کد خبر 1498416
تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۴۰۲ - ۰۸:۲۳

فرد معتادی پس از بازگشت دوباره وقتی برای گرفتن شناسنامه اش پیگیری میکند، متوجه می شود که فرد دیگری از شناسنامه وی استفاده کرده و حالا نه تنها صاحب زن و بچه هست بلکه، خانه و زمین هم دارد.

به گزارش مشرق، اعتیاد یک اختلال سلامت روانی است که به‌عنوان نبود کنترل بر انجام گرفتن یا استفاده از چیزی تا حدی که می‌تواند به شما آسیب برساند، شناخته می‌شود. این یک وضعیت جسمی و روحی است که برای غلبه بر آن نیاز به حمایت متخصص و اغلب مراقبت‌های پزشکی خواهید داشت. اما در این میان بعد از سپری شدن دوره‌ای از مصرف مواد مخدر، به‌دلیل اجباری شدن مصرف، افراد روز به روز شرایط بدتری پیدا می‌کنند که در صورت حذف شدن حمایت‌های خانواده، بدون شک کارشان به کارتن‌خوابی می‌رسد که اوضاع را به شدت برای فرد سخت می‌کند.

متأسفانه در سال‌های اخیر با ازدیاد پاتوق معتادان به شکل‌های مختلف مواجه بوده ایم؛ از پاتوق‌های محله‌ای تا پاتوق‌های موزائیکی، و این مسأله‌ای است که برای تهران یک چالش جدی به وجود آورده است، بالا شهر و پایین شهر هم ندارد. از قلب پایتخت تا شمال و جنوب و شرق و غرب، پاتوق هایی شکل گرفته و در آنها زن و مرد به ته خط رسیده، مشاهده می‌شود. متأسفانه طبق آخرین آمار از سوی دبیرکل دفتر پیشگیری و درمان اعتیاد سازمان بهزیستی کشور، تعداد معتادان کشور یک میلیون و ۸۰۰ هزار نفر اعلام شده است.

بیداری از خواب غفلت

«پاک شدن و ترک اعتیاد، معجزه است و من این مسأله را زمانی فهمیدم که بعد از ۶ سال کارتن‌خوابی وقتی پاک شدم و دنبال شناسنامه رفتم، ناگهان دیدم که در شناسنامه من اسم یک زن و دوتا بچه خورده بود و حتی بعد از پیگیری در ثبت اسناد، خانه‌ای نیز به نام من ثبت شده بود که هم‌اکنون دنبال کارهای قضایی آن هستم.» این حرف‌ها را مهدی برای ما تعریف می‌کند. مردی که ۱۰ سال تمام فقط در یکی از معروف‌ترین پاتوق‌های تهران یعنی پاتوق دره فرحزاد زندگی کرده است.

زندگی او فراز و نشیب‌های زیادی داشته و به نظر می‌رسد که مبتلا به ADHD است. چرا که تمام زندگی‌اش در تکاپو بوده و هیچ کاری را تمام نکرده است. اما حالا می‌خواهد برای یکبار هم که شده در زندگی کاری را تمام کند. آن کار نیز پاک ماندن و پاک زندگی کردن است. پس سراغ او رفتیم تا گفت‌وگویی داشته باشیم.

مهدی کارتن‌خوابی که ۷ ماهی است مواد مخدر را کنار گذاشته و مشغول ساختن صنایع دستی تزئینی است، درباره گذشته خود می‌گوید: همدان به دنیا آمدم. شهری پر از سفال‌های گِلی که بخت آدم‌هایش نیز معمولاً مانند همان سفال‌ها است و زود ترک می‌خورد. مثل بخت من که تنها دو سال بیشتر نداشتم که مادرم به‌دلیل بیماری فوت کرد و من یتیم شدم. اصلاً هرکسی که گفته آدم از پدر یتیم می‌شود، اشتباه کرده است.

او ادامه می‌دهد: پدرم مرا برای زندگی به ملایر فرستاد تا با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی کنم. اما خودش بعد از فوت مادرم ازدواج کرد و به تهران رفت. ۴ ساله بودم که عملاً نه پدر داشتم و نه مادر پس جای این دو را پدربزرگ و مادربزرگم گرفتند که برایم کافی نبود. باباحاجی حافظ کل قرآن بود و حتی مدتی نیز با من کار می‌کرد اما خب بازیگوشی‌هایم زیادتر از حد معمول بود پس دیگر ادامه ندادم.

مهدی با بیان اینکه تمام زندگی‌اش آدم کنجکاوی بوده و همین مسأله او را به شرایط بدی رسانده است، تشریح کرد: همان‌طور که از بابا حاجی گفتم می‌توان نتیجه گرفت که خانواده ما به شدت مذهبی بودند اما فشار زیادی روی من نمی‌آوردند تا اینکه وارد مدرسه شدم و آنجا دقیقاً یتیم بودن را با گوشت و استخوان لمس کردم. پس شیطنت‌هایم آغاز شد و هیچ کس از دستم راحت نبود.

او اضافه می‌کند: یکی از اتفاقات بدی که در دوران مدرسه برای من رخ داد، این بود که همیشه جای فرار برای اشتباهاتم وجود داشت. چون وقتی می‌فهمیدند که مادرم فوت کرده و پدرم نیز مرا ترک کرده است از سر اشتباهات من گذشت می‌کردند و همین مسأله بدون شک در خراب شدن آینده من تأثیر زیادی داشت.

مهدی در ادامه با بیان اینکه رفیق‌بازی باعث شد خیلی زود احساس بزرگ شدن کند و از ۱۶ سالگی نیز مصرف حشیش را شروع کرد، اظهار داشت: آن موقع من نمی‌دانستم که در چه مسیری افتاده‌ام و از آنجایی که همیشه مورد حمایت خانواده نیز بودم، فکر می‌کردم که اتفاقی برایم نخواهد افتاد تا اینکه به یاد دارم یک سال در ماه رمضان مشغول روزه‌خواری بودم که پلیس مرا گرفت. به زندان افتادم و ۸ روزی را آنجا بودم که همان ۸ روز زندگی من را زیر و رو کرد.

او تشریح کرد: «من در آن ۸ روز زندانی شدن با همه چیز آشنا شدم، با همه کس ارتباط گرفتم و... در این بین اما تلخ‌ترین اتفاق زندگی‌ام نیز دوباره به وقوع پیوست. من در زندان بودم که دزد با خوراندن قرص به پدربزرگ و مادربزرگم، تمام خانه آنها را خالی کرد و همین اتفاق باعث شد تا پدربزرگم سکته کرده و فوت کند. من هم قرار بود ۳۰ روز زندانی باشم که بعد از گذشت ۱۰ روز آزاد شدم.»

مهدی با تأکید روی این مسأله که ۱۰ روز زندان تغییری در زندگی من ایجاد کرد که حتی باورش نیز برای کسی ممکن نیست، گفت: یک واحد کامل از خانه پدربزرگم که دوطبقه داشت در اختیار من بود. پس از غم پدربزرگ و از دست دادن او، واحد من تبدیل به پاتوقی در شهر برای افراد شده بود به گونه‌ای که وقتی برای بار دوم به زندان ملایر افتادم، برخلاف بار اول که هیچ کس مرا نمی‌شناخت، همه به من احترام می‌گذاشتند چون برای یک بار هم که شده در خانه ما مصرف کرده بودند. جالب اینجاست که تنها ۱۸ سال بیشتر نداشتم.

این معتاد به زندگی برگشته ادامه داد: قبل از زندان افتادن فقط حشیش مصرف می‌کردم اما بعد از زندان چون خانه ما تبدیل به پاتوق شده بود و عملاً همه چیز برایم رایگان در می‌آمد، باعث شد از سر کنجکاوی داخل مواد بیفتم. واقعاً هم آن کارهای من از سر کنجکاوی بود چرا که اصلاً به فکر درآمد نبودم و نیازی هم به درآمد نداشتم.

مهدی در ۲۰ سالگی تصمیم می‌گیرد به تهران بیاید و بعد از سال‌ها با پدر و نامادری‌اش زندگی کند که این مسأله زیاد هم طول نمی‌کشد. او در این باره گفت: «نامادری‌ام زن خوبی نبود بنابراین در کمتر از یک ماه وسایل خودم را جمع کردم و مدتی در خیابان و سپس برای کار به یک تهیه غذایی رفتم. آن زمان مواد مصرف نمی‌کردم و کنار گذاشته بودم.

این معتاد که یک بار حضور در یک پاتوق باعث شد ۷ سال تهران را نبیند، تشریح کرد: پاتوق‌های زیادی در اطراف پونک وجود داشت و یک روز در اواخر تابستان بود که وسوسه شدم تا یکی از آنها را ببینم. پس به فرحزاد رفتم که با منظره عجیبی روبه‌رو شدم. رود جاری بود، درخت‌ها با باد تکان می‌خوردند و مصرف‌کنندگان مواد مخدر نیز همه گوشه و کنار آب در حال مصرف بودند. برایم حس خوشایندی داشت و باعث شد تا ۷ سال حتی پایم را از پاتوق بیرون نگذارم.

او ادامه داد: البته این سال‌هایی که در دره فرحزاد گذشت به علت عدم قدرت در تصمیم‌گیری بود و باعث شد تا یک شکست روحی و روانی و جسمی را به‌صورت بدی در زندگی تجربه کنم. من به نقطه‌ای رسیدم که راهی جز تسلیم شدن در برابر این بیماری نداشتم. من نمی‌دانستم باید با این وضعیت چکار کنم.

مهدی درباره یکی از خاطرات خود در دره فرحزاد می‌گوید: برای خودم در دره کاسبی راه انداخته بودم و یک منطقه را که رفت و آمد حتی برای ما نیز به سختی انجام می‌شد، چادر زده و با این کپسول‌های یازده کیلویی روزی ۱۰۰ الی ۱۵۰ پایپ درست می‌کردیم. یک شب که سه نفر بودیم و یک زن هم کنار ما کار می‌کرد، سخت مشغول کار کردن و مصرف بودیم که یکی از بچه‌های جمع ما به قول معروف تبر زد و کپسول را چپ کرد که همین مسأله باعث شد تا شیر آن کنده شده و کل چادر را آتش فرا بگیرد. درحالی که دست و پای من در حال سوختن بود، به فکر آن دختر هم بودم که نسوزد، پس او را هل دادم که به پایین دره سقوط کرد. البته زنده ماند ولی جفت دست‌ها و پاهایش شکست. حکایت ما هم شد همان که می‌خواست چشمش را درست کند اما کورش کرد.

او ادامه می‌دهد: گذشت تا اینکه یک روز سه‌شنبه وقتی یاورهای طلوع بی‌نشان‌ها برای پخش کردن غذا آمده بودند، با آنها آشنا شدم و در یک لحظه تصمیم گرفتم تا ترک کنم. از خدا نیز ممنونم که با این مجموعه آشنا شدم چون کسانی اینجا هستند که به آدم آگاهی می‌دهند تا چگونه با این بیماری برخورد کنیم، آن را بشناسیم و بتوانیم به بهبودی کامل برسیم.

مهدی در پایان با خنده‌ای که شاید سال‌ها از خود به‌دلیل مصرف مواد مخدر دریغ کرده بود، تأکید می‌کند: معجزه انتخاب مسیر پاک شدن و از طریق NA برای من جالب تمام شد. وقتی برای گرفتن شناسنامه پیگیری کردم، این موضوع را متوجه شدم که فرد دیگری از شناسنامه من استفاده کرده و حالا من نه تنها صاحب زن و بچه هستم بلکه، خانه و زمین هم دارم. هنوز دادگاهی داریم و بدون شک این اتفاق و فهمیدن این مسأله یک معجزه بود.

منبع: روزنامه ایران