. هرچند در طول عملیات عراق بدون گذشت از دقیقه‌ای پاتک شدیدی کوک کرده بود ولی قهرمان و گردانش بنای جلوگیری از این پاتک را داشتند.

بدو ورود به عملیات قاب نگاهشان پر بود از آتش و آتش و آتش؛ اما حفظ خط و مقاومت را سرلوحه کردند و در سنگر شهادت در همین خاکریز به نوبت ادای دین. موج انفجار، خستگی، کوفتگی و بی‌خوابی راه به جایی نمی‌برد و مقاومت تا شب سوم و بلکه روز چهارم ادامه پیدا کرد. مقاومتی که با موج‌گرفتگی بچه‌ها، پارگی پرده‌های گوش و خونریزی به ثمر نشست هرچند سرطان پاتک دشمن علاج‌پذیر نبود اما لحظه‌ای قهرمان و گردانش کم نیاوردند، دست آخر هم با هرچه از مهمات داشتند به قلب دشمن زدند و مسبب سر و ته کردن دشمن شدند.

اما باز هم جراحت؛ در این عملیات جراحت قهرمان خلاصه شد به ترکش فرودآمده بر لب بالایش، لب بالای قهرمان زخم‌خورده و او برای حفظ روحیه همرزمانش خم به ابرو نیاورد و تمام مدت لب پایین را بر بلایی فشرد و خون مکید و دم برنیاورد. اگر پای حساب و کتاب دقایق و خونریزی بنشینیم، افزون بر خون جگر یکی دو لیتری هم خون لب فروخورده بود.

باز هم فرمانده گل می‌کارد

حالا فرماندهی قهرمان و منطقه عملیات ثارالله در حد فاصل پاسگاه قلعه سفید تا پاسگاه فیروزخان در شمال و شمال شرقی قصر شیرین، رزمندگان با رشادت‌های بسیار موفق شدند خط بشکنند و به طرف عراقی‌ها بروند، جنگی سخت و تن به تن درگرفت و به بخشی از اهداف دست پیدا کردند.

بعد از آن به تاریخ ۲۰ مهرماه ۶۱، مجددا در سپاه همدان مشغول شد، مسئولیت خاصی نداشت اما کنار سردار همدانی و سردار فرجیان‌زاده ادای دین می‌کرد، تا اینکه بار دوم رسماً فرمانده گردان شد، گردانی مستقل و تخصصی، آن هم دست تنها، گردانی که تنها فرمانده داشت و بس.

همین وقت‌ها بود که زمزمه تشکیل تیپ و پیشنهاد نام انصارالحسین(ع) بر سر زبان‌ها افتاد و ۱۹ بهمن ۶۱ قرارگاه نجف به تیپ ابلاغ کرد در منطقه مهران فعالیت کند، اولین مأموریت تیپ به همراه مهدی روحانی و علی چیت‌سازیان و صدالبته قهرمان ما آغاز شد. منطقه شناسایی شد و بخش عمده کار همین شناسایی بود؛ روزها به شناسایی کامل منطقه می‌گذشت و حاج ابراهیم همت بنای بازدید از منطقه را داشت، جوانی بزرگ‌منش، خوشرو و خندان.

تأکید حاج همت و تأیید و نگاه مثبت‌اش به منطقه، نوید عملیات را می‌داد؛ دیر یا زودش مهم نبود، اما این منطقه جزء برنامه‌های عملیاتی در غرب قرار گرفت. پس از سپری شدن مأموریت اول تیپ که یکی از مهمترین نقاط عطف سازمانی و تشکیلاتی آن به حساب می‌آمد، مأموریت دوم تیپ آغاز شد، مأموریتی که در ۱۷ خرداد ۶۲ ابلاغ شد و تیپ انصارالحسین برای شناسایی به سرپل ذهاب رفت.

باز هم عملیات و باز هم فرمانده؛ این یکی زمزمه علمیات والفجر ۲ بود، عملیاتی که رزمندگان حدود ۳۰ کیلومتر در خاک عراق پیشروی کرده بودند و حالا نیروی تازه‌نفس برای یاری می‌خواستند بنابراین تیپ انصارالحسین(ع) و تیپ ۱۰ سیدالشهدا اولین یگان‌های انتخاب شده برای این کار بودند؛ فوراً دستور حرکت یگان به منطقه صادر شد.

مرداد ۶۲ بود، یک سال از عملیات رمضان می‌گذشت، بسیاری از دوستان فرمانده پر کشیده بودند و او مانده بود با تصمیم‌های سختی که عملیات والفجر۲ برایش مقدر کرده، مسئول عملیات تیپ انصارالحسین(ع) زیر آتش سخت دشمن و خستگی‌ نیروها باید تصمیم سختی می‌گرفت، برگشت یا ادامه کار؟! یک تصمیم اشتباه منطقه این عملیات را به قتلگاه بدل می‌کرد اما بالاخره ذهن قهرمان یاری می‌کند و او ابتکار عمل را در عملیات به دست می‌گیرد و گل می‌کارد.

عملیات والفجر ۲ با موفقیت و دستاوردهای بزرگ به اتمام می‌رسد. پس از آن، چند منطقه را به پدافندی تیپ می‌سپارند تا عملیات والفجر ۵ و منطقه چنگوله وارد تقویم زندگی قهرمان ‌شود. چنگوله در جنوب مهران و شمال دهلران واقع شده و فرمانده با یارانی چون علی‌آقا چیت‌سازیان کار شناسایی را به خوبی انجام می‌دهند؛ نسخه‌های بچه‌های تیپ انصارالحسین بی برو برگرد حال همه را خوب می‌کند.

مجروحیت که کاری از دستش برنمی‌آید

اسفندماه ۶۳ عملیات خیبر از راه می‌رسد و سردار همدانی قهرمان را مسئول پیدا کردن مکانی در جنوب می‌کند چراکه فرمان رسیده تیپ انصارالحسین(ع) باید غرب را رها کند. حالا فرمانده و یارانش از قله و صخره و تنگه‌ خداحافظی می‌کنند و به دشت و دل گرما می‌زنند؛ قهرمان منطقه را پیدا می‌کند و به نام شهید رضا محرمی نامگذاری.

در عملیات خیبر هم بچه‌های تیپ مسئولیت خود را انجام می‌دهند و دوباره پدافندی جزایر مجنون را در ۲۰ خرداد ماه ۶۳ بر عهده می‌گیرند.

تیپ انصارالحسین(ع) که مأموریت‌ها را به خوبی پشت سر می‌گذارد، آقامحسن رضایی در جلسه فرماندهان از اقدامات آنها تقدیر و تشکر می‌کند، دوباره مأمور می‌شود که به غرب بازگردد تا عملیات میمک انجام شود. فرمانده علاوه بر مسئول طرح و عملیات، جانشین تیپ هم می‌شود و در مهر ۶۳ به پادگان ابوذر در سرپل ذهاب باز می‌گردند.

عملیات میمک در ۲۵ مهر ماه آغاز می‌شود و باز هم به قول «حسین الله‌کرم» یک ترکش نمکی نصیب زانوی فرمانده می‌شود که دکتر آن را نمی‌بیند و مایه دردسر قهرمان، اما حرف که به گوش دل نمی‌رود و مجروحیت کاری از دستش برنمی‌آید، آری فرمانده با پای باند پیچی شده همچنان راه دل را ادامه می‌دهد.

هنوز راه بسیاری است و وقت ایثار کم؛ این بار سومار و ارتفاعات کانی‌شیخ منطقه عملیاتی می‌شود تا جایی که فرمانده توپخانه و نیروی هوایی دشمن را حسابی سردرگم می‌کند. ساعت که به صبح ۲۳ اسفند ماه ۶۳ نشست ابلاغ انتقال به جنوب ‌رسید و فرمانده به جبهه جنوب رفت اما عملیات به تاریخی دیگری موکول می‌شود.

مرخصی فرمانده به هفته نکشیده ماموریت مانور سیستان و بلوچستان آغازین می‌گیرد و رهسپار شرق ایران می‌شود. آمده و نیامده گذرش به قرارگاه نجف می‌افتد و ردای خدمت را در این قرارگاه به تن می‌کند و مشغول می‌شود.

پای کربلا به تقویم ایثار فرمانده باز شد

بعد هم لشکر قدس گیلان و جانشینی فرماندهی لشکر قدس یعنی جانشینی حاج حسین همدانی نصیب روزهایش می‌شود، راستش از این اینجا به بعد پای کربلا هم به تقویم ایثار فرمانده باز شد و قصه عملیات کربلای ۴ درست در سوم دی ماه ۶۵ قضا و قدرش می‌شود.

هنوز گرد اعزام و عملیات را از سر رویش نتکانده ساز کربلای ۵ کوک می‌شود، ماموریت فرمانده در این عملیات تلاش برای رسیدن به جزیره ام‌الطویله و تصرف سرپلی در جزیره شلحه بود که دقیقا بامداد ۱۹ دی ماه ۶۵ شروع شد و با سه شب مقاومت بالاخره طلسم جزیره بوارین شکست به عبارتی فرزندان میرزا کوچک خان جنگلی وارد جریزه شدند صدالبته با راهبری فرمانده.

کربلای ۵ و جریزه بوارین و ام‌الطویل معجزه رعدآسا رخ داد و عراقی‌ها به اجبار تسلیم شدند اما باز هم رد جراحت از نوع مسمومیت شیمیایی بر آشیانه تن فرمانده نشست هرچند تسلیم و خسته و رنجور نشد، فرمانده هنوز ایستاده تا آخر هم می‌ایستد.

گاه‌شمار پاسدار و جانباز و قهرمان ما به عملیات تکمیلی کربلای ۵ می‌رسد، بعد از اتمام تمام و کمال عملیات تکمیلی قصه جدیدش می‌شود معاون عملیات و فرمانده طرح و عملیات قرارگاه و سپاه سوم قدس.

اوایل آبان سال ۶۶ به گردنه بوالحسن و ماووت و منطقه عملیاتی نصر ۷ می‌رود و تا اول دی ماه ماندگار می‌شود. از آن جایی که فرمانده با جراحت و منطقه و رفت و آمد در جاده‌ها قرارداد مادام‌العمر بسته بود به وقت برگشت به همدان دچار سانحه تصادف می‌شود و کمر و ساعد دست چپ و پای چپش می‌شکند و سه ماه بستری مهمان روزهایش می‌شود.

روز و ماه و سال به ۲۶ فروردین ۶۷ رسیده بود که دوباره فرمانده جاده به بغل منطقه را در آغوش کشید و مسئله پدافند حلبچه و پاتک‌ها را پیگیری ‌کرد و درست ۲۷ تیرماه وقتی هنوز سر بر بالین سنگر و خاکریز می‌گذاشت خبر قطعنامه ۵۹۸ را شنید.

پیش‌تر هم گفته بودم فرمانده خانه اول و آخرش جبهه را به راحتی رها نمی‌کرد و روزهای به اصطلاح پایان جنگ هم به عملیات مرصاد ملحق شد و بعد هم به جنوب رفت.

آنچه خواندید برش کوتاهی از زندگی آغشته به رزم و جهاد سردار جعفر مظاهری، آیینه تمام‌قد پاسدار و جانباز و ایثارگر نمونه بود، جانباز و پاسداری که بعد از سال‌ها رشادت رد زخم بر تن و بوی باروت در گلو دارد و جبهه را در برابرش هنوز هم نمایان است.

سردار از آغازین روزهای پیروزی انقلاب لحظه به لحظه حماسه آفرید و جان بر کف و میدان به بغل ایستاد برای ما ایستاد، سردار دست‌مریزاد برای این همه پاسداری و ایثار و رشادت به راستی این چنین پاسداری و جانبازی‌ام آرزوست.

منبع: فارس